دربی که به میل خویش چرخان نشود با تیشه به درد خویش خواهد پیچید
عمریست که با خودم خدا خدا می کردی اما ز بروز عشق او ابا می کردی
هر کس که به وقت خویش عاشق نشود از حسرت وغم به خویش خواهد پیچید
تو رفته ای ز باغ خاطره من چگونه بمانم
چنین یگانه و تنها چسان چگونه بمانم
به وعده
ی وصال تو باغ بال و پر می زد
کنون که خلف وعده نمودی چگونه بمانم
ببین نه
میوه ، نه گل ، نه برگ مانده بجا
بگو کنون که لختم و عورم چگونه بمانم
به آب
رفته زجو چشم های من نمی گرید
ولی به جوی خشگ حضورت چگونه بمانم
غروب وقت دل بریدن است و تنهایی
ولی طلوع بی تو به من گو چگونه بمانم
تو رفته ای وباغ هم به حسرتم باز است
به آه کشیدن و حسرت بگو چگونه بمانم
ببین فقط گل هرز است ز خاک می روید
به عمق این سکوت تناور بگو چگونه بمانم
اگر چه ساده ام نه آنکه بی گذر به آب زند
کنون که راه گذرنیست بگو چگونه بمانم
امید زنده نگه داردم و گرنه در این باغ
درخت احتضار ببار است بگو چگونه بمانم
دیگر مکُش به تیر جفا لحظه های من
کم گو سخن ز ناحق و حق در قفای من
خونین دلی چو من نبود در دو عالمی
کو مرهمی که نهی بر زخم های من
بیچاره عاشقی که به دام تو می رسد
نه راه پس ، نه پیش بود پیش پای من
صاحبدلان شکایت خود با خدا کنند
من با که گویمت ای همه دم آشنای من
چند روزه ی حیات مست و خرابم نمی کند
راهی دگر نشان بده ای باوفای من
طفلک دلم که بر سر قولت نشسته است
قولی چنین کجاست لایق عهد و وفای من
تبت یدا اب لهب نشوم جای شکر هست
این ره که روزگار نهادست به پای من
دیگر صفای ساده به تیرت نشان مکن
تیر دگر گذار و بکن ز بن عقده های من
کوه بودم ذره ذره در کنار رود عمر ، خاک می گردم که تا اعماق دنیا می رود
ابر بودم قطره قطره در کنار باد عمر ، آب می گردم که تا آنسوی فردا می رود
عمر ما باد است و رود است و تموز ، ابر و کوه و صبر کم آرند در میدان او
صبر بودم لحظه لحظه در تموز هور عمر،درد می گردم که تا آنسوی تقوا می رود
به ابرو تیر مژگان را به مژگان تیرباری را
غزال چشم خود را گو که در دشت چرا آید
به وی آموز دل بردن و راه خوش خرامی را
به زلف پیچ در پیچت بگو از شام هجرانم
به هجران گو بیاموزد سرود بی قراری را
به مروارید چشمت گو که راز من نگه دارد
بگو با وی بیاد آرد مکرر در مکرر راز داری را
به بلبل گو که درافسون زلفت آشیان سازد
به زلفت گو که آخر نیست ،رسم میزبانی را
ببین یکبار دیگر ساده را مهمان به خوان خود
نه کم بگذار پیمانه ، نه کم کن میگساری را
زآن کام شکر ریزت سر ریز کن امشب من
از باده چو شد لبریز و از شکّر تو سرریز
در باده بکن شکّر تجویز کن امشب من
تیری به هدف می زن درّی ز صدف می جو
زان دو لب و زان باده تغلیظ کن امشب من
بر اسود زلفانت چون ابیض عشق آیم
حکم می و میخانه تفویض کن امشب من
راه تقصیری بزن حلقی بکن
تا طواف کعبه ات کامل شود
گرد زلف یار خود رقصی بکن
به خودم می گویم
و به تو
و به هر کس که در این نزدیکیست
و به هر گوش که هنوز قصد شنیدن دارد
