دعوتم به مهمانی سنگ های لایه لایه
به کنجکاوی راه های نرفته
به شادی درخت تازه شکفته
دعوتم به چشمه هایی که زلالند و صبور
به قله های که بر فرازند و پر غرور
به لحظه هایی که تشنه اند به حضور
دعوتم به چشمان جغد کوهستان
به جیک جیک گنجشک های باغستان
به سکوت پر راز و رمز تاکستان
دعوتم به شرشر آبشار
صدایی ز زندگی سرشار
دعوتم به قله ای برفی
به دره ای بدان ژرفی
دعوتم به متانت ، به مردانگی ، به سکوت
به رفاقت ، به شرافت ، به کوه با جبروت
با خودم فکر می کردم آیا واقعا ما آدمای با فرهنگی هستیم . نمی خواد به تعریف فرهنگ فکر کنید منظورم همین کلمه فرهنگ هست که روزی چند بار ازش استفاده می کنیم
گاهی لازم نیست زیاد دور بریم همین حالا اطراف تون رو نگاه کنید :
چند تا را می بینید که دارند حقوق همدیگه رو لگد مال می کنند یکی داره زیر همون سقفی که شما هستید سیگار می کشه ، اون آقایه از پنجره ماشین پوست میوه هاشو وسط خیابون پرت می کنه
توی تفریح گاه ها پر از آشغاله ، اینا از آسمون که نیومدند یا من ریختم یا شما یا ایشون سه نفر که اینجا بیشتر نیست. اگر می خوان برین تو جاده ببینید چقدر به حق و حقوق همدیگه احترام می گذاریم چقدر با سبقت و سرعت جان بقیه که هیچ به جان خودمون رحم می کنیم.
آیا در دنیای امروز فقط کافیه بگیم ما از چند هزار سال پیش ال داشتیم وبل داشتیم و بعد قیافه بافرهنگی بگیریم . آیا تحصیلات و تعداد تحصیلکرده دلیل بر بافرهنگی است.
روی بنا های تاریخی رو حتما دیدید چقدر یادگاری نوشته . اصلا طرف فکر نمی کنه اگر ادعا داری حداقل مدرک نگذار که بتونن چیزی رو ثابت کنند
بعضی وقتا فکر می کنم ما آبروی فرهنگ رو می بریم ، بنده خدا فرهنگ گیر چه آدمای افتاده . آدمای که همه جوره از وسایل دنیای متمدن استفاده می کنند ادعای تمدن چند هزار ساله هم دارند ولی اصلا به فکر فردا که چه عرض کنم همین امروز خودشون نیستند .
چقدر به محیط زیست درختان و رودخونه ها احترام می گذاریم؟
به نظر شما ما آدمای با فرهنگی هستیم
در جنگلی دورتراز فکر بشر ولی در قله رویای بهار
برف سنگین و هوا ابری بود
آسمان با دل پر می غرید
زمین در زیر سرما ، یخ زده بر خویش می لرزید
دوصد دست و هزاران انگشت به سوی آسمان عشق پیوسته در حال دعا بودند
زوزه ی گرگ دل برف زمین آب می کرد
برف آرام آرام یاد دریا می کرد
خویشتن خویش در قصه جویبار پیدا می کرد
برف ها لوح سفیدی بودند که قلم موی زمان سرنوشت دریایی برایشان رقم می زد
گرگ ها در سوی دگر دست در دست هم حلقه ی وحدت زده غران بودند
زوزه شان گوش فلک کر می کرد.
