عمر رفت و پشت سرش را نگا نکرد
نه یاد من نه یاد شبنم صبح آشنا نکرد
با باد همسفر بُد و در لحظه مستتر
یاد از مسیر باد و بی دلی با وفا نکرد
گفتم غروب زرد،تو چرا یادم نمی کنی
گفتا طلوع هم به کس اینجا وفا نکرد
نی طرف جوی و نی باغ و کوهسار
بعد از تو هیچکس به حضورم دعا نکرد
بر سفره غیر سبزی و ریحان نبود هیچ
سبزی گذشت و قصه ی ریحان وفا نکرد
بلبل مرا دگر به باغ دعوت نمی کند
او هم دگر یاد دوره ی عشق و صفا نکرد
ای دل ز بی وفایی دوران همین بس
نورم ز چشم رفت و کسی هم نگا نکرد
مویم سفید گشت و دلم بی نصیب ماند
هیچ عابری امید رفته ی ما را صدا نکرد
هم دل ز جام بریده ام و هم ز جام دل
اما کسی به دل بریدن ما اکتفا نکرد
یکبار برای لحظه ی آخر به ساده گو
چون شد که کس یاد از این آشنا نکرد
کجاست باران که برخیزد ز ابر ناگهانی ها
بخشکاند غم و غصه ز عمق زندگانی ها
کجاست ابری که بستاند سرود ناامیدی را
بگیرد درد و محنت را و آرد مژدگانی ها
بیارد شور و شوق نوجوانی دور از نیرنگ
برون آرد دوباره حس عشق از بایگانی ها
چه ساده می رود عمر گران از دست آدمها
تو گویی عمر هم باشد ز نوع رایگانی ها
آتش هم از سوز دلم آتش گرفته
نور نورش را ز شامم پس گرفته
خم گشته زیر بار منت روزگارم
دریا زبس که موج را بر سر گرفته
ساحل ز بعد حسرت دیدار دریا
تنها شده درد سری دیگر گرفته
شعله ز شورستان من اگه نباشد
شاید که یاری خوش بر و باور گرفته
سرباز تنها مانده در مرز جنونم
لابد جنون هم خانه ام را در گرفته
تنها ترین قربانی شهر سکوتم
او هم سکوت ماجرایم پس گرفته
برگرد خورشید رخت ماهم همیشه
ماهی که احساس گل پرپر گرفته
باران نمی آید که خاکم تازه گردد
یا خشکسالی قهر را از سر گرفته
طوفان کن ای سینه نمان در ناامیدی
هر چند درد سینه راه سر گرفته
ای ساده دانی شهر پر آشوب باشد
آشوب شهر اکنون ره بستر گرفته
تصور کن میون گرمی بی تاب تابستون
هوای ابری بشه بارون بیاد مثل بهارستون
تموم آسمون ابری،هوای بی دلی شرجی
خیالت خیس شه، سر در بیاری از خیالستون
یهو عاشق بشی ،یادت بیاد از شرجی دریا
ز دست گرم خورشیدی کنار گلشن و بُستون
به لبخندی جوون گردی و گردی راهی دریا
دوباره موج برگرده بیاد دست بوس سرمستون
تصور کن به دست آری لب خیس سخنگویی
تو لب گیری از او ،او غرقه در دریای نازستون
تو غرق موج دریا شی به امید نجات او
یهو غرقاب او گردی بری تا شهر وصلستون
مگیر سخت این جهان بر خویش و بر یاران
اگر صد بار مانی در غروب یک خمارستون
خرماپزان چشم تو خرما نمی دهد
جر انتظار در طبقم جا نمی دهد
نخلی که خم شود پیش روزگار
بر هیچکسی امید فردا نمی دهد
سهم من تقسیم عمری رفته است
سهم من تنظیم سازی خفته است
سهم من افسانه ی میخانه هاست
سهم من گفتن ز دری سفته است
پر که پروازی ندارد مرده است
سهم من تفسیری بالی بسته است
سهم من هرم نفس های تو بود
سهم من تکذیب ماه و هفته است
شبنم تنها حریف برگ نیست
سهم من تبخیر حسی خسته است
بال پروازم هنوز آماده نیست
سهم من شعری ز لب برگشته است
وه چه طولانیست این عمر دراز
سهم من رازی که خود سربسته است
سهم من از زندگانی گم شده
سهم من جرفیست که ان ناگفته است
سهم من از عین و شین و قاف چیست
سهم من صبری که از کف رفته است
سهم من شب های بی پایان ز تو
سهم من صبحی ز خود بگذشته است
سهم هایم ساده پنهان گشته اند
سهم من سودای عشقی تفته است
خواهم چو نسیم سحر از سحر تو آرام شوم
هنگام سحر به بوسه ای از لب تو رام شوم
آنگه که عبور می کند فکر من از بطن چپت
خواهم که به رگها همه اکسیژن اقدام شوم
هرکجا دیدی گلستانی،تو هم پر دربیار
هرکجای دیدی که چشمی گریه کرد
مرهمی گردان زبانت را به زخم وی گذار
هر کجا دیدی پرستو خیس دارد بال و پرآفتابی شو چو گرما بر تن و جانش ببار
هرکجا دیدی دلی بشکسته است
نخ شو و سوزن ،رفوکاری به دلداری بیار
هر کجا دیدی که شبگردی کنار خمره ای
اندکی زر شو برایش شام بیداری بیار
هرکجا دیدی که تنها بر درختی تکیه ای
عشق را باور کنش یار سخندانی بیار
هرکجا دلتنگ دیدی دلبر و دلداه ای
ساغر می شو خبر از چشم بیماری بیار
چشمهایت یک نفس گویی صدایم می زنند
بوسه هایت یک نفس لب را بنامم می زنند
دل میان شرم آتش گونه پنهان کرده ای
ورنه می دانم طپش ها هم برایم می زنند
به یاد دارم در زمان اشغال افغانستان اخبار همیشه از نام احمد شاه مسعود در افغانستان پر بود او که سال ها با روس های متجاوز در دره پنجشیر جنگید و شیر پنجشیر لقب گرفت. در نبرد با دشمن و صلح با تجاوزکار هدفمند بود.در نهایت با رشادت هایش افغانستان آزاد شد، هر چند بعد از مدتی مجاهدین به برادر کشی افتادند و طالبان سر برآوردند. تنها دو روز قبل از حوادث 11 سپتامبر در 18 شهریور 1380 توسط دو نفر عرب در لباس خبرنگار ترور شد و خبری مردم جهان را شوکه کرد آری تحجر طالبانی وی را شهید کرد. آن روز چقدر تاسف خوردم و سوگمند شدم. اگر چه او قهرمان ملی افغانستان شد ولی جای خالیش هر گز پر نشد . شاید هم اینگونه بهتر شد که او به قلب مردم رفت و برای همیشه نماد مقاومت یک ملت در مقابل تجاوز شد و هرگز نخواهد مرد .روز مرگش روز شهید و تعطیل رسمی مردم افغان شد.