دم غنیمت دانیم
شاید
این صبح
آخرین دیدار خروس سحریست
گوش سپاریم به آواز سحر
دل سپاریم به احساس طلوع
شاید
این آخرین ذره ی نوریست که از سهم شما جامانده
پاک کن دل ز افکار پریشان به جامانده ز اعصار و قرون
عشق را تقسیم کن،غصه ها را منها ،جمع را کامل کن ،ضربان را باور و توان را یاری
ماهی تنگ به دریا بسپار
تا که با شادی او دل خود تازه کنی
قفس مرغ خدا را بشکن
تا بفهمی که سوی پرواز کجا می باشد
هیچ ناگفته سخن در دل خود جا مگذار
عشق را ابراز کن
بال و پر باز نموده ز خودت آغاز کن
چشم در چشم حقیقت
گوش بسپار ندای او را
باورش کرده
به زلفان کجش شانه بزن
دم غنیمت دانیم
سرکشیم این همه اکسیژن را
تا که فرمول خدا ساده شود
از جمعه بعد از ظهر یکدفعه سرویس دهی سایت پرشین بلاگ قطع شد و صفحه زیر برای سایت اصلی و وبلاگ های پرشین بلاگ بالا می آید . آیا واقعا این سایت با این همه کاربر ی که در آن وبلاگ دارند هک شده است . امیدواریم موضوع جدیی نباشد و پرشین بلاگ که سابقه این نوع اقدامات را دارد هر چه زودتر مشکل را حل کند؟
همه عمر نقاشی یک آن گناه بود
شیطان فریب داد و آدم تباه بود
نقشی سفید و نقشی سیاه بود
نقشی ثواب و نقشی گناه بود
نقشی بر آب و نقشی به راه بود
نقشی به اوج و نقشی به چاه بود
نقشی خلاف و نقشی صلاح بود
شایدم زندگی حاصل یک اشتباه بود
نقشی سفید به روی سنگی سیاه بود
بر ماسه های ساحل دل نقش یار بود
نقشی ز گل به قصه ی یک انتظار بود
بادی وزید و
موج آمد و
گل رهسپار شد
حسی وصال گونه در دل من پایدار بود
آری
بهار وصل به بادی خزان شود
امّا
نقش وصال و نقش وفا ماندگار بود
آخرین قطره ی باران که زمین را تر کرد تشنگی باز هم از من گله کرد
دل من حس کویری تو را باور داشت ولی از بهر تمنا و دعا حوصله کرد
تا نگویند که من غافلم از ابر بهار یا که از حسرت دیدار زمین بیخبرم
دل من ابری شد، چشم من بارانی،شوق سیراب شدن بار دگر ولوله کرد
همّه ی آنانکه برسرو بلند هر حقیقت سنگ می کوبند
و یا در راه وصل او کمال از خدعه و نیرنگ می جویند
و یا در پای قربانی هزاران جامه رنگارنگ می پوشند
بگو هشدار آبی تیره را در قصه ی هاونگ می کوبند
بزن بر باد و بر باران
بزن بر خاک و بر طوفان
بزن بر حس افسردن
بزن بر شمع در زندان
بزن بر طبل تو خالی
بزن بر رسم بی عاری
به سیر و صبر و نیلوفر
بزن بر هر چه می دانی
بزن تا وارهی از شب
بزن تا بگذری از تب
بزن تا روشنی زایدبزن بر تیره گون مطلب
بزن بر شام بی پایان
بر این عریان تر از عریان
بزن بر غفلت پنهان
بر این نامردی انسان
بزن بر دف و داییره
بزن بر غم که شبگیره
که عبرت هم نمی گیره
بزن که فصل زنجیره
بزن بر من و ما می شو
بزن از خود رها می شو
بزن بر هر چه می خواهی
بزن و از شب جدا می شو
بزن بر برگ حسرت زا
بزن بر شوری دریا
بمان با درد کوهستان
بزن بر درد وحشت زا
بزن بر تیر و بر تارش
بزن بر شاخ و بر سارش
بزن بر مانده ی برجا
بزن بر حرف بودارش
بزن که هر چه باداباد