درختان ، پرِ احساس دل انگیز بهاری بودند که زیر سنگینی برف خم به ابرو دارند
ولی همه در فکر بهارند که گل به سر بگذارند
ریشه هاشان همه در حس هستند
برف آب شده را با دل خوش می نوشند
گرگ ها غافل از این اندیشه
فکر یک لقمه نانند ولی
رهگذر ، ترسیده ز دیوار سفید بند در بند
یادتان باشد هر که دندان دهد نان دهد
نترسیم از بارش روزگار و یا گرگ های دندان برفی
بترسیم از دوری فصل بهار دل خویش
و من راهی پیچش جاده ام
که چون ماری خوش خط و خال
در سفیدی پر برف کوهی بلند
گرفتار حس شادابی است
من و این جنگل و برف و جاده
من این آب که از برف به راه افتاده
همه راهی دریای اجل می باشیم
خوش بود چون برف پی آب کردن غم ها باشیم
پی شستن روزگار سخت زمستان باشیم
مثل درخت زیر سنگینی برف همه در فکر بهاران باشیم
گرگ را معجزه دانیم در این برف سفید
جاده را قطع کن فاصله دانیم در صبح سپید
دل سپاریم به اندیشه ابر گذری که در اندیشه رویاندن گل می باشد
دل سپاریم به فردای درخت شاد باشیم امروز
به وقت صبح و سپیده برآی از بستر
بزن تفاّل و برخوان سرودی از حافظ
سرود خواجه شیراز جو ز عالم دیگراین روزا تو فکر ابرام ،کی می خوان رو دشت ببارن
گاهی هم تو فکر دشتام، کی می خوان لاله بیارن
با وجود ابر غمگین ، روی دشت سخت و سنگین
من همش تو فگر گلهام کی می خوان شادی بیارن
به هر تک برگ این عالم ،کتابی هست آویزان
بهاران بین و پاییز و زمستان را و تابستان
سفید و سبز و زردش را ببین و شرح حیرانی
کدامین برگ می خوانی ، بهاری یا که پاییزان
هی انتظار هی انتظار از شاخ و برگ زندگی
کُشتی مرا بیرون بیا ،ای بال و برگ زندگی
گل کن به وقت نوبهار، آواز سر ده چون هزار
من عاشق روی توام ، ای بار و برگ زندگی
گل آمد و سبزه بر دمیده
برف از سرکوه ها رمیده
شبنمی مهمان برگ تازه ای
گشته عاشق بر حضور سبزه ای
قمری آواز خوشی سرداده است
جوجه هایش را به دشت پرداده است
بلبل باغ تمنا شاد شاد
بال و پر رنگین نموده سوی باد
سبزه ها شادند از شور زمین
هم زمین سرمستِ احساسی بهین
گلرخان راهی به دشتند و مهان راهی به کوه
خوش بود راهی ز خاک جسم تا اقصای روح
شاعران همنای آبند و شهان همپای حور
بار بر بندید که فردا می رسد گرمای هور
آب جاری گشته بر رودی دراز
رود راهی گشته بر دریای راز
شعر می خواند بیاد آبشار
تا رسد دریا ، کند جانش نثار
آدمی سرمست شادی های دشت
دلبران دلشاد گرمی های دست
لاله آمد تا که گوید راز خود
باز گوید قصه اعجاز خود
همه ی ذرات پر از جوش و خروشعشق بینی که چه دارد جنب و جوش
کل عالم ، سبزِ احساس بهار
گویی عاشق دیده صبح انتظار
مخلص حرفم ، کلام ساده ای
فکر نو کن فکر ناب و تازه ای
تا شود صبح زمستانت بهار
دست خود بینی به دست و زلف یار
تک گلی هستم میان سنگ و لاخ روزگار
همسفر با باد و همپای نسیم نوبهار
گرچه که همصحبت گرد و غباری گشته ام
مانده ام یک عمر در پایت به دشت انتظار
دلا این روزا بهاری شده اند.
انشالا از کینه عاری شده اند.
سبزه و گلا عالی شده اند.
برفا هم به آه و زاری شده اند.
آبا از برفا چه جاری شده اند.
مردم از شهرا فراری شده اند.
با موتور با با سواری شده اند.
شهرا انگاری که خالی شده اند .
کل دشتا گل اناری شده اند.
بی دلی ها متواری شده اند.
دلداری ها متوالی شده اند.
قلک غما چه خالی شده اند.
غما خودشون هم کناری شده اند.
انگار رفتن تو یه غاری شده اند.