و این هم توصیف همسر مسعود از وی: او مردی برجسته، خوش ذوق، فرهیخته، شیفته شعر و ادبیات و تاریخ و قهرمان جنگ بر ضد شوروی و مقاومت عیله طالبان بود که دختر ساده و بی تجربهای مثل من را که در آن زمان 17 ساله بود به همسری گرفت و به او عشق ورزید.
شیر پنجشیر مرد مردان جهاد
تاخت بر دشمن ز روی اعتقاد
سال ها با کافران سر پنجه بود
همنفس با مردم و سرزنده بود
جز تحجر کس بر او غالب نشد
جز شهادت بر تنش جالب نشد
یاد او در قلب مردم زنده است
نام پاکش تا قیامت زنده است
قهرمان قلب مردم گشته است
نور گشته تا ابد تابنده است
احمد و مسعود و شاه و سربلند
خود بود گویای مردی ارجمند
قصه ی در د مرا آنتی ژن است
نذر من کن هر چه دارو داشتی
تا ابد عشقت درون هر ژن است
فرهاد نشست و بیستون جارو کرد
ای تف به تو روزگار و بیستونت
تیشه فرهاد زد و خسرو در او اردو کرد
این جهان غیر سرابی بیش نیست
قطره ی نغز پر آبی بیش نیست
عالمی پر از هوا ی زندگیست
واقعیت جز حبابی بیش نیست
آسمان سقف بلندی است ولی
سقف هم غیر نقابی بیش نیست
کاخ می سازیم در باغی بزرگ
باغمان غیر از لعابی بیش نیست
رود و دریا دارد . کوهی بلند
اینهمه، رویا و خوابی بیش نیست
گاه شادی ،گاه مستی ، گاه درد
سرد و گرم و تب و تابی بیش نیست
گر چه خوش آهنگ بینی روزگار
نغمه هایش از غرابی بیش نیست
سبزه ها سبزند در هر جوکنار
جوکنارش حس نابی بیش نیست
مرغ و ماکی فکرشان با دانه هاست
مرغ جان را التهابی بیش نیست
دوزخ و جنت همین دنیای ماست
گردش دنیا جوابی بیش نیست
عمر اگر صد سال و تو سرزنده ای
باز هم نقش بر آبی بیش نیست
مست فرزندی که چون قد می کشد
شاید این بوی گلابی بیش نیست
طبل و سرنا می زنی تا خوش شوی
رقص آدم جز به تابی بیش نیست
دوست می گیری و دشمن می شوی
گرد و خاکی از ترابی بیش نیست
بی سبب کز می کنی در گوشه ای
چشم دل واکن که قابی بیش نیست
می روی تا عمق پستی ها ولی
غیر پوسیده طنابی بیش نیست
هان بکش از چشم جانت پرده را
این که می بینی نقابی بیش نیست
بس کن این افسانه های خفته را
این همان حس شرابی بیش نیست
ساده ماندن بهترین احساس ماست
غیر از آن عالم خرابی بیش نیست
گاهی احساس می کنم دنیای ما بیش از یک دهکده ی مدرن با قوانین عصر حجری و دارای کدخدا و رعیت نیست
کدخدایی که مباشر ، مشاور ، معاون ،سرباز و داروغه هایی دارد و عیان و نهان تصمیم گیرنده جهان است و هر که همراهش نگردد را بر نمی تابد و دشمن همیشگی او می گردد تا تسلیمش گردد.
کدخدایی که خود می تواند سازند نگهدارنده و استفاده کنده بمب اتم باشد و در یک لحظه شهری را ویران و نسل ها را به تشعشع آلوده کند ولی بقیه حق تلاش برای داشتن خود آن و یا استفاده های صلح آمیزش را ندارند .
کدخدایی که می تواند در گوشه ای چشمش را بر سلاح شیمیایی و قربانیان ببندد و حتی اجازه محکوم کردن دولت استفاده کننده را ندهد ولی در گوشه ای دیگر آنرا بهانه کرده و حمله نظامی کند.
کدخدایی که می تواند هواپیماهای با سرنشین و بی سرنشین خودش را در هر زمان و مکان به عمق سرزمن مخالفان و موافقانش بفرستد و شهرواندنشان را بکشد خانه ها را خراب کند کسی هم حق اعتراض ندارد.