بزن که می شوی آزاد
به پای سرو آزادی
بزن این آخرین فریاد
ببین با تمام قوا مانده ام پای تو ،بمان بامن و داغدارم مکن
تمام خدم و حشم منتظر، بخوان این دو خط بی قرارم مکن
خدا را اگر غیر حق یافتی ، به رقص لغات و به احساس من
چو شمشیر بران بسوزان مرا ، ولی غیر خود وامدارم مکن
آسمان بغضم دو چندان می کنی
تا که ماه خویش پنهان می کنی
چون کنم باور که یارم می شوی
تو که ماه خود به زندان می کنی
ز شاخ حقیقت به غفلت بریدم تو را
مجازی بدند همه ی آرزوی های من
تو در دست من بودی اما نچیدم تو را
راهی زده ام به خود که جستجوی تو کنم
هر درزه ی جان خویشتن رفوی تو کنم
گر گرم کنی حقیقتم و یارم باشی
شاید بتوانم که چروک دل اطوی تو کنم
بوی خدا می آید
بوی نورانی خورشید
بوی تسبیح و دعا می آید
پرده ی شب ز گذرگاه زمان می گذرد
بوی احساس قرابت
بوی توحید و ثنا می آید
شاید این نزدیکی
یک نفر بیدار است
دست در دست خدا
روی سجاده ی نور
پی تجدید قوا می آید
یا که از پنجره ای
پی شمعدانی صبح
صوت بلبل ز سما می آید
باز کن پنجره را
تا نسیمی گذری
تازه سازد رخ خوابیده شب
یا خروس سحری
باز گوید ز گذرگاه دل انگیز طرب
باز کن پنجره
تا ببارد خورشید
تا بجوشد چشمه
تا بخواند گندم
تا برقصد ساقه
تا همان عابر هر روزه صبح
به سلامی دل ما تازه کند
به سلامی که از انفاس خدا می آیدهر وقت در زندگی خواستم مشکلاتم را بر گردن دیگران و قضا و قدر بیندازم دیدم پای خودم در میان است .
هر وقت در زندگی خواستم از مشکلات و سختی هایم گلایه کنم دیدم فقط از خودم باید گلایه کنم.
هر وقت در زندگی خواستم دیگران را به خاطر رفتار نامناسب شان سرزنش کنم دیدم من هم بخشی از روندی بوده ام که وی را به این نقطه رسانده است.
هر وقت خواستم در موضوعی خودم را تبرئه کنم دیدم در بهترین حالت هم من بخشی از این اشتباه هستم که برای آرامش خود و دیگران آنرا منکر می شوم.
هر وقت در زندگی خواستم به دیگران نصیحتی بکنم تازه متوجه می شدم چقدر احتیاج داشتم خودم را نصیحت کنم.
گاهی که زیادی به داستان و آدم و حوا فکر می کنم با خودم می گویم آخه خداجان این چه کاری بود آدم کرد همه رو آواره زمین خاکی کرد.
با خودم می گویم آیا واقعا خدا به فکر آدم بود که شیطان رو فرستاد سرشو از راه ببره بعدم از بهشت اخراجش کنه. بالاخره این شیطان یا با اطلاع خدا رفته یا بی خبر . اگه خدا بگه خبر داشتم خوب پس همه چی زیر سر خودشه . اگه خدا بخواد بگه می خواستم امتحانش کنم ، ولی اونکه آدم خوب می شناخته و می دونسته از چه آب و گلی درستش کرده و بنابراین می دونسته در مقابل این جور چیزا مقاومت نداره
از اونطرف اگه خدا بگه نمی دونستم که عذر بدتر از گناه می شه.
خداجان حالا آدم اومد زمین خیلی آدم شد آدم که نتونست سیب حوا رو تو بهشت که اون همه حوری و پریه نخوره می تونه این دنیا که علاوه بر حوا هزار تا سوسن و سنبل هم هست مقاومت کنه تازه اینجا علاوه بر سیب، هلو و گلابی و خیلی چیزای دیگه هم هست.
