جوانی رفت

جوانی رفت و عمرم رفت و شورم رفت                خماری ماند عشقم ماند و سورم رفت 

نمی بینم کسی را لایق دلدادگی هایم              ز چشمم اشک و از هر دیده نورم رفت

آنچه در تحلیف دکتر روحانی بر جسته بود

در مراسم تحلیف دیروز بعضی موارد خیلی به چشم آمد.

1- کلی رئیس  و روسای خارجی اومده بودن که بر خلاف دوره های قبلی کلاس مراسم رو حسابی بالا برده بود.

2-معرفی وزیر وزرا در همون روز انجام شد که نشون داد آقای روحانی با برنامه هست و دوست نداره وقتو از دست بده

3- جای روسای جمهور سابق و سابق تر خالی بود

آقای احمدی نژاد که فکر آبروی یک ملت را پیش خارجیا نکرد و در مراسم تحلیف نیومد (دلیل هر چه باشد از آبروی ملی برتر نیست)

آقای خاتمی هم که به خاطر مصالح ملت و برا اینکه شکافی گسترده نشه  و تخم کینه ای دوباره کاشته نشه یا رشد نکنه حتی خودش هم بهتر دید که نباشد .  (که اگر می بود باز هم در بین مردم و دنیا نمود دیگری داشت)

4- حرفای آقای روحانی محکم ،قشنگ ،گویا و از همه مهمتر حساب شده بود. پایبند بر عهد و پیمان و قول و قرارهایش و استوار در مقابل زیاده خواهان داخلی و خارجی

5- کفه ی تجربه ، سابقه و تخصص ، شخصیت وزرای معرفی شده حسابی سنگین بود که ناخودآگاه آدمو امیدوار می کنه .

6- وزرا بر خلاف دوره های قبل از همه سلایق انتخاب شدند که نکته مثبتی برای دولت اعتدال  است و برای هیچ یک از جناح ها جایی برای کمک نکردن به دولت  و ملت و مملکت نمی گذارد.


به امید روزهای پر از تدبیر و تدبیر های پر از امید

ایران سرفراز ایران سربلند  مانی تو سرفراز مانی تو سربلند

فکر آبروی تفنگم نمی کنی

ما را به تیر چشم خودت می کشی ولی مرهم به زخم دل تنگم   نمی کنی

با صد کرشمه و صد ناز و عاشقی، یادی ز عشق خوب و قشنگم  نمی کنی

ای وای من و روزگار سفله که اینگونه بی گدار،به آب شهر پر آتش  نمی زدم

کز آب و آتش ار گذرم بار دیگری،باز هم فکری به نام و آبروی تفنگم نمی کنی


بوی کاهگل

از سراشیبی کوچه و جوی بی آبی

قدم قدم رد تو را جستجو کردم

تا رسیدم به زیر درخت دانایی

هیچ نبود هر چه خاطرات خودم زیر رو کردم

قیر آمیخته با ماسه سرخ

زیر سنگینی غلطک

کار افکار مرا ساخته بود

ناگه از انتظار ترسیدم

از سکوت درخت انار ترسیدم

ناخوداگاه دویدم

به سوی ساباطی 

به زیر دالانی

به زیر سقف ،آخرین اجر سمت  بالایی

نبود هیچ اثری

هیچ خبری

جز گلی که زندانیست

بوی کاهگل مرا به خویش آورد

دیدمش دست در دست دیگری می رفت

آب پاشیده بود روی زندانی

تبریک به کلید و دکتر روحانی برای ورود به قفل و پاستور آنچنانی


کلید روحانی که بیش از یک ماه است منتظر ورود به قفل مشکلات بود امروز با قدرت به این محدوده ناامن و سخت وارد شد. ورود آقای روحانی را به پاستور و جلوس ایشان را بر این پست پر طمطراق که همچون تمام پست ها بر هیچکس وفا نکرده است تبریک می گویم . حالا نور امید از روزن تدبیر به فضای داخلی و خارجی مملکت باریده است و به وضوح هر کسی به تناسب دیدگاه خودش نور امید را می تواند ببیند. آقای دکتر که 40 روز شده منتظر است کلید تدبیر را از روزنه های امید وارد کند امروز بالاخره به مطلوب رسید. امیدواریم قوای شناخته شده و ناشناخته ی کشور هم ایشان را کمک کنند تا روزنه ی امید تبدیل به دریایی از امید گردد و دوباره سبزینه های شادی و رفاه و امنیت در خاک ایران رشد کند و به بار بنشیند که این صحرای متلاطم و دچار خشکسالی زیبنده ی ملت بزرگی چون ایران نیست.

دکتر روحانی خود بهتر از هر کسی می داند که در چه راهی قدم نهاده است و خود قفل ها را بهتر از هر کسی می شناسد که نماد تلاشش را کلید قرار داده است. اگر کلید ها درست انتخاب شوند و دندانه های آن توسط ناخیرخواهان پنهان و آشکار تراشیده ،شکسته و یا کج نگردد و یا قفل ها توسط همان ناخیرخواهان به ظاهر خیرخواه محکم تر نگردد بی شک تدبیر پیروز خواهد شد و امید خواهد آمد.

به زودی تجزیه و تحلیل بر قامت کلید ها نقش خواهد بست و هزاران ایراد بر قد و بالای آن ها گرفته خواهد شد . و به زودی قفل ها به کمک قفل زنندگان داخلی و خارجی تلاش خواهند کرد خود را نا اشنا به کلید ها نشان دهند تا بتوانند چند روزی حاکم باشند و آب به آسیاب دوستان و حامیان شان بریزند. در این شرایط فقط باید به تدبیر دل بست، به شمع امید دل بست تا محبوب موفقیت ایران را در برگرفت.

قفل ها کم نیستند به هر رنگ و مدل و اندازه ای که فکر کنید هستند ولی مهمتر از قفل ها قفل بانان هستند که باید به زبان خوش ، تدبیر و یا زور آنها را متقاعد کرد که دوران قفل بستن گذشته و دوران دوران کلید است.

مطمئنم فضای نورانی امید باقی خواهد ماند وتبدیل به یک جشن  و پایکوبی خواهد شد.البته باید معقول و منطقی و صبور بود قفل ها به مرور زمان بسته و محکم شده اند و دل بستن به باز شدن آنی آنها تفکری خلاف تدبیر و عقل است. بی تابی کردن بر باز شدن سریع قفل ها کلید دار را وادار به نسخه های کوتاه مدت خواهد کرد و تحمل بعنوان بخشی از تدبیر است که باید توسط ملت به کار بسته شود تا هجوم تدبیر به سیل مشکلات کارا و توانا گردد.

و در آخر امیدوارم بعد از  4 سال مردم حلاوت انتخاب اصلح را بچشند و به فکر تصحیح نباشند که در آنصورت باید گریه ای بلند تر و طولانی تر از گریه ها در خود خفه شده امروز داشت.

درود بر کلید بر نور و بر امید

دعا می کنم کلیدها قفل گشا . تدبیرها توانا و امیدها پویا باشند

دعا می کنم قفل ها به فرمان ،قفل زنان ناتوان و مشکلات بی جان باشند

دعا می کنم دوستی و شادی بر فضای ملی حاکم گردد و از فضاهای قهرآلود و عتاب آلود بگذریم تا همگان تغییر فضا را احساس کنند.