میدونا هم سبزه کاری شده اند.
سبزه ها سوار گاری شده اند.
گاریا به دشت راهی شده اند.
پولدارا به شهر بالی شده اند .
متوسطا به ساری شده اند.
بی پولا تا این حوالی شده اند.
همه تقویما جلالی شده اند.
جلالا به فکر ماری شده اند.
بلبلا انگار قناری شده اند
لیلی هر گل قالی شده اند.
بعضیا قر قر خالی شده اند
درختا حالی به حالی شده اند .
شبنما به برگا جاری شده اند .
مردما به فکر یاری شده اند .
نامزدا به فکر کاری شده اند
پسرا فکر نگاری شده اند .
دخترا چه لپ اناری شده اند.
شادیا انگار که ساری شده اند .
هرکدوم به فکر کاری شده اند تا بگن همه بهاری شده اند
به غربت آمدم جانا کرم بنما و حالم پرس
نگاهی بر رخ زردم ، غرور و اعتبارم پرس
مرا آدم گرفتار سراب و سحر دنیا کرد
در این پاییز مهمانم بیا و از بهارم پرس
کم کم از هر شاخه ی خشکی تبسم می چکد
هم شکوفه،هم غزل،حتی ز هیزم می چکد
کم کم از جریان ناب زندگی در رهگذار جویبار
سبز می گردد جهان ، وز نو ترنم می چکد
کوه با شادی لباسی پر زگل بر تن کند
شعر شادی از قد و بالای مردم می چکد
هر کجا بلبل غزل گوید به شاخ زندگی
از نوک قمری نمک از نوع سدیم می چکد
گو نگاهی تازه کن تا تازه گردد باغ جانوقت نوروز است و نور از عرش هفتم می چکد
چشم واکن فصل سرد زندگی خواهد گذشت
چون بهار آید صفا و لطف از افعال مردم می چکد
خوشه های سبز گندم هر کجا دردست باد
رقص شادی از قد رعنای گندم می چکد
ساده بر خوان بهاران بی وضو وارد مشو
لطف حق هر سو در این باغ تنعم می چکد
زلف عریان کرده و خم در خم ابروی تو
ای معمای دلم در زلف پرخم حل شده
وقت آن باشد که بر دارم زند گیسوی تو
تا نداند غیر ماه آسمان ماه دگر دارد زمین
چون که خورشید رخت پنهان کند ماه جهان
گو که با نور رخت در آسمان ها چون کند
خورشیدم و عالمی ز شعله هایم روشن
هر چند رخ ماه تو حسودست هنوز
گاهگاهی مهرخان اندیشه خورشید در سر داشتند
غیر یکدم روسیاهی بهر مهرویان چه باشد حاصلی
گردش خورشید و ماه و آسمان ها را نگر
مه که از خورشید نورانیست رخش پنهان کند
که ماه آسمان خورشید عالم را نهان سازد
زین سبب باد بهار صبحگاهی شاهکار عالم است
من و این جنگل و برف و جاده
من و این آب که از برف به راه افتاده
همه راهی دریای عدم می باشیم
خوش بود چون برف پی آب کردن غم ها باشیم
پی شستن روزگار سخت زمستان باشیم
مثل درخت زیر سنگینی برف همه در فکر بهاران باشیم
گرگ را معجزه دانیم در این برف سفید
جاده را قطع کن فاصله دانیم در صبح سپید
دل سپاریم به اندیشه ابر گذری که در اندیشه رویاندن گل می باشد
دل سپاریم به فردای درخت شاد باشیم امروز
همچو ساعت، گرد خود چرخاند من را روزگار بعد عمری جست و خیز در تکیه گاه اولم
-----------------------------------------------------------------------
عمریست که عیب دگران همی شماری همچو ساعت در نقطه اولی هنوزم
-----------------------------------------------------------------------
گر هزار بار از هم بگذریم چون عقربه ها باز چون روز اول پشت در پشت همیم
یکّه می گردی اگر چه حس سرعت می کنی
گر که بالاسر خدا داری نترس از افت و خیز روزگار
ترس کن زاندم که بی او حس لذت می کنی
من منتظر بارانم
که خیس کند شب رویایی احساس مرا