آخه خداجون این چه کاری بود کردی بعضی وقتا می گم نکنه دنبال بهونه بودی . شیطونو فرستادی سر آدمو شیره مالید تبعیدش کردی زمین ، بعدشم گفتی بچه خوبی باش دوباره ببرمت بهشت. تازه شیطون رو هم برا اغفال و جاسوس باهاش فرستادی . یک نگا بکن اونجا آدم نمی دونم گندم خورد سیب خورد چی بود اون بلا رو سرش آوردی، اینجا اومده همه چی می خوره از نون حروم گرفته تا مال مردم کاریش نداری می گه بیا اونجا باهم حساب می کنیم .هر جور حساب کتاب می کنم می بینم با این اوضاع بهشت خالی می مونه.
آخه خداجان این چه کاری بود کردی همه تو بهشت دور هم بودیم خوش می گذشت.
چون نگیرد دل من
من که در هر نفسم ابر بهاری دارم
همه سرگرم زمین گشته و از گردش ایام غافل
هیچکس منتظر یاران نیست
چون نباشم غمگین
من که در هر قدمم اشک تو جاری دارم
همه سرگرم شعارند و از شعر و شعورش غافل
هیچکس منتظر انسان نیست
چون نگویم هذیان
من که در هر سخنی یاد نگاری دارم
همه سرگرم شعائر هستند و از فهم حقایق غافل
هیچکس منتظران شیران نیست
چون نمانم تنها
من که در هر لب خود شعر عیانی دارم
همه سرگرم روباه شده و از مکر نهانی غافل
هیچکس منتظر پیران نیست
چون نگویم ای داد
من که در هر نفسم پند و جوابی خواهم
همه سرگرم ظواهر شده از بطن حقیقت غافل
هیچکس منتظر باران نیست
چون نبارد دل من
من که آغاز بهارم با اوست
همه سرگرم مرداب و از مستی باران غافل
کلاه زندگی بر سر نهم باز ،اگر صد بار برّند برگ و بارم
که اصل و ریشه دارم یادگاری ز خاک پاک جویم روزگارم
فارغ از رنگ و ریا، روح و روانی باید
تار دل را که به زلفان شما پیچیده
حرکت تازه ای و سود و زیانی باید
طـواف کعبه هم کردم مـرادم را نشد حاصل
دعای قرب هم خواندم طلسمم را نکرد باطل
صـفا تا مروه را رفتم گهی تنـد و گـه آهسته
تلاش و سعی هم کردم ولی تنها بدم حامل
کنار غـار هم رفتم حرا با صـد زبان خـاموش
بسی تنها بدم آنجا یکی جاهل تر از جاهل
به گوش خویش بشنیدم جدال عمر و مولا را
خجـالت آب می کـردم نمی گردم چـرا شامل
به آب زمـزمش شـستم تمام ظـاهر و باطن
ولی کبرم فزون کرد و کشــیدم پرده ای بر دل
به احـرام اقتدا کردم کـمر بستـم حـریمش را
به ظاهـر محـرمم اما ،کجا محـرم شود کاهل
نظر بر خانه می کردم خدای کعبه می جستم
ز هـر روزن نـدا آمد که ای سـاده تـویی حائل
صـفا تا مروه با سعی و طـواف کعبه ی سنگی
تهی از معرفت باشد کجا می سازدت قابل
هر دو محکومند یکی به سکوت یکی به سرود
نه طعم سبزه آنقدر دل انگیز است که بره زبان به سرود بگشاید
نه بره آنقدر ترسناک است که زبان سبزه را بخشکاند
سکوت و سرود دو روی یک سکه اند
سکه ای بنام زندگی که بر ریل زمان حرکت می کند
سبز همچو بهاریم و بهار از دل ما رفت
شهر پر ز نگار است و نگار از دل ما رفت
انبوه سپاهیم که فرمانده نداریم
چون جنگ توانیم که قرار از دل ما رفت
شبانگهی که آتش غفلت به جان باغ افتاد
به یک نفس میان گل و بوته ها فراق افتاد
خلاف حزن غم انگیز شاخه های خط خورده
چه زود شادی هیزم به خانه ی اجاق افتاد
درخت اگر چه تحمل کند و خم ندارد سر
تمام عمر و خاطره هایش ز انطباق افتاد
به خاک خسته بیندیش که زیر پای درخت
چه شد که در شب هجران ز اشتیاق افتاد