دعا می کنم عشق به فردای وطن بر تمام عشق های زودگذر ریاست ،مادیت ، فامیلیت و جاهلیت  پیروز گردد تا بتوان قد فراز داشت و در جهان پر از حیله و نیرنگ و زرق و برق بر خویش و ملیت خود بالید.

ای خداوندان فیسبوک الحذر

ای خداوندان فیسبوک الحذر

دوری از دفترچه و بوک الحذر

اعتیاد تنها حشیش و بنگ نیست

دیگری هم هست فیسبوک الحذر

خواندن حرفای تکراری و مفت

در گروه و پیج مشکوک الحذر

شیر کردن های بی حد و حساب

ساز ما را کرده ناکوک الحذر

می زنی لایکی و کامنت می نهی

کشف خود کن مرد شرلوک الحذر

چون مدیریت نکردیم عمر خود

پَ نَ پَ خوانیم یا جوک الحذر

با دو صد مشکل و با فیلتر شکن

مادیان هستی و یا لوک الحذر

چون همه دانیم و پرهیزی نبود

ز آن شدیم معتاد و مفلوک الحذر

گر که قربانی شدی و چاره نیست

هست خوبانی تک و توک الحذر

قاتل عمر است فیسبوک الحذر

ای خداوندان  فیسبوک الحذر

من واجب و مستحب ندانم

من واجب و مستحب ندانم

شیرین تر از آن رطب ندانم

گر حکم شود به انتخابات

جز بوسه از آن دو لب ندانم

راه طولانی بهار عربی تا بهار دموکراسی

این روز ها شرایط کشورهای عربی که مثلا بهار عربی را از سر گذرانده بودند گویای آن است که کشورهای جهان سومی چه راه طولانی تا رسیدن به دموکراسی در پیش دارند. روز هایی سخت و گاهی کشنده که برای رسیدن از رژیم های خودکامه تا دموکراسی گریزی از آنها نیست . در این دوره ها از تعویض و تغییر حاکمان و راه اندازی و تعطیل احزاب و دخالت تا کودتای نیروهای نظامی ، اعلام رضایت و نارضایتی ملت و گاهی خونین شدن این اعلام ها گریزی نیست . همه اینها جزو راه و هزینه هایی است که برای رسیدن به دموکراسی باید پرداخت. رسیدن به دموکراسی کار ساده ای نیست چون برای سال ها در خون و فرهنگ ملت ها حکومت های دیکتاتوری با رنگ و لعاب مختلف حاکم بوده است و فرهنگ و علائق شخصی افراد هم اینگونه پرورش یافته است.
شاید اگر به طور لحظه ای و کوتاه مدت به حوادث مصر، لیبی ،تونس و سوریه نگاه کنیم متاسف و متعجب شویم ولی در مقیاسی بزرگتر دقیقا در داخل روند رسیدن به دموکراسی هستیم . در این روند بعضی مسائل و دخالت ها می تواند کند کننده ، تند کننده و یا منحرف کننده مسیر حرکت باشد ولی همه واقعیت های این مسیر گذار است .واقعیت هایی که گاهی تلخ هستند ولی باید به آنها تن داد تا به نهایت و مقصود رسید.
دموکراسی فقط یک نظریه حکومتی نیست که فقط حاکم با رای مردم انتخاب شوند . دموکراسی یک فرهنگ است که هر شخصی علیرغم نظر متفاوت با همسایه اش به نظر وی احترام می گذارد و برای محیط بسیاری از کشورها با عقاید و تعصبات مذهبی منطقه ای ، قومی و... این به راحتی امکان پذیر نیست. تمام آنچه از سر می گذرد تمرین دموکراسی است که گاهی غلط گاهی درست و گاهی گران است ولی تا این تمرین ها انجام نشود ملت به تبحر کافی برای حکومتی مبتنی بر حقوق برابر و مناسب برای همگان نخواهد رسید.
به نظر من این بهارعربی باید بارها خزان شود تا بهار دموکراسی عربی فرا رسد . البته این بهار ها گاهی آنچنان هم بهار نیستند و به عبارتی نسبت به اینکه کجای مسیر ایستاده باشی می توانی آنها را بهار یا خزان ببینی ولی در نهایت باید از این بهار و خزان های درهم تنیده گذشت تا به نقطه ثباتی رسید که آرزوی ذاتی بشر است.

خداقوت به دکتر احمدی نِژاد و همکاران

امروز پایان یک دوره هشت ساله از سکانداری قوه مجریه است .پایان 8 سال ریاست جمهوری دکتر احمدی نژاد

به نوبه خودم به ایشان و تمام کسانی که در این 8 سال تلاش کردند خداقوت می گویم .

دو ویِژگی  ایشان به نظر من از بقیه برجسته تر بود.

1- اول تلاش خستگی ناپذیر ایشان .

فکر می کنم هیچکس در تلاش بی وقفه و خستگی ناپذیر ایشان شکی نداشته باشد . اگر چه وظیفه هر مسئولی است که حداکثر تلاش خود را بنماید و همه روسای جمهور این تلاش را کرده اند ولی تلاش های ایشان به گونه ای بود که بیشتر به چشم می آمد.

2- جرائت و جسارت ایشان در انجام بعضی اقدامات که دولت های دیگر نتوانستند به آنها نزدیک شوند.


وظیفه هر انسانی قدردانی از کسانی است که برای وی و مملکت زحمت کشیده و تلاشی کرده اند هرچند شاید در موارد کم یا متعددی با آن موافق نباشیم یا مخالف باشیم.

جدای از اینکه در این 8 سال بر مردم و بر کشور چه گذشت این دولت و این برهه از زمان هم تاریخ شد و با گذر زمان مطمئنا منطقی تر و واقع بینانه تر خواهیم توانست در مورد آن قضاوت کنیم.