کدخدایی که می تواند دیگران را تروریست (درست یا نادرست) بنامد و آدم ها را بکشد ، دولت ها راتحریم کند ، ملت ها را به ادعای آزادی و حقوق بشر تخریب کند ، فرهنگ ها را مورد هجوم قرار دهد.
کدخدایی که می تواند بگوید دنیا یا با ماست و یا بر علیه ما و شق سومی وجود ندارد
کدخدایی که معتقد به دموکراسی کامل است ولی می گوید دموکراسی یعنی رای و رای یعنی رای کدخدا
کدخدایی که نخبگان رعیت را به کار می گیرد تا حاکم آنها گردد و با استعداد های رعیت تکنولوژی بسازد ، به خود آنها بفروشد و هر وقت خواست با دست خود قطع کند تا تسلیم شان کند
کدخدایی که کشورهای مختلف رابه سرپنجه هایش تبدیل کرده است و هر جا لازم باشد با دستی در آستین پنجه ها را بسوی که می خواهد می چرخاند.
کدخدایی که هر کجا لازم باشد برچسب تروریست می زند و هر گاه لازم باشد بر می دارد تا مجوزی برای هر اقدامی باشد.
کدخدایی که برای هر زخمی بر شهروندانش دنیا را به جنجال می کشاند ولی چشم بر کشتار رعیت می بندد چون لازمه حیاتش فروش سلاح ها است و تا کشتار نباشد فروشی نیست.
کدخدایی که فکر می کند به کمک تکنولوژی قلعه ای ساخته که کسی را یارای نفوذش نیست و وقتی کسی سنگی به شیشه ی قلعه اش پرتاب می کند کشوری را به آشوب می کشد تا بگوید من کدخدایم و حرف حرف من است.
با این اوضاع دنیا چیزی غیر از نظام کدخدایی مدرن مجهز به تکنولوژی قرن بیست و یک است؟
یکباره از زمین و زمان سیر می شوم
چون می نهی به کوه غمم درد انتظار
بی آه و پرشکسته زمینگیر می شوم
گر می روی به دام کسان یاد من مکن
اما بدان ز سوز هجر تو تبخیر می شوم
با ذره ذره های یاد تو دلخوش بدم ولی
چون قطره ای ز چشم تو تقطیر می شوم
قاری مصحفم که ز عشق تو بی صدا
با هر قرائت عین تو تکفیر می شوم
ساقی به کوی میکده راهم نمی دهد
بنگر چگونه من بجای تو تحقیر می شوم
رودی که راهی دریاست زنده می ماندتنها به وصل روی تو اکسیر می شوم
تقوی به گوشه ای نه و حکم دین کنار
قاضی منم به حکم تو تسخیر می شوم
با سادگی کلید قفل وفا را شکسته ای
در حیرتم چگونه با کلید تو تعمیر می شوم
ببین گل از گلستان می رود پس کی تو می آیی
خزان تازه ای سر می رسد پس کی تو می آیی
چرا باید زمستان کرد این گلخانه ی بستان
غرور من به تاوان می رود پس کی تو می آیی
فرهاد و کوه خسرو ،شیرینی زمانند
مجنون و راه لیلی ،انگیزه ی جهانند
رامین و ویس و منوچهر و زهره ها
وامق و عشق عذرا دنیای عاشقانند
رفته ام تا بیستون تا بلکه صیادت شوم
کوه عشقت برکنم شاید که فرهادت شوم
چون ندیدم عشق شیرینی به کوه روزگار
می کنم کوه نمک تا جمع اضدادت شوم
تو کوچه باغ پر از گل، معطر و کمیاب
منم که مست شمیمت،مبادی آداب
تو شاخسار خمیده ز میوه ای پرآب
منم مسافر تشنه ، مسافر شوراب
تو بر گ سبز امیدی ز خواب طولانی
منم چو شبنم تنها،کجایی ای ارباب
تو سبزه زار کناره ،پر از سکوتی ناب
منم چو موج غمینی،کنار تو شاداب
تو شعر حافظ شیراز و حس ناگفته
منم که عاشق مجنون بیا مرا دریاب
تو جوی مست پرآبی، روانه ی دریا
منم چو پونه ی بر لب،کنار جو بی تاب
تو موج راهی دریا به خانه ی خویشی
منم صدف که بجا مانده ام در این تالاب
تو شوق فصل بهاری که زنده می دارد
منم به انتظار تو بر در به گونه ی میرآب
تو اوج کوه عقابی که مست و مغروری
منم چو ساده گدایی فراری از سیلاب
نذریست که بر لبت صفا می کارد
بذری که به میوه می رسد نذرم کن
حقیست که بر لبت جدا می کارد
روی قمرم از دل و حتی بصر افتاد
پرواز خیالات تو در دشت دل من
مرغیست که سبزینه باغش گذر افتاد
صیادی چشم تو خطایی ننموده است
این بار کمان کرده به قلب سحر افتاد
زد بال و پرو داغ به دل در شب هجران
بی هیچ نشانی ز تو بی بال و پر افتاد
نه آب ،نه دانه، نه خبر از گل رویت
در دامگه حادثه ها در به در افتاد
انگشت اشارات بسی هست بسویش
انگشت نما گشته و از چشم تر افتاد
اوضاع جهان بین و ز اوهام گذر کن
کین طرفه خیالیست که از سر به در افتاد
با این همه انکار هواخواه تو گشتم
من ساده خیالی که به دام شکر افتاد
مدت هاست که مخالفان بشار اسد از سریال بهار عربی استفاده کرده و خزانی را در سوریه آغاز کردند که با مقاومت رژیم سوریه پایانش زمستانی سهمگین با بهمن های عظیم خواهد بود. در این میان مثل همیشه بعضی کشورها بر طبل جنگ کوفتند و همه گونه آنها را تقویت کردند. کاری به جنبه سیاسی حکومت اسد ندارم که چقدر دموکراتیک هست یا نیست که در جهان عرب دموکراسی معانی و تعریف های خاص خودش را دارد. اگر چه که اسد هم نمونه ی خفیف تری از قذافی و مبارک و بن علی است. نمونه ای که مقبول و هم پیمان ما است .