صبا از دل خونین باغبان سوال و پرسش کن
اگر چه غفلت او بود که این سیاق افتاد
تلنگری زده بودم که شعله در راه است
ببین هنوز نیامده شعله ، چنین نفاق افتاد
کسی به دل نگاری ساده نمی نهد وقعی
مگر دمی که بانگ برآید، جمع تاق تاق افتاد
تا که نامحرم نفهمد با خیالت زنده ام
پاک گشته رنگ آب از حوض نقاشی ولی
من هنوزم با خیال رنگ آبی زنده ام
بهر خدا بار دگر بین قد و بالای خود
حرف نهان کرده چه بسیار هست
یکدم دگر نگهی کن به سویدای خود
راه پر پیچ است و من در خویش و زلفانت رسن
راه را عشق است و من همراه و زلفانت چو بند
در کدامین پیچ می آیی کمند زلف می پیچی به من
غروب است طلوعی که من دیده ام که جز حس هجرت درونش نبود
نباید به هیج لحظه ای دل سپرد که جز حس رفتن سرودش نبود
همیشه حسرت خلوت به دل داریم گران ساعات دنیا را
همیشه در صف اول برای کسب مادیات بی پایان دنیایم
ولی از بهر کسب معرفت در آخرین صف هم نمی پاییم
هر چند که ماهی و به آبم محتاج
تو ماهی و من به اشتیاقم محتاج
گر دل از همه بر کنم به دریا بزنم
کس نیست بپرسدم چرایم محتاج
روزی تمام می شوم
می رسدم به انتها
شمع و کتاب و رازقی
نور و حساب و زندگی
خورشید ادامه می دهد
غروب و سایه و سحر
ماه نهفته می شود
ماه به ماه و در به در
نه طبل خسته می شود
نه پرده بسته می شود
نه داد من رسد به کس
نه کس رسد به داد من
نه سبزه پسته می دهد
نه پسته بسته می شود
هر که به انتها رسد
قصه ادامه می دهد
من به کرانه می روم
عشق به خانه می رسد
وقت غروب قلب من
وصل دوباره می شود
فلک وفا نمی کند
چوب ز خانه می رود
به لای چرخ زندگی
چرخ ادامه می دهد
هر که به جستجوی خود
به آه و ناله می شود
کوزه به خاک می رسد
دسته شکسته می شود
آب به داد می رسد
کوزه دوباره می شود
این سفر مدام را
دست به چانه می شود
غروب از پی طلوع
نقش وجود می زند
نقش طلوع عمر را
دوباره بود می زند
رود در انتهای خود
به جاوادنه می رسد
بعد ره دراز خود
به دُّر و دانه می رسد
خم ابروی تو در حسرت ویرانی ماست
کوله باری مژه در فکر پریشانی ماست
چونکه تیر مژه صیاد دل تنگ من است
گو بزن تیر که امشب شب قربانی ماست
بیا یک بار دیگر با دلم امشب جوانی کن
بدور از چشم نامحرم خزانم را بهاری کن
سکوت از زندگی برگیر با جان غمزه های خود
به کامم لحظه های با تو بودن را تداعی کن
به زیر تک درخت باغ و در تاریکی مطلق
تمام بوسه هایم را همین امشب تلافی کن
تپیدن های دل را در قرار دشت شب بوها
پلی کن بهر وصل و وصل را امشب تلاقی کن
نمی دانم به غیر از من چه امشب زیر سر داریفقط امشب که من مستم شبم را جاودانی کن
به لطف و سادگی یکبار دیگر با دلم بنشیندمی با من نشین و باقی عمر آنچه دانی کن
تاریخ پنهان است در دیوار و در هر خشت آن
باز گوید سرگذشت مردمان و فصل کشت آن
چون گذر کردی بیندیش از برای کشت خویش
تو چه کردی؟حاصلت چون بوده خوب و زشت آن
دیگر به آمدنت عمر دلم قد نمی دهد
باید که بی تو عمر دلم را بسر کنم
چون بی تو آمدم و بی تو می روم
امید وصل تو باید به عمری دگر کنم
چقدر این زندگی سخته
دنیا بوی خون می ده ، خونا بوی نفت می ده
نفتا بوی آزادی ، آزادی داره جون می ده
کلّی لشگر کشی دارن به اسم صلح و آزادی