خداقوت

نگین کویرستان

در کویرستان نگینی هست نامش بیرجند

شرق ایران را بهینی هست نامش بیرجند

در میان  بادهای  سخت و شب های کویر

عشق با جانها قرینی هست نامش بیرجند

زعفران محصول بی آبی و رنج مردمان

در گلستانش امینی هست نامش بیرجند

گلرخان عناب لبها چون هویدا می کنند

بر لب عالم طنینی هست نامش بیرجند

هر که بر یاقوت قرمز بنگرد عاشق شود

کشور جان را عجینی هست نامش بیرجند

کاج ها سبزینه باغ رفاقت گشته اند

بهر کاجستان یقینی هست نامش بیرجند

یک طرف مومن و سوی دیگرش را باغران

در میان شهر حصینی هست نامش بیرجند

مردمانی پاک تر از آفتاب گرم لوت

دلبر زیبا گزینی هست نامش بیرجند

روشنی جویند از اعماق تاریک قنات

در زمین عدن برینی هست نامش بیرجند

کس ندانست بیژنش کندست یا افراسیاب

در ضمیر دل مهینی هست نامش بیرجند

ساده را عاشق نموده خاک بی تاب کویر

زانکه در قلبش نگینی هست نامش بیرجند






در کویرستان سریری هست نامش بیرجند

شرق ایران را دلیری هست نامش بیرجند

در میان  بادهای  سخت و شب های کویر

عشق پاک سربزیری هست نامش بیرجند

زعفران محصول بی آبی و رنج مردمان

در گلستانش امیری هست نامش بیرجند

گلرخان عناب لبها چون هویدا می کنند

بر لب عالم نفیری هست نامش بیرجند

هر که بر یاقوت قرمز بنگرد عاشق شود

کشور جان را وزیری هست نامش بیرجند

کاج ها سبزینه باغ رفاقت گشته اند

بهر کاجستان شهیری هست نامش بیرجند

یک طرف مومن و سوی دیگرش را باغران

در میان کوه شیری هست نامش بیرجند

مردمانی پاک تر از آفتاب گرم لوت

دلبر روشن ضمیری هست نامش بیرجند

روشنی جویند از اعماق تاریک قنات

در زمین خیر کثیری هست نامش بیرجند

کس ندانست بیژنش کندست یا افراسیاب

در ضمیر دل سفیری هست نامش بیرجند

ساده را عاشق نموده خاک بی تاب کویر

چونکه در قلبش اثیری هست نامش بیرجند

حاکم اکنون فقط دلتنگیست

چشم بینا 

لب گویا

گوش هایم شنوا

همه اعضای وجودم خوبند

سینه ام پر احساس

نگهم در پی یاس

دل من دریایی

در پی زیبایی

باغ ها سبز و شکوفه خندان

غصه ها زرد و غمم در سندان

ماه همچنان دانا است

زیر نورش نفسم پویا است

خواب هایم پر از رویا است

رویاها همگی زیبا است


ناگهان لشکر نشناخته ای

با شبیخون خود انداخته ای

رمز آن بی تابی

قصد آن ویرانی

با هجومی مغولی

فاتح عمق دل و

حاکم تحمیلی جان می گردد

قصد حاکم همه سرگردانی

قطع هر قصه ز خوش اقبالی

مزرع سبز به یکباره خزان می گردد

طالع نحس به یکباره عیان می گردد

مالیات می خواهد

فدیه و جزیه و صد حرف نهان می خواهد

شاه ، دلتنگی بی حرف و زبان می گردد

گوییا دلتنگی شاه بی نام جهان می گردد

حاکم اکنون فقط دلتنگیست

حکم او جاری بی آهنگیست




یارب ز تو لا تُزغ قُلوبنا می خواهم

یارب ز تو  لا تُزغ قُلوبنا می خواهم

وانرا ز تو بعد اِذ هَدیتنا می خواهم

در هر  شب قدر و وقت تنزیل کتاب

لطفی جهت وَهب لَنا...می خواهم

حس خودبیگانگی

چشمه خشکید

باغ خشکید،

 کام رفت

حس ماندن از لب  هر بام رفت

سبزه خشکید

تاغ خشکید،

برگ رفت

رنگ شادی از حضور جام رفت

تاک ترسید

خاک رقصید

رنگ رفت

حس روییدن ز هر اقدام رفت

هر کلاغ مانده ی بی همسفر

بی نصیب از گردش ایام رفت

ساقه بی نان

ریشه بی جان

برگ رفت

تاب و تب از شعر پر ایهام رفت

اعتبار هر درخت از آب در کهسار بود

کوه تنها شد و حتی اعتبار از نام رفت

آسمان بی روح و

کوه از ابر خالی پرشده 

رود پر جوش و خروش از یاد این ایام رفت

کشتزار سبز گندم خاک یک ویرانه شد

هر چه بالا رفت خاک از یاد او الهام رفت

جوی خشک و

رود خشک و

مَرغزاران مرده است

جنبش و و زایندگی ازنطفه ی این سام رفت

دل شکست و

دلبری ها کهنه پوش خانه شد

مش حس از باغ و میرزا از دل گلفام رفت

قمریان محزون و

بلبل ساکت است

فکر عشق و عاشقی از عاشق ناکام رفت

ساده ماند و

سادگی و

و حس خودبیگانگی

گوییا نور امید از دیده و اندیشه ی ایتام رفت



هنگام شنیدن دعای سحری

هر درزه ی فصل را رفو باید کرد

در جام و سبو سراغ او باید کرد

هنگام شنیدن دعای سحری

دستی به دعا و بر سبو باید کرد

عاشق شو

بی باده و جام و بی سبب عاشق شو

بی زلف و نگار و تاب و تب عاشق شو

تا هست به رگ های زمان لطف و صفا

بی حرف و دلیل،روز و شب عاشق شو


هر دم و دقیقه بی طلب عاشق شو

بی ناز و کرشمه و نسب عاشق شو

چون ناز و کرشمه ها همه بر بادند

بی باد و نسیم و ذکر لب عاشق شو


در مکه و مغربی و در حلب عاشق شو

بی شبنم اشک و بی رطب عاشق شو

هر جا که روی اشک و رطب خواهی دید

شعبان شده ای یا که رجب عاشق شو


گر اخم کند یا که غضب عاشق شو

بی دیدن خنده روی لب عاشق شو

چون صبر نداری  که  رخش را بینی

با چشم ندیده روی رب عاشق شو


القصه مجو اصل و نسب عاشق شو

بی خویش و من یار جلب عاشق شو

امروز که در دست تو ام عاشق باش

فردا چه زنی ساز و طرب؟عاشق شو


دعوت کن

ما را به بلـــور زولبیـا دعــوت کن

با سبزی ریحان و صفا دعوت کن

در سفره ی افطار ز الطاف حبیب

با زمزمـه و شعر و دعا دعوت کن

بی هیچ بهانه بی سبب می میریم

بی هیچ بهانه ،بی سبب می میریم

در دام   فتاده ، بی طرب  می میریم

ای زندگــی آوخ که در این عمــر  دراز

هر دم ز هراس روز و شب می میریم

ما تیشه به دستیم،زمین تنها است

یک روز  به حسرت رطب  می میریم

نه آب دهیم و نی به قبله  برگردانیم

هشدار که بدون ذکر رب  می میریم

با جمع  نشسته ایم  تنها  هستیم

از هجر پُریم و لب به لب  می میریم

بی هیچ دلیل و مدرک از  فاصله ها

دور  از  رخ  یار و خط لب  می میریم

پرسش مکنید چه بود منظور  سخن

من خویش ندانم ز چه تب می میریم

انگشت  به دهان   آمده ایم  دنیا  را

انگشت به دهان و درعجب می میریم

ای ساده  سخن گزاف و بیهوده مگو

در جستن اصل و یا نسب می میریم


 

خورشید و چرخ و فلک

خورشید ببین،بر فلک گشته سوار

یا چرخ و فلک نموده وی را به حصار

از گردش ایام همین یکی ما را بس

هر شاه فتاده ایست در حسرت یار

باور نشود تو را ولی من دیدم

خورشید نشسته بود در چرخ و فلک

در وقت غروب و هجرت اجباری

می رفت به خاک از چرخش ایام کلک

افطار شراب هفت ساله

از جام سحرگهی به من باده دهید

وز باده ی صبحدم به سجاده دهید

با باده و سجاده گر عاشق نشدم

افطار مرا شراب هفت ساله دهید

شاید کسی می خواد چیزی بگه.

روز تولدبه فکرم رسید

کاش حوا گول نخورده بود سیبو قل بده طرف آدم

کاش آدم نیوتن بود تا قانون جاذبه سیب رو می دونست

کاش آدم حداقل سیب رو تا ته با دونه هاش می خورد تا نسل سیب ور بیفته

یا کاش نوه و نبیره های آدم از سرنوشت پدرشون عبرت می گرفتن و دست از سر سیب ور می داشتن

ولی آخرش به مخم می زنه که اصلا چه رابطه ای هست که بعد از سال ها نشنیده ی آدم میاد و این قانون جاذبه رو با افتادن  نشنیده ی سیب کشف می کنه.