و تو با چتری در دست از میان دود و شبنم سکوت خواب مرا آشفته کنی
و مرا که خیس احساس پر از بارانم افسون حضورت سازی
تا برای لحظه ای در مرز واقعیت و رویا طیران آغاز کنم
و دوباره شناور شوم در دریایی که بارش حضور تو در عمیق ترین نقطه تلاقیت بر دلم می سازد
من منتظر بارانم
که خیس کند راه رسیدن از من به تو را
و بهانه ای شود برای دستان گرم تو
تا دست در دست تو لحظات مانده را زنده کنم
جان بگیرم از تپش ثانیه ها با هرم نفس های بارانی تو
من منتظر بارانم
که صدایم بزنی و من از پنجره رو به باران دلم
گل سرخ احساس به تو پرتاب کنم
و بگویم عاشق بارانم که تو در هسته هر قطره ی آن پنهانی
ببار بر لحظه های تکراری جامانده من
تا در عرض زمان، طول زمین رویش آغاز کنم
و گرمای نفس های تو خورشید حضورم باشد
هشدار که لیوان هوا را به قیامت نبری
------------------------------------------
تیغ زبان به زیر سنگ صبر و تحمل
نهفته دار که این تیغ خود دو سر دارد
-----------------------------------
لازم نبود که زبانم زبان شما بیاموزد
فقط نگاه تو کافیست که عالمی بیاموزد
--------------------------------------------
همچو شبنم زیر برگ زندگی آرام می میرم ولی
با حضور حسرت بسیار بر لب حرف ناحق کی زنم
------------------------------------------------------
سفید برف عریان می کند روز سیاه من
تو هم موی سفید روزگارت در کمین باشد
----------------------------------------------
آرزوی عمر خضر از روی عقل و داد نیست
ما که در عمر دو روزه از جهان آزرده ایم
-------------------------------------------
گاه خاموشان ، لبان بسته را وا می کنند
غنچه ها، آواز بلبل را هویدا می کنند
----------------------------------------------
از دو روز عمر در این روزگار چه می پرسی
که بی خبر آمده در باغ و بی خبر طی شد
کاش می شد هیج جا نرم ولی حالم عالی بشه
کاش می شد غم تو دلای هیچکدوم از آدما پا نذاره
کاش می شد فقط برا غم سال خشکسالی بشه
کاش می شدهمه رنگا از خجالت یهو بی رنگ بشن
کاش می شد ساز دورنگی طبل تو خالی بشه
کاش می شد دروغ بخشکه توی قلبا و زبون آدما
کاش می شد پوز دروغ تو کوچه خاک مالی بشه
کاش می شد حرف حساب همیشه با حساب باشه
جای حرف ناحساب فقط تو سطل زرد آشغالی بشه
کاش می شد زبون فقط به اختیار فکر و عقل بود
هر چه که توی سراست برا زبون کمی نمد مالی بشه
کاش می شد ما آدما یه کم به فکر هم بودیم
کاش می شد باغ صفای آدما مثل کهن سالی بشه
کاش می شد سنگ نشکنه شیشه دل شکسته ها
داستانای سنگ و شیشه از نو خشت مالی بشه
کاش می شد که ساده ها تو سادگی شون بمونن
سادگی فت و فراوون هر کجا مثل گل قالی بشه
گاهی وقتی حروف از به صف ایستادن خسته می شوند از جلویت رژه می روند و عشوه می کنند تا بهتر آنها را ببینی ولی هیچکدام حاضر نیستند از همسایگانشان جدا شوند و به دیگران بچسبند تا کلمه جدیدی بیرون آید.
گاهی گویی همه کلمات را در دیگی ریخته اند و تو هر چه تلاش می کنی کلمات مناسبی را بیرون بیاوری تا جمله شوند نمی شود و اگر بشوند جملاتی خشک و بی روحند که هیچ غمی از دل بر نمی دارند. گویی در دیگ خوب نپخته اند و خامی آنها تو را رسوا می کند.