به اسم مردم و ملت و با نام دموکراسی
سوار می شن خر ملت ، که راه پیشرفت اینه
پیاده ها هم سرخوش،سواره خوشه می چینه
به رنگ و بوی ملیت می پاشن دونه رنگارنگ
زهم می پاشن اونها را، فقط با غیرت و با رنگ
یکی با دین جنگ داره، یکی دین تو تفنگ داره
یکی رو دوش آدمهاست هزار حرف قشنگ داره
یکی را می کُشن چونکه حقیقت را وفا داره
حقیقت بی زبون اما، هفش ملیارد صدا داره
تموم ذهن فرزندای ما ،پر از خون و پر از جنگه
همه تو مغزشون رفته که پیروزی ز نیرنگه
خدا کم کم شده کمرنگ ، تو اذهان بنی آدم
شده درگیر افکارش یه جا آبشار یه جا نم نم
یکی با فیلم و با کارتون ، یکی دنیای اینترنت
همه فکرا شدن اشغال، مخا انگار شدن وانت
زمین سرشار نامردی ، هوا سرشار از بمبه
زمین با آسمون درگیر ، صدای آدمی گنگه
اسیرن آدما تو چار گوشایی که هم اندازه ی لُنگه
چقدر ماهیا بدبختن وقتی دریا شون یک تُنگه
همیشه قلدرا هستن، فقط پالون عوض می شه
همیشه نیزه می بره، فقط میدون عوض می شه
حقیقت کیلویی چنده ،وقتی قدرت صاحب زنگه
حماقت بار به دوش داره ، شرافت توی آهنگه
چقدر این زندگی سخته
ولی بدون خیسی راهو می ری تا فردا
یهو دلت می گیره دل می کنی ز دنیا
ولی بدون ترمز کجا می ری از اینجا
وقتی دلت می گیره بغضم میاد تو سینه
مواظب خودت باش یهویی گر می گیره
وقتی دلت می گیره همه می شن غریبه
غربت چه سخته انگار شاید شدی جریمه
وقتی دلت می گیره گلا فراری می شن
درختا بی مروت ، انگار حصاری می شن
وقتی دلت می گیره هیچکی وفا نداره
اصلا هیچی تو دنیا یه کم صفا نداره
وقتی دلت می گیره بلبل نفس نداره
اصلا فراموش می شه انگار هوس نداره
وقتی دلت می گیره جغدم میاد رو خونه
کبوترای خونه هی می گیرن بهونه
وقتی دلت می گیره شمدونی اشک می ریزه
یه عمره توی گلدون خون خورده ریزه ریزه
وقتی دلت می گیره تا صبح هزار ساله
صبحا فراموش می شن صبح شدنم محاله
وقتی دلت می گیره گوشات انگار کر می شن
چشات پر از صداین ولی باهات قر می شن
وقتی دلت می گیره پنجره جای شیشه
همش سیاهی می شه انگار شبه همیشه
وقتی دلت می گیره یه گوله اون تهش هستهر وقت فراریش دادی شادی دور و برش هست
وقتی دلت می گیره انگار دلت نظیف نیست
اگر که آب بپاشی غما می رن عجیب نیست
وقتی دلت می گیره یه گوشه شیرو واکن
اشکو بپاش رو غم هات با ریزشش صفا کن
وقتی دلت می گیره تهش همیشه سبزهغما می شن فراری می شکفه گل و سبزه
دلم گرفته اما دیگه نفس ندارم
آواره ام و تنها حتی قفس ندارم
گفتم زنم به دریا دلتنگی و دلم را
دیدم که بی دلم و حتی هوس ندارم
چرا آدم گرفتار تب سرد غروره
ندیده آینه ، فکر کرده حوره
مگر تاریخ نخوانند اهل عبرت
گمان کردند فردا سوت و کوره
هر صبحدم که دست خدایی از آستین خورشید بیرون می آید و با تلالوهای طلایی رنگ چشم هایم را نوازش می کند تا بگوید بیدار شو که نه وقت خواب است، ناخودآگاه می گویم خدایا تو را شکر که یکبار دیگر به سراغ من آمدی و نور به من هدیه کردی . با خودم می اندیشم تو چقدر مهربانی که با تمام جایگاه و ابهتت تحت هر شرایطی از من غافل نمی شوی و هیچ روزی از این هدیه دریغ نمی کنی آنهم چه هدیه ای که هرگز و هیچ کس از آن خسته نمی شود و تکراری نمی گردد.