شاید کسی می خواد چیزی بگه.



فقط تنها سه حرف

سکوتی پر ز حرف می خواهم ای دوست

پر از حرف شگرف می خواهم ای دوست

برای دل تپیدن های دائم

تو را کوهی ز برف می خواهم ای دوست

برای غرقه گشتن در وجودت

من اقیانوس ژرف می خواهم ای دوست

برای گفتن از گلواژه هایت

تو را استاد صرف می خواهم ای دوست

برای قدردانی از وفایت 

 تو را در در صدف می خواهم ای دوست

تو آهنگی برای شعرهایم

تو را با نشر و لف می خواهم ای دوست

برای زنده ماندن در وجودت

تو را در عمق و کف می خواهم ای دوست

برای معنی آهنگ عشقت

شرابی پر ز کف می خواهم ای دوست

لبان غنچه ات یکبار وا کن

فقط تنها سه حرف می خواهم ای دوست

الهی در کنار ساده باشی

جواهر روی رَف می خواهم ای دوست


اکسیژن بوسه

صد قطره ز اکسیژنِ بوســـــه بر لبت ارزانی

صد جرعه ز هیدروژن میان بوسه ها زندانی

هرگاه به هم رسند لــب های شما با لــب من

این آب حیات است که می دمــد به آبادانی

محمود مسعودی

دلتنگ تو

آن که دلتنگ تو  گردد دگر  آرام   ندارد

دل که همرنگ تو گردد دگر ایهام ندارد

هر که پابست  خدایی شد  و   راهی

دل که پابست  تو گردد  غم ایام  ندارد

سکوت شوره زاران

هنگام سحر وضو ز باران بکنید

سجّاده ی روزه را شکوفه باران بکنید

هنگامه ی روییدن گل های دعا

یادی ز سکوت شوره زاران بکنید

من نگرانم

من نگرانم

نگران رویاهای آدم

نگران دلتنگی حوا

نگران وجدان قابیل

نگران فراموشی هابیل

نگران کلاغی که آلت دست شده

نگران دست های عادت

نگران تکرارهای عبادت

من نگرانم نگران آدمیت



سهم من و تو ز هم

سهم من و تو زهم فقط دلتنگیست

رفتن به خیال و قصه های رنگیست

چون حس بهاریی که افسانه شده

آغوش تو نقاش شب دلتنگیست




چیست سهم من از این دلتنگی

همه ی تنگ دلی های جهان رنگی

تا کجا رنگ ریا بر لحظاتم بزنم

کاش رومی روم بودمی یا زنگی

حس ناب رمضان

تقدیم تو باد حس ناب رمضان
یک جرعه ی عاشقی ز جام رمضان
در وقت فرود بوسه بر دست دعا
یادی بنما ز تشنه های رمضان

چشم واکن چشم بستن ساده است

چشم واکن ،چشم بستن ساده است

هیچ ندیدن، حرف ها را ناشنیدن ساده است

در نگاه جغد و در ویرانه ها

در صدای تیر و در شب ناله ها

در سیاهی های شبگردان دزد

در عبور ابر تشنه از میان ناله ها

هست افسونی نهان ،جستجو کن وی را

بشکن این عادت تکراری را

بس کن این قصه ی بی عاری را

قدمی بردار

اثری بگذار

شاید باری از دوش خدا برداری

و سبکتر شوی و راحت تر

جای خالی ربنای استاد شجریان


صدای ربنای استاد شجریان به نظر می رسد ندایی است که فراتر از کره خاکی تو را فرا می خواند ،حسی غیر از یک صدا و یک دعا  به تو می دهد. احساس می کنی پر پرواز تو است. در انتهای یک روز روزه داری و امساک انگار تو را به ملکوت وصل می کند.

این ربنا با تمام قدرت و قوا فریاد می زند خدا حالا که به من توفیق دادی از من نگیر و صدای شجریان این صدا را انگار از زمین بالاتر می برد و تو را هم همراه. و جای بسی تاسف است که دیگرانی این وسیله توفیق را می گیرند.

ربنای شجریان در هر کجای ایران یعنی رمضان یعنی روزه یعنی اتصال

ای وای که راهی که آدم ها را به بالاتر از زمین و خاک وصل می کند به خاطر سیاست و لجاجت قطع گردد.

کاش بسیاری می دانستند همین ربنای خالی گاهی از ساعت ها سخنرانی روزه دار را به خدا نزدیک تر می کند .

ای وای سیاست که اینقدر در دین ریز شده است که بخاطر وی صدایی ملکوتی قطع می گردد.

شاید تصمیم گیرندگان نمی دانند بخاطر تلنگر هایی که این دعا می توانست بر دل مردمان بزند و نزد باید بازخواست شوند.

برای من بعنوان یک شهروند هیچ توضیحی قابل قبول نیست هر چند برای شمای سیاستمدار دلیل بسیار است.