بحث من پیامدهای این جنگ فرسایشی است.
از بعد بین المللی این جنگ بدون هیچ شکی به نفع اسرائیل و حامیانش هست و بیش از هر کسی وی و حامیانش آتش بیار معرکه هستند تا این برادر کشی طولانی شود . که هر طرف تضعیف شود به نفع آنهاست و هر کس کشته شود یک دشمن بالقوه آنها از بین رفته است.چه بهتر از اینکه مسلمانان خود به دست خود از میان برداشته شوند و بدون هیچ هزینه ای برای آنها خطرات بالقوه ی اسرائیل را کم کنند .
از بعد رشد و توسعه : بعد از جنگ سوریه باید سال ها وقت و انرژی و سرمایه صرف کند تا به نقطه قبل از جنگ برگردد که این خود سال ها تمرکز آنها را از هر چیز دیگر خواهد گرفت. در این زمینه باید گفت بسیاری از کشورها امروز برای گرفتن پروزه های مختلف عمرانی و بدست آوردن پول در فردای سوریه سرمایه گذاری می کنند.
از بعد مذهبی هر روز که می گذرد بر شکاف های مذهبی افزوده می گردد و گروه های مذهبی در مقابل هم قرار می گیرند و حالا به اصطلاح انقلاب به جنگ دو گروه مسلمان که هر یکی دیگری را کافر می داند بدل شده است که هر روز تخم های کینه بیشتری را در سرزمین شام می کارد. تخم هایی که در فصل کاشت اینگونه قربانی می گیرند چه برسد به روزی که بارور شوند . اگر چه به نظر می رسد فصل باردهی آنها شروع شده است. تضاد هایی که نه تنها سوریه که کل مسلمانان منطقه را بیش از پیش روبروی هم قرار داده است.
از بعد قومی محلی: بعید به نظر می رسد بتوان حکومتی یکپارچه دوباره در سوریه سرپا کرد به خصوص که تجزیه کردن کشورها و ایجا کشورهای کوچکتر با سیاست های متفاوت و گاه متضاد در دستور کار کارگردانان امروز ماجرا قرار دارد. کشورهایی که در موارد لزوم خواهند توانست در صورت نیاز نقش کنترل کننده همدیگر را به دستو کارگردانان بازی کنند
کشورهای کوچک ضعیف بسیار راحت تر در دست کداخدایان دنیا شکل می گیرند و شکل عوض می کنند تا کشورهای بزرگ و قوی. گروه های کرد ،علوی و سنی هر کدام به گونه ای دنبال کشوری مستقل خواهند بود.
از بعد حاکمان آینده : نبود رهبری کاریزماتیک که همه دور وی جمع شوند،رشدنیافتگی تفکر دموکراسی در بین گروه ها مختلف و تفاوت اهداف و دیدگاه ها ی گروه ها باعث خواهد شد که فردایی مشکل پیش روی حکومت های آینده سوریه باشد.
از بعد اجتماعی و انسانی: آینده سوریه بعد از اسد را باید قتل عام و نسل کشی تصور کرد که علویان قربانی اصلی آنها خواهند بود . فاجعه ای که به راحتی قابل دیدن است . از طرف دیگر تخم های کینه در آینده این منطقه بارور خواهد شد و سال ها سوریه روی آرامش نخواهد دید.
از بعد منطقه ای حزب الله که همیشه به دلایل و بهانه های مختلف مورد حمله امریکا و هم پیمانانش بود با بهانه ای جدید برای مدت ها از همه طرف مورد هجوم قرار خواهد گرفت. ایران هم پیمانی استوار و مقاوم را که به نوعی خط مقادم وی در مقابله با تفکرات اسرائیل بود از دست خواهد داد. روسیه یاری استراتژیک که یادگار دوران جنگ سرد است را به اردوگاه رقیب خواهد سپرد. اسرائیل اگر نگوییم همپیمانی بدست خواهد اورد ولی حداقل یک دشمن را از میان برداشته خواهد دید. این شرایط به شدت موازنه قوا را به نفع غربی ها بهم خواهد ریخت که خود جغرافیای سیاسی جدیدی را در منطقه تعریف خواهد کرد.
امیدوارم هر جه زودتر این غائله پایان یابد البته نا با پیروزی یکی از دو طرف که با توافقی که منافع همه را تامین کند تا از پیامدهای این داستان غم انگیز کم شود. هر چند که این آرزو را نمی توان چندان بر اسب مردا سوار تصور کرد.
خیلی خوبه که وزرای محترم اینقدر به ارتباط متقابل علاقمند هستند و در صفحات اجتماعی بخصوص فیسبوک عضو شدند تا بطور مستقیم از حرف دل مردم مطلع باشند.
بعد از آقا محمد جواد ظریف وزیر محترم خارجه و آقا اسحاق جهانگیری معاونت اول محترم حالا آقا بیژن زنگنه هم فیسبوک تشریف آوردند.
البته بنام همه وزرای محترم صفحاتی در فیسبوک هست که به نظر می رسه بقیه توسط افراد دیگری از هوادارن تاسیس شده ولی این سه نفر انگار خودشون از اهالی فیسبوک هستند.
اگر چه این به شدت مایه مسرت ما و بسیاری از اهالی داخل و خارج شده است ولی فقط نگرانم که به زودی بر علیه این بزرگواران اعلام جرم بشود چون فیسبوک فیلتر است و استفاده از فیلترشکن و رفتن به این سایت ها هم جرم است.