هر شامگاه که خورشید آرام آرام از پیشم می رود و با هر قدمش دلم بیشتر می گیرد ، همچون عزیزی که در هنگام خداحافظی دستی به سرت می کشد و می گوید نگران نباش باز می گردم ، ناخودآگاه با خودم می گویم خدایا تو را شکر که یکبار دیگر اجازه دادی غروب زیبا را بینم .
مدت ها فکر می کردم چرا خورشید هنگام غروب خویش و آسمان را قرمز می کند، تا اینکه فهمیدم این هم خونی دلی است که از دوری تو می خورد و دلش خون می شود که شاید وقتی بر می گردد تو نباشی. شاید دل تنگی های غروب از نبود دست نوازشگر وی برای چند ساعت است و ترسی درونی که شاید خورشید باز نگردد و شاید هم وی بازگردد و من نتوانم دوباره ملاقاتش کنم. می فهمم عشقی دو سویه بین من و او در جریان است ،از یکطرف وی از دوری من دلخون می شود و از سویی من همیشه غروب ها دل تنگم ، صبحگاه از سویی من از دیدارش خوشحالم و پرطراوت و از سوی دیگر وی سرزنده و شاداب افق را در می نوردد تا دیدار ها تازه گردد. آری عشقی از جنس نور .
خدایا تو همیشه هستی ولی نور دست نوازشگری و جزئی از وجود توست که با کم و زیاد کردنش مرا می خوابانی و بیدارم می کنی ، راه و بیراه را نشانم می دهی.
هر لحظه که از پنجره اتاقم می نگرم و تشعشع های آمده از آسمان را به اشکال و رنگ های مختلف در اتاقم می بینم دوباره آفرین می گویم که همیشه و همه جا و از هر سو با منی و تنهایم نمی گذاری . حتی اگر چشمانم را ببندم تو خواهی بود و من هم تحمل بیش از چند لحظه دوری تو را ندارم
هر صبحدم هر شامگاه هر گاه و بیگاه و خلاصه هر دم می گویم خدایا تو را شکر که به من این درک را دادی که بفهمم نور قاصدی از سوی توست که راه و مسیر فیزیکی مرا روشن کند و چگونه می توانم فکر کنم انوار تو در دنیای فراتر از فیزیک من وجود ندارد که حتما هست خدایا حلاوت آن نور را هم بر من بچشان
بخواب ای قصه گو خوابیده بچه دو تا پاتیل پر شاشیده بچه
صد و هفتاد کلاته خواب دیده دوصد بار دگر غلتیده بچه
توی این زندگی کوته ما فرصت غصه و غم خوردن نیست
توی این ثانیه های گذران فرصت ماندن و افسردن نیست
ای خوش آنانکه بفهمند کوتاهی شب های دراز
گل چو شاداب بود گل باشد کار ما خفتن و پژمردن نیست
غنیمت دان دمی که رفت و برگشت
گذر کن از غمی که سر به سر گشت
شراب معرفت می نوش و خوش باش
که روزی دم ناخواهد جست برگشت