هبوط

هر شب به بهانه ای تو فردا کردی

عشق من و خویش را معما کردی

بی باده و جام و عشق آزاده بدم

تا بنده شوم به سینه غوغا کردی

و آنگه  به  تمام  ذره های  بدنم

با  قصه ی  خود هبوط معنا کردی

رفتم  که شکایت  تو با  غیر کنم

دیدم  همه  اغیار  ز سر وا کردی

من ماندم و تو به زیر مهتاب خدا

ناگفته سخن ،چشم مرا وا کردی

خواببده شدم کنار احساس بهار

فجر  نامده ، راهیم به دنیا کردی

من ساده شدم به دام تو  افتادم

عمریست متحیرم چه به ما کردی

اکنون ز  فراق   بی قرارم  بینی

کاش حل معمای همین جا کردی

سکوت آب

سکوت آب

ذره ذره آدمی را آب خواهد کرد

کوه ودشت و دره را بی تاب خواهد کرد

وقتی صدای شرشر آبی به کوهستان نپیچد

رود یعنی خسته است

ابر یعنی راه بارش بسته است

معنیش دریا بدون زایش است

معنیش ماما نیامد آب در نطفه خفه گردیده است

داغ  بر دل ها ی موجودات عالم مانده است

رود وقتی خسته شد،

 جنگل  از حسرت لبانش بسته خواهد شد

درخت را فراموش ،گل را پژمرده ،گیاه را اخراج خواهد کرد

پشه تنها ، جیرجیرک ساکت ،خزه بی طاقت خواهد شد

پرنده خواهد مرد. شیر خواهد افسرد

شیر که نباشد نظم  بهم می ریزد

مگس که نباشد بوی تعفن بلند خواهد شد

کلاغ که نباشد قار و قور شکم ها سکوت نخواهد کرد

گردونه متوقف و سرگردانی غذا خواهد شد

نبود پرنده ها یعنی سکوت ،

نبود گیاه یعنی صدای پای خاک  یعنی صدای غرش طوفان

صدای خاک که طوفانی شد آب مهاجر افسانه ها می گردد

از جنگل بی گیاه و پرنده ی همدم خاک چه  می ماند جز تنهایی، جز تنفر

تو بگو از جنگل چه می ماند  چز شیر بی یال و دم

و آنوقت در روز عریانیش تو را نخواهد پذیرفت و تو تنها خواهی شد

سکوت آب را باید فهمید

سکوت آب بوی مرگ می دهد

بوی مرگ گندم ،بوی مرگ نان 

بوی مرگ آدم، بوی مرگ حیات

اعتبار مردگان

هر کسی کو مرد ما یکباره یادش می کنیم

ختم سوم تا به یک سال اعتبارش می کنیم

هی بدین سو و بدان سو همچو بادی می رویم

جامه را بر تن دریده ، داغدارش می کنیم

جامه مشکی، ریش همچون جنگل و دل را غمین

همچو استاد سخن ، یاد از وقارش می کنیم

از برای خواندن حمدی و شاید سوره ای

لب به لب نزدیک و دایم بیقرارش می کنیم

در تمام سنگ فروشی های شهر از بهر خود

شعر خوبی جسته ،بر سنگ مزارش می کنیم

هر کجایی پیش چشم دیگران خوش بیان

خاک بر سر کرده، آبی بر مزارش می کنیم

از برای چشم مردم یا که ارسال ثواب

معرفت ها کرده، مکتب را به نامش می کنیم

سبزه می کاریم روی قبر و با پر های گل

باغ خالی از گلی را وامدارش می کنیم

این همه با خود وفا داریم بهر رفتگان

زنده ها را بی دلیل افسوس خوارش می کنیم

کاش می شد مرد تا جست اعتبار دیگری

چون نفس باشد دمادم بی قرارش می کنیم

شکرپاره

شکر پاره،  لبت کو،  شکرت کو؟

دو چشم  خوشکل  زیباچرت کو؟

مرا که عالمی دیوانه خوانند

تو پرسش کن دل خوش باورت کو؟



تو را دیدم که  ساکت  و  حزینی

تک و تنها  به یک گوشه  نشینی

نپرسیدم  چه شد از ما  گذشتی

که چشمت گفت از ما دل غمینی


الهی  چند  سپیده  گل  شمارم

که شاید گلرخی همچون تو یابم

نگا کن وقت گذشت آفتاب دراومد

نشونی  ده که عشقت برده تابم


صدایی از لب بومی شنیدم

گمون کردم که یارم را  ببینم

ولی  پّر بود و رد  در آسمونی

پری  بودی  که پروازت  ندیدم



اگر حرف و سخن داری منم گوش

اگر  احساس  لب داری بکن نوش

تو که دل برده ای و دل نداری

فراموش کن  همه،بگشای آغوش



شبی گشتم خیالت را  هم آغوش

نه من طاقت نه بودی درشما گوش

چنان اندر حضورت غرق بودم

که یادم رفت کتری می زند جوش


شبی نوری به کوهستان درخشید

به قلب  عاشقم عشق  تو بخشید

تمام شب درون خود نشستم

که کی بتوان شراب از وصل  نوشید



خوشا صبح و سحرگاهی که امید

برآید از لب بامم چو خورشید

بگوید ساز و آواز و دهل کو

که روح بر دل و بر جانم ببخشید



کبوتر جان  چرا   طاقت  نداری

همین چند روز باشد بی قراری

به چشم نازکت اشکی نبینم

خدا  کی  بگذرد  این روزه داری


جوان بودیم  و خام و  غم ندیده

گلی در دست،خورشیدی به سینه

تو می گفتی نترس دنیا  دو روزه

مو  گفتم  چون  تویی دنیا ندیده


گل سرخم چرا  اینگونه زردی

مگر داری به سینه آه و  دردی

الهی درد عاشق را دوا کن

نخشکد سنبلی در دست مردی



دهل و طبل و سرنا را  بکوبید

ز بام قلعه مردم را بگویید

که از سوی فلق آواز آید

به غیر از عشق از دنیا نجویید



اگر  ابری  بزن  باران  کن  امشب

چنان دلتنگیم عصیان کن امشب

که این پیچیده اوضاع پریشان

بسی درهم شده طوفان کن امشب



زندانی احساس

ای وای اگر زندانی احساس گردی

دلداده ی گل بوته ای از یاس گردی

دنیا شود کوچک و بوی یاس  گیرد

حتی میان جمع دور از ناس گردی



ای وای اگر دلداه ی یک ناز گردی

با  بوته های  رازقی همراز گردی

دنیا همه  غرق  نیازت می نماید

حتی اگر  با کوله  باری  بازگردی


ای وای اگر در دام چشمی رام  گردی

در دام زلفی افتی  و  همگام   گردی

دنیا سراسر اشک و دامی می نماید

آخر به  اسم  عاشقی  بدنام   گردی


سکوت ، اول و آخر شکستنیست

گفتم :سکوت

گفت: اول و آخر شکستنیست

گفتم :سجود

گفت:آخرِِ عشقی ندیدنیست

گفتم: وفا

گفت: هشدار نوعی گسستنیست

گفتم: جفا

گفت :آن هم گذشتنیست

گفتم :طلا

گفت: یک نوعش خریدنیست

گفتم :رفیق

گفت :دُرّی که سفتنیست

گفتم :طلوع

گفت: زیبا و دیدنیست

گفتم : غروب

گفت :طلوع آمدنیست

گفتم :وصل

گفت: رویای عاشقیست

گفتم : وصال

گفت :پایان عاشقیست

گفتم: دلم

گفت :مواظب باش شکستنیست

گفتم:  عشق

گفت :حسی شکفتنی اما نگفتنیست

گفتم:عشق

گفت: کاخ مجللیست

گفتم : عشق

گفت: بی وصل ماندنیست

گفتم :امید

گفت :هرگز نخفتنیست

گفتم :بهار

گفت :وصلی شکفتنیست

گفتم : خزان

گفت: فصلی که دیدنیست

گفتم :غم

گفت :یک نوع خوردنیست

گفتم :کویر

گفت :تجسیم تشنگیست

گفتم : آب

گفت: معجون زندگیست

گفتم :زندگی

گفت تنها ،فقط یکیست ، آباد کردنیست

گفتم: عمر

گفت :تکرار نگشتنیست

گفتم :خواب

گفت :بسیار خواستنیست

گفتم: باران