البته این می تواند دو نتیجه کاملا متضاد داشته باشد:
یا کمربند فیسبوک سفت تر می شه و این بزرگواران هم دچار اتهامات می شوند.
یا هم کمربند شل تر می شه و شاید هم فیسبوک آزاد بشه
البته حالت سوم هم همین حالت فعلی که در حالت شل کن سفت کن بمونه . هر کی بتونه بره .
البته مطمئنا اصل فیسبوک و شبکه های اجتماعی نه تنها بد نیستند که خوب هم هستند.
کاش راهی پیدا می شد فیلترینگ فیسبوک هم موضوعی و موردی می شد مثلا اینکه صفحات غیر اخلاقی و غیر اسلامی یا صفحات با افکار سیاسی معاند فقط فیلتر می شد خیلی خوب بود .
من شخصا در فیسبوک دوستان خوبی پیدا کرده ام و اطلاعات خوبی بخصوص در مورد شهر خودم کسب کرده ام . آشنایی با این دوستان و کسب این اطلاعات بدون این فضای مجازی اگه نگم محال بود بسیار سخت بود.
چنان زی مردمان شادان ببینی
به دور از رنج بی پایان ببینی
چو فردا می شمارند برگ هایت
هزاران برگ خوش پنهان ببینی
چنان زی کز عبورت عطر خیزد
به وقت بارش غم چتر خیزد
چو فردا می نگارند سطرهایت
ز هر سطرش هزاران فخر خیزد
چنان زی که کویر گلزار گردد
نه که گل های عالم خار گردد
چو فردا باغها گل می نمایند
دلت همسایه با دلدار گردد
در پیچ ابروان تو گم می شوم هنوز
با حسرتی که از لب تو مانده بر دلم
با غنچه ی لبان تو گل می شوم هنوز
با شاعران چشم تو همپا و هم نوا
با خال هندوان تو گر می شوم هنوز
گر با سکوت یا به زبان هم برانیم
بر خط نوجوان تو پل می شوم هنوز
برگرد بمان به پای من ای رفته از نظر
در پای کاروان تو حر می شوم هنوز
نیمه شب بی خبر از خواب پرید
هر طرف بی سبب و تاب دوید
سحرین خواب خوشش جنگی بود
نفسش تنگ و هوا ابری بود
پدرش خواب خدا را می دید
مادرش آدمکی سنگی بود
آدمیت زخدا غافل بود
عقل از بیخ و ز بن زائل بود
پسرک سوخت و فریاد کشید
دخترک چشم نبست داد کشید
نفسش سخت به تنگ آمده است
سوزش سینه به جنگ آماده است
خواست بیداد کند داد نداشت
خواست فریاد کند یاد نداشت
کمی آنسوتر از این شهر غریب
همه با یاد خدا ،همه با ذکر و دعا
سخن از صبح بهشت می گفتتند
گرچه مخلوق خدا می کشتند
دود با گاز و فشنگ آمده بود
بمب و موشک ز تفنگ آمده بود
نفس خلق به تنگ آمده بود
سینه ی خلق خدا خسته ز درد
گشته همخانه به افسانه ی زرد
هر طرف جامه ی بی جانی و درد
پاره می کرد زمان را به نبرد
هر طرف سایه سنگینی و مرگ
بر هیاهوی زمان می زد چنگ
آی آدم های جویای بهشتای تمام زنده ها از خوب و زشت
دست بردارید از این آدم کشی
حق آدم هاست غیر از ناخوشی
حق آدم دود و گاز و مرگ نیست
حق کودک رنگ زرد برگ نیست
حق آدم ها سرود زندگیست
گفتن از شادی و از سرزندگیست
به یاد تمام کودکانی که گرفتار جنگ و بمب و تفنگند بخصوص در سوریه ی اینروزها
می توان نادیده ،شایدم نشنیده یار همدیگر بود
می توان طوفان کرد،می توان عصیان کرد،همه را ویران کرد
می توان سنجیده، شایدم رنجیده ،یار همدیگر بود
می توان باران بود، بر شقایق جان بود،دشمن طوفان بود
می توان بی کینه، شایدم آیینه یار همدیگر بود
به لبهایت سکوتی دیده ام ناگفتنش بهتر
به هر سلول حسی را،به هر ملکول افسوسی
به افکارت حروفی دیده ام نشنیدنش بهتر
دعا کردم خدای من اجابت کردنش با تو
رها کردم ز کف تیری اصابت کردنش با تو
شکستم خویشتن در پیش پای خود
وفا کردم به عهد خود کتابت کردنش با تو
هنوز در گوش کوهستان صدای تیشه می آید
نمی گویم ، ولی شاید صدا از بیشه می آید
هنوز آدم به فکر سبزه های زیر پا ها نیست
مرا ترسی فراتر از شکست شیشه می آید
هنوز هر جا که خرچنگیست ترسناک است
نمی پرسم تو گو این از کجای گیشه می آید
بزن بر زلف انگور می بنوش از دانه های آن
گمانم این فقط از فکر شاعر پیشه می آید
تمام جنگل سبز از تبر بر تیشه می ترسد
ولی زردی فقط از قحطی اندیشه می آید
ساحل ار صد بار هم با موج دعوا می کند
موج اگر طوفان درون سینه اش جا می کند
این دو یاران قدیمند غم مخور
آتشی هست هر کسی یک گونه معنا می کند
بر ماسه های ساحل ،ردی به یادگاری بگذاشته گذشتی
غافل ز اینکه ساحل قبل از تو هم همین بود
با موج می پریدیم
هر چند نمی رسیدیم
هی آمدیم و رفتیم ،ساحل فقط زمین بود
دریا که موج می زد