گاهی جملات به تنهایی قشنگند ولی وقتی به دنبال هم قرار می گیرند عقیم هستند و کسی حرفت را نمی فهمد. این همان وقت هایی است که حروف را فقط دنبال هم گذاشتی تا کلمه شوند و کلمات را با هزار ترفند به صف کردی تا جمله شوند ولی از اینجا به بعد نمی توان ردیفشان کرد چون باید حرفی برای گفتن داشته باشند.
با این حروف، کلمات و جملات گاهی از خویش درمانده می شوی و از همه آنها بدت می آید.
حالا خوب می فهمی که حروف ، کلمات وجملات به تنهایی بی روحند، این احساس برآمده از درون ماست که بدان ها جان می دهد و آنها را قابل فهم می کند و ناخودآگاه احساس و تفکری که درون آنها ریخته ایم را به شنونده منتقل می کنند و گاهی با احساس و تفکر شنونده در هم می آمیزند و بازخوردی متفاوت می دهند.
فکر کرده اید که چقدر مدیون این 32 حرف هستید.
تنها یک لبخند مرا در کنار تو به قاب زندگی چسباند
من کنار لبخند تو بر دیوار زندگی ماندم
ولی تو لبخندهایت تکرار شد
نه برای من که برای دیگران
و من هنوز اسیر پاره خطی هستم که هرگز خط نشد
چون تو نقطه سر خط گذاشتی
همان نقطه ای که از من دزدیدی تا بی هیچ نقطه ای ما شویم
و هرگز ما نشدیم و من هنوز اسیر همان یک لبخندم
باید اندر دیگ هستی تا قیامت قل شوی
ور که خواهی همره گل گردی وهمزاد او
باید اندر عاشقی همپای با بلبل شوی
عمری زده ام لاف از این باده چه حاصل
چون بهر کسان صوم و صلاتی بنمودم
شب تا سحرم روی به سجاده چه حاصل
با دست دعا چشم به افسانه سپردیم
یک دست دعا دیگری افسانه چه حاصل
من آیینه سیرت خویشم به که گویمصورت اگرم هست به دلداده چه حاصل
افتاده به دام خودم از غیر چه نالم
لب ها به دعا دست به پیمانه چه حاصل
محکوم کند زلف تو چشم دگران رااز خویش گذر کرده چنین ساده چه حاصل
زبان لبریز از سردی سرودی گرم می خواهی؟
گذر از خویش نتوانی مرا محکوم می داری
تو خود عریان کنی عالم مرا در شرم می خواهی؟
چند روز قبل از پایان ماموریت اقماریم مطلع شدم که روز شنبه ساعت 10 صبج در تهرا جلسه است و تاکید بود که جتما در جلسه حضور یابم مجبور شدم برنامه برگشتم را از جمعه به شنبه بیاندازم تا در جلسه حضور یابم بدین منظوربلیط راعوض کرده 7 صبج شنبه گرفتم که به موقع به جلسه برسم
از آنحا که از کمپ ما تا فرودگاه 3 ساعت راه بود و اگر می خواستم صبح بروم باید 3 صبح راه می افتادم و این از لحاظ ایمنی مشکل داشت ساعت 5 بعداز ظهرجمعه از محل کارم راه افتادم شب را در اتاقکی از پیمانکار در اهواز گذراندم و 6 صبح برای حرکت در فرودگاه اهواز بودم خوشبختانه بر خلاف دفعات قبل تاخیرچندانی نداشت ساعت 8:30 دقیقه تهران بودم در فرودگاه مدیر محترم اداره را دیدم و از آنجا که با خوش شانسی تمام چند روز قبل از ناحیه ما بازدید کرده بودند مرا شناختند و خوشبختی بیشتر اینکه مردی خاکی و خوش مشرب بودند و اجازه دادند در خودروی ایشان تا اداره همسفرشان باشد خوشحال بودم که امروز چه روز خوبی خواهد بود .