گفت : لطفی به عاشقیست

گفتم :دریا

گفت :عاشق کشی جریست

گفتم :دریا

گفت : تا عمق خود غنیست

گفتم : شینم

گفت: چشمی که مدعیست

گفتم: کوه

گفت: مغرور دلبریست

گفت :رود

گفتم : جریان سادگیست

گفتم : شراب

گفت : گویند جهنمیست ،کم خور ،داروغه مدعیست

گفتم: می

گفت: خوردم و خوردنیست ، بگذر نهفتنیست

گفتم :لبت

گفت : طعمی مکیدنیست

گفتم : دو چشم

گفت : گویای بندگیست

گفتم : ابروت

گفت: در دلبری غنیست

گفتم : زلف تو

گفت: پیچیده باوریست

گفتم : دلت

گفت حرفش شنیدنیست

گفتم : روزگار

گفت: دست من و تو نیست

گفتم : سرنوشت

گفت: آن خودنوشتنیست

گفتم : تقدیر

گفت : مفری ز تنبلیست

گفتم : تلاش

گفت : بی او مردگیست

پرسید : پول

گفتم . چرکی که رفتنیست

پرسید :پول

گفتم : دست یافتنیست ،حرف دل فقیر ،سرمایه غنیست

پرسید: پول

گفتم : زیبای دل تهیست 

گفتم: دروغ

گفت: راهی نرفتنیست

گفت : سیاست

گفتم: یک راه فربهیست

گفتم :ریاست

گفت :هر روز بر تن یکیست

پرسید : شیطان

گفتم : لولوی آدمیست

گفت : آدم

گفتم: تقصیر از او یکیست

گفت : حوا

گفتم: ردش همیشگیست

گفتم: مرگ

گفت: این راه رفتنیست

گفت : عزرائیل

گفتم: نقطه ی سرخط زندگیست

گفت : بهشت

گفتم : شعری که گفتنیست

گفت : دوزخ

گفتم: ترسی نرفتنیست

گفت :ریحان

گفتم : بویی که مادریست

گفت :مادر

گفتم : تنها فقط یکیست

گفت : پدر

گفتم : کوهسار زندگیست

گفت: خواهر

گفتم : مهرش نگفتنیست

گفت :برادر

گفتم : پشتوانه ای قویست

گفت : فرزند

گفتم : یک لحظه بی دلیست

گفت : فرزند

گفتم : تفسیر عاشقیست

گفت : فرزند

گفتم :نسل تو ماندنیست

گفت: فرزند

گفتم :باشد مفهوم زندگیست

گفت : ساده

گفتم: هر ساده ماندنیست


نه گنجی نه رنجی

چه تلخی زندگی  وقتی  که  روی  دنده لجّی

چه شیرینی زمانی کز خطای من نمی رنجی


رفوزه کرده ای ما را در این اوضاع بی سامان

مقصر یا منم یا تو که  عشقم را  نمی سنجی


ز  بس  که  زیر و  رو کردم زمین سخت دنیا را

گران فهمیده ام این را به تنهایی تو یک گنجی


نمی خواهم  که دنیا را  بدون  او  بدست  آرم

که  گر  قارون  شوی بازم اسیر چاری و پنجی


به دست من کمان دادی به چشمش ناوک مژگان

چو سربازی شدم  بی تیر  در میدان  شطرنجی


بیا دست از سـرم بردار محـکم  باش  و  مـردانه

که دست ار کاره ای باشد بود پشتش به آرنجی


سرود ساده کن  در  هر  زمان   آویزه ی  گوشت
نه می خواهم ز تو گنجی نه قائل شو به من رنجی

حتی به غبار

حتی  به غبار  هم  حسادت   کردم

بر لحظه  انتظار  هم حسادت  کردم

بر سینه تو نشسته اند این  هر  دو

بر این همه اعتبار هم حسادت کردم

سیب عصیان

یک سیب عصیان از بهشت آواره ام کرد

لطفش ز من بگرفت  و دنیا خانه ام کرد

یک عمر با عشق تو خوش بودم بدانجا

یک لحظه غفلـت راهــی ویرانـه ام کـرد

من  میـوه  در  باغ  بهشتت  بـودم  اما

اندیشـه ی شیطـان دوبـاره دانـه ام کرد

در پرده ها  پنهـان  بســی راز است اما

راز تو من را این چنیـن  افسـانه ام  کرد

روزی  که  راز  از  آدمیــت  می گشـایند

در حیـرتم چون شـد که او دردانـه ام کرد

گر مـوج هم باشم  و آغـوش تو سـاحل

باید   که  بـرگـردم  که  دریا لانـه ام کرد

ای ساده مانده در خیالت خوش خیالی

بشنو که هجـران راهـی  میخـانه ام کرد

کوله باری پر ز ای کاش و اگر

کوله باری پر ز ای کاش و اگر

هست بر دوش من و اهل بشر

بار وی سنگین و راهش سد کند

این همه ای کاش های دربدر

راه فردا بندد و امروز هم

حبس کرده روز و شب های دگر

کاش می شد کاش ها را دفن کرد

جست راهی نو پر از شور و هنر

هر که مانده در چه ای کاش ها

دفن کرده عمر خود،خود بی خبر

باغ حسرت زاده ی کاش و اگر

گل نیارد کی دهد وی بار و بر

انتظار شادی از حسرت خطاست

کی دهد در خود خجل مانده ثمر

نقطه سرخط های زندگی

زندگی نقطه هایی است که هر روز سرخط می گذاریم .

نقطه هایی که خود بذرهایی هستند که خیلی راحت و بدون آینده نگری در زمین زندگی ریخته می شوند ولی:


گاهی کوهی می شوند که راهمان را سد می کنند

گاهی موج و طوفانی می شوند که آرامش زندگی مان را  از می گیرند

گاهی کینه هایی می شوند که ریشه می دوانند و از جاکندن آنها محال به نظر می رسد

گاهی دردی مزمن می شوند که تمام عمر می مانند

گاهی آتشی می شوند که خرمن می سوزانند


 و


گاهی نوری می شوند که یک عمر چراغ زندگی می گردند

گاهی عشقی می شوند که همیشه در وجودت می مانند و گرم نگهت می دارند

گاهی چشمه ای می شوند که هر روز می جوشند ودر جریان رود زندگی تو را به دریا می رسانند

گاهی شعر  و ترانه ای می شوند که در ناخودآگاه ذهنت همیشه تکرار می گردند.

گاهی راهی می شوند که تو را به اوج قله می رسانند

می نوش

صبح است ، قدح پر کن  و  می نوش

هی پر کن و  هی پر کن و هی نوش

چون گردش ایام  وفایی ننموده است

با گردش ایام صفایی کن و می نوش


----------------------------------------

صبح و  می و ساقی و جامی به  دست

لطف و    عیش  و لولیان مستِ   مست

تو چه  می جویی  از این   چند روز عمر

می خور و می نوش بگذر ز آنچه هست

 ----------------------------------------


صبح است و فکندنش به فردای خطاست

دوری ز می  و  باده  و  صهبای  خطاست

برخیز  و  ز  حال  درگذشتگان   عبرت گیر

ماندن به  شب و قصه ی فردای خطاست

-------------------------------------------



فاصله ها


هر چند که هر دو دره ای سرسبزیم

کوهست به میان و حاصلش فاصله هاست

تنها ره اتصال دریا شدن است

وصل حاصل عاری شدن از فاصله هاست

رود ار که به دریا نرسد می میرد

بحر حاصل جاری شدن فاصله هاست

آرامش ساحلی همیشگی زیبا نیست

موج عامل تکرار نگشتن فاصله هاست

دّر و گهر ار هست به دریای وصال

خود حاصلی از شکستن فاصله هاست

با ساده بمان همیشگی دریا باش

مرداب تنبهی زغفلت  از فاصله هاست

آب و آتش


گفتم  به بوسه ای  عطشم را  فرو نشان

ز آن لب به باغ پر تلاطم دل دانه ای نشان

گفتا که آتش است و دو چندان کند عطش

گفتم که آب تویی ، آتش هجران فرونشان

 