احساس فوج می زد
دریا عقب که می رفت ،احساس در جنین بود
نازت به باد می رفت
وقتی که باد می رفت
ساحل همیشه می ماند،گویی که اولین بود
هنگام زرد دریا
بر روی سنگ تنها
موج ار که زنده می شد،فریاد در کمین بود
پرنده های پرواز
پروانه های دلباز
هر سوی می پریدند آری هدف همین بود
رفتی تا رهاییبر پهنه های آبی
اشکست چشم دریا،شاید دلت حزین بود
بر روی جلبک سبز
بر روی خشکی مرز
دیدم صدف شکسته ،تنها امیدم این بود
تو آن زرشک جوانی که خارها داری
به خون قرمز خود جان نثارها داری
اگر که بگذرم از خار و بر لبت برسم
تو آب پاک حیاتی بیقرار ها داری
تلالوئی ز امیدی به چشم مستانه
تو مست روز الستی میگسارها داری
به وقت زردی گل عشق آرزو کردم
به میوه زار خودت سر به دارها داری
شراب چون می نابی به راه میخانه
به وقت گرمی تب، دل خمارها داری
تو را قدما سرد و خشک می دانند
ولی فشار خون مرا پایدارها داری
به سرزمین قهستان و درد بی آبی
تو سبز و زردی و قرمز،بوته زارها داری
اگر چه ساده به یاقوت قرمزت نرسد
بدان به باغ زرشکی انتظار ها داری
دمـــاوند باش ،در عشـق پایور باش
اگر که زاگـــرس چین خورده هستیبیا در عمــــــــق چین ها پر ثمر باش
نطنز بـــزمان بس خون خورد آن شد
چنان سرچشمه شهرستان زر باش
دگرگون بین سنندج تا به ســـیرجان
به هر رخساره بودی نامـــــــور باش
به البـــرز و طبــس یا سوی کــــرمانزغالسنـــــــــگی اگر هم، بارور باش
چو سازندهای ســــروک ، آسماریپر از نفت باش،بر اهلش گهـــر باش
اگر بودی قدیمی همچــو دهــــــــرم
بیا و شمع یاران تا سحــــــــــر باش
کرومیت، منیزیت،سنـــــــگ گرانیتز شـــــــرق پاک دل ها باخبـــر باش
به مــــوته، زرشـــــــــوران یا آق دره
طلا می جو و پر شــــور و شرر باش
به شهر اردبیل و سوی ســــــــرعین
ز آب هیدروترمال با خبــــــــــــــر باش
سهنـــــــــد باش،سبلان بر بام ایران
به اوج خویش دریا باش و تــــــر باش
کویر لــــــوت و دشت های کــــــویری
ز گـــــــرمی شهره ی اهـل نظر باش
بیا تا شهر گنــــــــدم های بــــــــریان
کلــــــــوت و ماسه و برخان و بر باش
اگر که زردکـــــــــوهی، بختیــــــــاری
ولی زاینده بر شهـــــــــــــر هنر باش
اگر مــــــکرانی و ساحـــــــل نشینی
گُل افشان با گِل و زیر و زبـــــــر باش
چو کپـــــــــــه، داغ باش از درد دوری
چنان شــــــــــــوریجه آینده نگر باش
اگر تیتــــــس را بستند عـــــــرب ها
خزر می شو، نشانی از گــــذر باش
بسی چــــــــرخید ایـــــران تا بدانیم
که باید مـــــاند برجا، پایـــــــور باش
چو قوری چای و نخچیر و علیصــــدر
بسوزان آهـــــــک دل باهنــــــر باش
اگر هیـــــــــچ یک نشد در بزم یاران
بیا از گــــــــــــــــوهر دل با خبر باش
کلامی،قصه ای،حرفی ، سکــــوتی
به هر نوعی که دانی کارگــــر باش
گســــل لرزاند ما را سال و عمــری
تو هم گاهی بلرزان بی ضـرر باش
مپندار ساده است این ســـــادگیها
ولی دنیا دو روزه خوش خبــــر باش
عهد بستم با خودم تا دل نبندم بر کسی
دل نبندم بر کسی تا دل نگیرم از کسی
شمع را دیدم که با شعله تبسم می کند
یاد باد پروانه را می سوخت در دلواپسی
من به دست خویش افتادم به دام روزگار
چون کنم با کس گلایه در مسیر بررسی
من به عهد خویش پابندم و رسم روزگارسخت می گیرد مرا با قصه ی دلواپسی
گفته بودم دل نبندم بر گل و باغ و نسیم
گفت در گوشم حدیثی،کرده مفتونم بسی
شرط کردم با صبا با کس نگوید راز من
باز هم عاشق شدم و دل نهادم بر کسی
ساده را افسانه ی زلف تو مشکل می کند
بی مروت دل،گذر کن دل مبند بر هر کسی
قرار ما نبود که دور شی از من
دوباره بگذری مستور شی از من
قرار مانبود تنها بمونم
تو تا فردا بری من جا بمونم
قرار ما نبود اشعار حافظ فقط فال تو باشه زیر بارون
و من تنها بشینم زیر بی بارون ناودون
قرار ما نبود در زیر سایه
بلرزیم و بترسیم از کنایه
قرار ما نبود احساسمون رو به روی آب رودخونه نبینم
ولی در سیل غم غرقابه باشیم
قرار ما نبود افکارمون رو به زیر تک درخت سرو ساحل
کنار بوته سردی بکاریم
سپس فردا و فردا های عمر رو به دنبال درخت و بوته ی سرد
دمادم هر کجا سنگی بذاریم
قرار ما نبود پنجره ها را ،به روی نور صبحگاهی ببندیم
و گر هم روزنی ماند به شیشه ، جلوی نور تاریکی بذاریم
قرار ما نبود تنها بمونیم ، بمیریم در خود و صحرا بمونیم
قرار ما نبود دم سرد باشیم
قرار ما نبود شبگرد باشیم
قرار ما نبود اما چنین شد
که مست قصه ای بی درد باشیم
قرار مانبود ، نامردیه این
فراموش کن چه جور آهنگیه این
سرودی از کدوم خواننده ای هست
قرار ما نبود اما تو کردی
قرار ما نبود اما تو رفتی
قرار ما نبود اما تو نیستی بیاد غیر من تنها گریستی
قرار ما نبود اما همینه سرت بر روی بازویی جز اینه
قرار ما و دنیا ها همینه یکی شاد و یکی دایم غمینه
یک جرعه به یاد ما بنوش تصور تا کی
از این همه انتظار به تنگ آمده ایم
گردونه، به کام ما بگرد تحمّل تا کی
یک قرعه ی انتظار در جام من است
یک جرعه ی نوش یار در کام من است
زان جرعه ی انتظار در قرعه ی یار
عمریست که انتظار بر بام من است
هر صبح مرا شراب عرفانی ده
با زمزمه ای سکوت طولانی ده
در رهگذر فرشته با باد سحر
یک جرعه می و نگاه روحانی ده
صبح است بیا تا در زندان شکنیم
این کالبد خسته به طوفان نبریم
با طعم شراب معرفت خیز سحر
سیراب شده دل به زمستان ندهیم
صبحی پر نور و زندگانی خواهم
یک جمله از او فقط زبانی خواهم
تا شعله ی خورشید تو در برگیرم
یک جرعه شراب خسروانی خواهم
ای نور بیا صبح و سحر منتظرم
لطف تو اگر نباشد از خود خجلم
زآن جام که بر لب امیدم دادی
عمریست که در کاخ جهان مقتدرم
اعجاز سحرگه است و طوفان دارد
با عاشق خود لب سخندان دارد
برخیز و بنوش باده را پی در پی
خوش باش به ایمان تو ایمان دارد
مفهوم گلـی، خود گلابـی گل من
منظور منی،چنگ و ربابی گل من
در خـواب به جـام تو رسیـدم امادر لوح دلـم فقط سـرابـی گل من
در باغ دلم ، تو حس نابـی گل من
در برگه ی ما تو خود کتابی گل من
چون برگه ی بر باد به باغ تو رسید
بنویس به برگه ام جوابی گل من
در کوزه ی دل غلغل آبی گل من
احساس پر از شراب نابی گل من
ما را به شراب و کوزه ات دعوت کن
هر لحظه به چشم دل ثوابی گل من
دریای انتظارم و باور نمی کنی
قمری بی قرارم و باور نمی کنی
حتی برای ثانیه ای طاقتم نماند
چون لاله داغدارم و باور نمی کنی
اما نکشم پا ز تو و عشق گلت پس
گو غربت از این شهر فراموش گریزد
با پای طلب در ره یاریم و همین بس
افتاده ی میخانه ام و حرمت ساقی
خود دور کند عشق مرا از همه ناکس
تا باغ تمنا ره دلداه و معشوق نماید
کی راه دگر هست میان همه ی خس
پروانه اگر سوخت ره شمع بجا است
در پیله کسان دگری هست به تیررس
در کوه بلند هر گل بی تاب نروید
گر رسته ندارد غم اندیشه ی نارس
با ساده مگویید ز سنگینی این شباو دار به دوش است ندارد غم ناکس
گفتمت دریـای دنیـا بیش از یک تُنــگ نیست
گرچه این تَنگی همیشه تا ابد هم گنگ نیست
این همه سرتاسر عالم فراز است و نشیب
گر نکوتر بنگری بیش از قد یک لُنگ نیست
چشم و گوش زندگانی تا قیامت بسته است
هیچکس در فکر گویا بودن یک گنگ نیست
هر کجا عاشق شوی دریا همانجا می شود
پس نگو دنیا کنون آماده یک جُنگ نیست
هر کسی سهم خودش را دارد از پیمانه ها
در سفر هستیم اما قصه دنگی دُنگ نیست
هر که گوهر خواست باید در درونش بنگردچونکه گوهرهای دریا در میان تُنگ نیست
وقت از دست رفته را نتوان بدست آورد دگر
بحث عمر است این،بحث بازی پینگ پُنگ نیست
سادگی بگذار حرف از بیش و کم ها را مزن
آدمی هر جا که باشد فکر او در تُنگ نیست
سوختم بی تو ولیکن سوختنم ارزانیت
باد را گو تا به دریایم برد بی گفتگو
گفتگو کم کن برو ، افسردنم ارزانیت
دلم تنگه چکش جونم کجایی بیا بشکن تو سنگای جدایی
میان سنگ ها دنبال کانی ز پیریت تا به سبز آسمانی
کوارتزی ،ارتوزی یا مسکویتی پیروکسن،آمفیبول یا بیوتیتی
تو محکم رهنمایی ،بهترینی برای گفتن از سنگ زمینی
کجایی لوپ خوب و ذره بینی هنوزم پیش چشمم نازنینی
به روی چشم من جایت عزیزم بیا تا خوش نگاهت را ببینم
کوارتز گر هست همراه گرانیت پلاژیو کلاز همراه دیوریت
اگر پیروکسن و آمفیبولی بود گرانو دیوریت اهل دلی بود
به سنگ آهکی جویم اوولیت فرامینفر،و شاید نومولیت
دلم تنگه بیا کمپاس من باش رفیق شیب پراحساس من باش