دعوای زن و شوهری

شبی گفتا زنی با شوهر خود

برو یکسر درون بستر خود

نه نان است نه غذا نه چیزدیگر

برو زودتر بمیر تو توی بستر

بگفتا چون شده ای یار جانی

نه وقت جنگ باشد خود تو دانی

تمام دشمنان از دور و نزدیک

کمین بنموده اند و چشم بر دیک

در این اوضاع و احوال جهانی

تو باید باز در صحنه بمانی

بگفتا خرشدم تو خر سواری

ولی اوضاع و احوالم تو دانی

تو دایم زین و آن گویی برایم

ندادی هیچ و هی گویی بزایم

ببین فرزندمان نایی ندارد

نه پولی تا که کاری را گشاید

بگفتا که به دانش می رود او

برای خویش مردی می شود او

ببین آنجا هزاران مرد باشد

نباید اهل فرهنگ سرد باشد

بگفتا زن کجای کاری ای مرد

کجا دانش کند سودی به این درد

تو دایم سر به آخور می نمایی

ز احوال جهان غافل چرایی

فقط دردم همین احوال من نیست

که این تنها نمونه در وطن نیست

ببین همسایه دختر بی جهیز است

پدرهمسایه هم گویی مریض است

خجالت می کشد همسر گزیند

که دختر پول ندارد به بمیرد

غم و درد پدرهم بیش باشد

ز قلب تا استخوانش ریش باشد

برو یکدم ببین بازار ها را

کلاه بگذاشتن ارباب ها را

یکی نان شبش را هم ندارد

و دیگر بهر مرغش خانه دارد

ببین جنگ غنا و فقر به راه است

غنی در اوج و آن دیگر به چاه است

دوباره مرد رفت بالای منبر

بگفتا ای عزیر ای جان دلبر

جهان اینگونه بوده تا که بوده

خدا این وضع را بر ما نموده

نکن ناشکری و لطف خدا بین

همین فقر مرا اینک غنا بین

بگفت زن که توخود تدبیر نداری

مدام گویی که تو تقصیر نداری

نه فکر بچه ای نی زن و خانه

نه فکر نانی و نی آب و دانه

تمام حرف هایت در هوا است

هنوز دو قرت ونیمت هم بجا است

تو کوتاهی کنی حرف از خدا نیست

که گوید بنده اش را رهنما نیست

من اینک می روم مهرم جدا کن

بیا یک بار هم ترس از خدا کن

ولی شوهر سر حرف خودش بود

مدام از دین و دنیا و خدا گفت

گهی هم گوشه چشمی بر وفا داشت

ولی راضی نمی گشت زن ابا داشت

بگفتا شوهر و هی زن حذر کرد

به ناگه شوهر احساس خطر کرد

هویچ در فکر و ذهن او سفر کرد

به دیگر سو چماقی مستتر کرد

به گفت این حرف توازغیربودت

گمانم رخنه دارد تار و پودت

به خود گفت حل مشکل را بدانم

کنون باید رجز بیشتر بخوانم

به اول گفتش ای یار عزیزم

بپای چون تویی من گل بریزم

مواظب باش بهشتت زیر پا است

چینین کفران نعمت از کجا است

هزاران حوری و غلمان که داند

چنین پیراهن از عثمان که داند

به هر بارم که یاری می نمایی

در آنسو کاخ و باغ است رونمایی

اگر چه زن دلش خون بود در دام

به یاد زندگی و بچه ها گردید آرام

بگفت مرد با خودش ای ول خوب بود

کنون باید به فکر چرخ و چوب بود

کنون باید به یکباره بلرزانم دلش را

به چشمش تیره سازم مشکلش را

به گفت ای همسرم هست راه دیگر

ندارم زر ولی زور هست و خنجر

هنوزار حرف تو حرف اول هست

به آستین تیر و خنجر مستتر هست

چو اسم زور و خنجر را شنیدند

چو تیری از کمان بیرون جهیدند

پسر گفتا چه شد مشکل کجا هست

بگفت مشکل تویی دردت چها هست

پسر تا خواست زبانش را گشاید

بزد سیلی که گر زن بود بزاید

بترسید زن و رفت در توی بستر

بگفت ای بهترین ای جان همسر

من اینک می کشم پایین فتیله

تو بالا غیرتا کم کن هزینه

تلف کردی تو من را دین و دنیا

فقط رحمی بکن این بچه ها را

به غیر از این ندارم هیچ راهی

بیا در خدمتم هر چه تو خواهی

تو خاکستر نمودی همه ما را

ولی آتش ببین در سینه ها را

کمی در فکر ما هم باش ای مرد

بترس از آه گرم و آهن سرد

زندگی تکرارعهدهای شکسته است

یارب تو نگو به کس ولی من مستم

یکبار دگر عهد خودم بشکستم

بی شرم و بی شکایت  و حتی حکایتی

لب بسته  از سکوت نجویم روایتی

آری این قصه ی هر روزه ی ما ست

انگار زندگی تکرارعهدهای شکسته است

ازبستن تا شکستن واز نبستن تا شکستن

دلگیرم از این خرده ریزه ها ی خودساخته

که هر روز به پایم زخمی می زنند

و در انتها هی به تو می رسم

 و هی می شکنم

وهی زخم می خورم

و هی ....

و هی تکرار می شوم

آرزو در آرزوی وصال امید

این روز ها آرزو از همه خوشحال تر است

می دانید چرا

چون اسم امید ورد زبان رئیس جمهور جدید و همه مردم ایران شده است و همه به امید فکر می کنند حالا آرزو همه جا قیافه می گیرهپد و به وصال امیدوار شده است. وی می گوید اگر تدبیر پا پس نکشد و در صحنه بماند امید ناکام از دنیا نخواهد رفت و ماخواهیم توانست کلبه ای بسازیم . می دانید آخه سال هاست ما را به نام هم کرده اند ولی امید همیشه از دور مرا نظاره کرده است و من هم تنها توانسته ام امیدوار نگهش دارم . البته ما با توجه به اهداف بلندی که داریم کارمان با پول یارانه تمام نخواهد شد و حتما رئیس جمهور باید شغل خوبی حداقل برای امید ایجاد کند.اونوقت ما خودمون پول داریم و حتی برا خودمون مسکن درست می کنیم نیازی هم به وام ازدواج نداریم. آرزو می گوید امید خیلی امیدوار است ولی خوب همه چی به تدبیر مربوط است و وی هم گفته است حرف برادر بزرگترش تدبیر را قبول دارد و گفته من از حرف وی بیرون نیستم. حتی وی گفته مشکل اصلی اصلی ما در همه این سالها قهر بعضی افراد مسئول با تدبیر بوده است که باعث شده است ما از هم دور بمانیم و بخاطر این موضوع امید بنده خدافراری شده بود و نه من که هیچ کس ایشان را در این سال ها ندیده است. من مقاوم هستم و همیشه می مانم شاید رنگ و بو و مدلم فرق کند ولی همیشه هستم  ولی امید کم طاقت است اگر تحویلش نگیرند خیلی زود فرار می کندالبته بعضی ها هم خیلی زود او را رها می کنند.

آرزو در سخنان پایانی خود با ظرافت در یک دعا به نکته جالبی اشاره کرد وی گفت

تو رو خدا تدبیر رو فراموش نکنید تا امید زنده بمونه و گرنه ما بهم نمی رسیم



صبح عالی متعالی بامدادان نیکو


صبح عالی متعالی بامدادان نیکو

خنده بر لب متوالی عطرهاتان خوشبو

دمتان گرم و نفس جاری باد

شعله عشق بر افکار شما ساری باد

عشق تان پر شور، شورتان پیوسته

پسته ی لب به تقاضای شما خندان باد

بامدادان شاد ، نیکو خلقتان

خلق خوش جاری بود در صبح تان

شمع تان نورانی و شعله بلند

بخت و اقبالت بلند و بی گزند

طبل شادی هایتان پرسر صدا

قصه ی غم از کتاب تان جدا

نور صبح آید دمادم سویتان

هی زند شانه خم گیسویتان

عاشقی پرسه زنان کویتان

زلف وی پیچیده بر بازویتان

صفحه شطرنج تان یابد ثبات

غصه ها گردند هردم کیش ومات

بوسه های قرض تان گردد ادا

بوسه ها تان طعم شیرین وفا

یارتان پیوسته در آغوش تان

چون نسیم صبحدم همدوشتان

گوش کن این را و گو بر اهل کو

صبح عالی متعالی بامدادن نیکو

دل به تدبیر و امید باید بست


استادی داشتیم که سال ها در دانشگاه های خارج کشور استاد بود و تقریبا موقع بازنشستگی به ایران برگشته بود و استاد ما شده بود. روزی بر سر انجام کاری در یک پروِه اختلاف نظرمان جدی شد. گفت ببینید ما مردم ایران تا همه چیز را خودمان تجربه نکنیم قبول نمی کنیم. می گویی آقا بخاری آتش دارد و سوزنده است می گوید  قبول ندارم و باید تجربه کنم و بعد سرش را داخل بخاری می کند و می سوزد بعد با کلی سوختگی می گوید آره راست گفتی.

من بارها در زندگی شخصیم به این رسیدم ولی خیلی سخت است که در سطح ملی به همچین نتیجه هایی برسی.

دوستی داشتم می گفت سال 84 من طرفدار یک نامزد و همسرم طرفدار نفر مقابل بود وقتی در پایان روز شخص مورد نظرم رای نیاورد و همان شب منزل ما اتفاقی جمع بزرگی بر سر سفره مهمان بودند همسرم به یمن پیروزی شیرینی بین حضار پخش کرد من هم بلافاصله خرما بردم .وی می گوید اکنون همسرم از من می پرسد آخه تو از کجا فهمیدی و من از خودم می پرسم چه جوری من با این عقل ناخالص نابالغم فهمیدم ولی بزرگانی که دستشان به جایی می رسید کاری نکردند و سرمملکت را در بخاری کردیم.

کاش این بار عقلانیت بر رفتار سیاستمدارانمان حاکم گردد  و قبل از سوختن خود و دیگران راه های رفته را دوباره نروند.

کاش این بار زودتر متوجه شویم که برای مدیریت جهان باید خودمان سازمان مدیریت داشته باشیم .

کاش حق های مسلم را اولویت بندی کنیم و حق مسلم مردم را در داشتن حداقل های زندگی در اولویت اول قرار دهیم.

کاش یادمان بماند بوی نفت ، نان را از سفره هایمان فراری می دهد و نان آلوده به نفت قابل خوردن نیست.و کاش آب را بر سر سفره نگهداریم که نان در گلویمان گیرنکند و خفه شویم.

کاش این بار نظر نخبگان را بپرسیم تا منفی مثبت ها را اشتباه نکنیم و بعد از 8 سال با تحمل سخت ترین شرایط با کلی منفی تازه به نقطه اول برگردیم.

کاش این باربجای سهام عدالت به مردم سهام عزت بدهیم.

کاش نوع امواج ناشی از احساسات به غلیان آمده را بهتر بشناسیم که همیشه اوج و حضیض دارند و تاریخ مصرفی و زود هم تمام می شود ولی آنچه که دراوج کرده ایم و در حضیض باید می کردیم همه تاریخ این ملت می شود.

کاش دولت امید تدبیر را فراموش نکند تا مجبور شود بعد چهار سال تمام عالم و آدم را مقصر بداند غیر از خود و دولتش را.

رفتن یا ماندن

ای روزگار

رفتن خطاست

ماندن بزرگتر

رفتن تایید تو

ماندن تکذیب خود

بمانم یا بروم

تایید کنم یا تکذیب

شک ندارم

حکم از آن توست

مشکوک هم نیستم

به بی وفایی تو

ولی نا امید؟

نه نیستم

گفتگوی کوه و دریا

شنیدستم به عهد باشکوهی

کنار هم شدند دریا و کوهی

سحرگاهی همینکه دیده واشد

ز جا پبرجست کوه و جابجا شد

بگفتا من به اوج و تو حضیضی

مرا ابر است همپا،تو مریضی

توخودهرچه که داری ازمن آید

زآب و سنگ و خاکت ازمن آید

اگر روزی به رود آبی نیاید

تو را کاسه ی گدایی بر کف آید

مرا صد چشمه و صد آبشار است
تو ر ا با لطف من بسیار کار است

هزارن سنگ و هم سبزینه دارم

ببین رنگ و رخی دیرینه دارم

مرا ریشه به خاک وسربه بالاست

تورا سر درزمین،ریشه کجاهاست

منم بالا بلند و حاکم شهر

تو را گر آب من نبود شوی بر

مرا فر وغرور است گر ببینی

تو پایینی و غیر از خود نبینی

مرا در و گهر باشد و معدن

تو داری آب آنهم ازمن ازمن

بگفت یک دم نگاه کن قد و بالات

به آن ریز لایه های خوب وزیبات

منت کردم چنین رنگین و زیبا

تو بودی روزگاری عمق دریا

تو بودی ذره خاکی ، دانه سنگی

منت دادم چنین سختی، قشنگی

تو بودی نرم و بادت هر کجا برد

پناه من تو را چون سنگ بفشرد

ز بس که لایه بر لایه نهادم

به زحمت کوه را پایه نهادم

چو گردیدی تو سخت و خوب و بالغ

به یاران گفته ام این گشته لایق

بسی خون ها بخوردم تا ثمر شی

شوی کوهی و اکنون بارور شی

ببین آن دانه های گرد و خوشکل

زمانی بوده اند اندر من و دل

بپروردم به خون دل گیاهان

که اکنون نقش زیبای تواند آن

اگر اندر دلت در و گهر هست

نگا کن نقش من آنسوی تر هست

اگر معدن و گر دردانه داری

همه از گرمی این خانه داری

چو اکنون گشته ای محبوب عالم

من از این رنج و سختی ها ننالم

غرور تو ز بالا و بلندیست

مرا عزت ز ساخت کوه سنگیست

اگر آبم فرستی از کجا بود؟

اگر صد چشمه داری از کجا سود؟

نگه کن آب تو از آب من هست

تحمل می کنم گرمای سرسخت

مرا تبخیر کرده نور خورشید

به سختی می روم تا اوج امید

چو من را داد ه اند دریا دلی ها

شدم ابر و بباریدم به هر جا

اگر آبت بسوی من روان است

غرورت شسته و خاکت در آن است

غرورت خاک سازد قله ات را

به سر وقت من آرد دانه ات را

اگر خواهی بمانی خوب و زیبا

نکن هر گز فراموش آب دریا

که توهرچه که داری ازدل اوست

پدر او است و کوه هم حاصل اوست

تو فرزند خلف باش و بدان قدر

بسی چرخیده این افعی هفت سر

نه کوهی ماند و نی فرو شکوهش

نه آدم ماند و نی می در سبویش

بچرخد روزگار و چرخ غدار

نگردد غیر چندی با شما یار

در این سیکل محبت باش دریا

اگر کوهی شدی هم باش زیبا