ببین لایه کدام سو میل دارد کجا خم گشته و مشکل دارد
تو کمپاسی و راهم می نمایی تو شیب و امتدادم می گشایی
برای هر گسل یا محور چین تو کردی یاریم ای یار دیرین
ز شیب ظاهر و شاید حقیقی تو برداشتی نقاب دل فریبی
بیا کوله تو در چنته چه داری بگو کنسرو یا سمبوسه داری
تو می کردی تحمل صد نمونه که داغ مونده بر پشتم بمونه
به هرجیبت یکی اسباب دارم چو تو همسفری کمیاب دارم
بیا دفترچه فیلدم عزیزم ز چین لولا و گسل شیبش نویسم
تویی همراز و هم درد دل مو تو ثبت کردی تلاش و حاصل مو
بیا تا گویمت از کوه و صحرا گرانیت یا که شیل یا سنگ خارا
کشیدم من بسی چینه نگاری ستون چینه ای ،فرسایش عالی
من و پوتین سربازی و کوها به کوه و دشت یا رودی و صحرا
بسی من با شما متراِژ کردم ضخامت ها بسی ابراز کردم
بسی با تو پریدم در بیابان نکردی اخم و بودی همره جان
بیا ای لندرور ای عشق صحرا چه روزها با توبگذشت یکه تنها
بخاطر داری آنروز زمستان چه بگذشت دور از باغ و گلستان
میان دشت وصحرا بوی بنزین چقدر خوردم من بیچاره مسکین
کجایی ای کلاه دوره دارم هنوزم بی تو پا هیچ جا نذارم
تو بودی همسفر با آفتابم مصون کردی ز نور ناثوابم
الا ای دوربین ای یاور کوه تو ثبت کردی برایم عکس انبوه
هنوزم هر چه دارم یادگاری بود از لطف چشم تو قناری
شمایید یاوران ساده ی من که یارم بوده اید در کوه و برزن
محمود مسعودی
گلواِژه های بوسه میان لبانت نشسته است
لب وا کنی به روی شهر زبانت نشسته است
خست به خرج می دهی و لب وا نمی کنی
تا بشنوم کدام واژه در هیجانت نشسته است
دلبری هاتان پر از سوز و گداز
لحظه لحظه روزتان افطار باد
هر سحر دست دعاتان یار باد
اهل منزلهایتان شادان شاد
لب بود خندان و صبرتان زیاد
باغ احساس شما سبز و بلند
کس نجوید در ضمیرتان گزند
عید آمده بوسه پشت در منتظر است
می خورده و در لب گلی مستتر است
در وا چو شود به گونه ات بنشیند
بگشا لب خود که خنده را محتکر است
من نه متخصص دینم نه متخصص نجوم که در موردچگونگی تعیین و اعلام عید فطر نظر بدم و علاقه ای هم ندارم، اگرچه متعجبم که با این همه تکنولوژی نوبنیاد و باز بودن راه اجتهاد آیا نمی شودراه بهتری از جستجوی هر ساله ماه آسمون ها در زمین جستجو کرد.
ولی حرفی که می خوام بگویم این است که به عنوان یک مسلمان دوست داشتم سراسر دنیای اسلام یک روز را عید می گرفتند . آنوقت عید فطر روزی بود که بخش عظیمی از جمعیت جهان در حال شادمانی بودند.
که اگر این اتفاق می افتد برای مسلمانان حس اتحاد برای غیر مسلمانان حس احترام و برای دشمنان حس اقتدار مسلمانان رو به دنبال داشت.
دقت کردید گاهی در یک شهر و حتی در یک خانه دو روز متفاوت عید است .
چرا از یه جایی شروع نمی کنیم؟
من خاک خراسانم
سربازی از ایرانم
هم مطلع خورشیدم
هم مشهد ایمانم
من خاک خراسانم
یک ذره ز ایرانم
هم نور زمین زایم
هم لطف خدایانم
من خاک خراسانم
محبوبه ی ایرانم
هم مشرق عشاقم
هم شرق دلیرانم
من خاک خراسانم
ایران تر از ایرانم
در جسم زمین جانم
ماوای شهیدانم
من خاک خراسانم
شهنامه ی ایرانم
رویشگاه فردوسی
آن مرد سخندانم
من خاک خراسانم
قلبم ،همه ایرانم
بر یار بهشتم من
بر خصم چو طوفانم
من خاک خراسانم
چون قبله ی ایرانم
گبری تو وگر ترسا
من مامن رندانم
من خاک خراسانم
فیروزه ی ایرانم
خورشید که می آید
شادی دل و جانم
من خاک خراسانم
نه نه همه ایرانم
جز یار نمی دانم
ایران تن و ایمانم
گل لاله های واژگون را می نویسم
از سبزه گون رخسار ماهی آسمانی
دنیای بی تاب جنون را می نویسم
در ظلمت شب ها بیاد گیسوانت
مشکی ترین رنج درون را می نویسم
در آسمان آبی چشمان مهتابدریاچه های نیلگون را می نویسم
از زردی رخسار پاییز غم انگیز
نامردی دنیای دون را می نویسم
با رنگ نیلی راهی مصر حقیقت
با یوسفم چاه شگون را می نویسم
گر که بنفشه خواست بی تابم نماید
عهد خودم با بیستون را می نویسم
رنگین کمان تا شکر باران را بگوید
از هفت رنگش ارغنون را می نویسم
من از طلایی بوسه های آسمانی
حسی ز اعماق قرون را می نویسم
با پرچم صلح و سپید چشم هایت
آرامش سقف و ستون را می نویسمبا هر چه یکرنگی ز اعماق وجودم
عشقم به یار ذوالفنون را می نویسم