بعد از جلسه متوجه شدم دوستم که برای همین جلسه شب قبل به تهران رسیده بود و مثلادرخواست مهمانسرا را هم داده بود بعد از حضور در محل مهمانسرا گفته بودند محل برای مسئولین بالاتر رزرو شده و جانداریم ایشان هم با رئیس مان تماس می گیرد و رئیس محترم می فرمایند صله ارحام بجا آورید و به خانه اقوام بروید (از آنجا که بارها با این داستان روبرو شده ام می توانم حال و روزش را در این موقع تصور کنم)بگذریم که در آن حالت خسته و کوفته چگونه خود را ساعت 11 شب به کرج می رساند و بعد از صله ارحام 5 صبح خارج می شود تا در جلسه حضور یابد بعد از اطلاع از این موضوع به همراه ایشان به مسئول مربوطه مراجعه می کنیم و ایشان می فرمایند بله مهمانسرا رزرو است و ما هم بودجه نداریم برای شما جایی رزرو کنیم اعصاب هر دو نفرمان حسابی خرد می شود می گوییم بریم نهار بخوریم تا حداقل قاروقور شکم بخوابد به رستوران اداره که می رسیم می گویند تمام شد آقا تمام شد دوستان شروع می کنند به تعارف ولی خودشان هم می دانند غذایشان برای خودشان هم کافی نیست لاجرم به رستورانی در خارج اداره می رویم هنوز ناهار را نیاورده اند که گوشی دوستم زنگ می زند و به دوستم می گویند بلیط شما لغو شده و ناهار را زهر مارش می کنند(دوباره حال و روزش را خوب می فهمم که از این داستان ها زیاد داشته ام ولی سعی می کنم به گونه ای دلداریش دهم) بعد از ناهار وی بدنبال گرفتن بلیط می رود و من بدنبال گرفتن بعضی از وسایل سالانه که به ما تحویل می دهند وسایل را که تحویل می دهند لباس اصلی را که لباس مناسبی هم هست به من نمی دهند می گوید رئیس اسمت را خط زده است همزمان رئیس هم از راه می رسد می پرسم چرا می گویند چون شما گقته اید نمی دانم لباس را گرفته اید یا نه و لباس ها هم کم بوده به شما نداده ایم (البته واقعا من نمی دانستم چون مربوط به دوسال پیش بود و نخواستم دروغ بگویم) در حالی که حسابی از موضوع درست نشدن مهمانسرا اعصابم خرد است می گویم این بی انصافی است و بعدا می فهمم رئیس حسابی از این حرف من دلخور است. حالا چکنم من به خاطر جلسه مجبور شده ام بلیطم را عقب بیندازم اداره هم مهمانسرا نمی دهد دوستانی تعارفم می کنند که به خانه آنها بروم ولی من که از مزاحمت متنفرم تصمیم می گیرم به خانه یکی از همولایتی ها بروم ساعت 4 از اداره بیرون می زنم خوشبختانه یکی از دوستان دیگر مرا می بیند و همسفرش می شوم و تا جایی که ممکن است مرا می رساند بعد از پیاده شدن در تماسی متوجه می شوم که همولایتی یی که می خواستم به خانه ایشان بروم هم در تهران نیست فشار عصبیم دوچندان می شود. با اندکی تمرکز بر خود مسلط می شوم 150 تا 200هزار تومان پول هتل را ندارم لاجرم به هتلی که بارها در آن خوابیده ام و روسایم هرگز ندانسته اند می روم.
صندلی های آهنی و خشک ترمینال 2 فرودگاه مهرآباد، از همه چیز غافل می شوم و در افکار خودم شناور شروع می کنم به زمزمه و دلنوشته هایم را بر کاغذ و کیبورد می نویسم در همین افکارم که ناگهان مدیر محترم اداره را در جلوی چشمان می بینم یادم می آید که ایشان قرار بود امروز بعد از ظهر دنبال پسرشان بیاید و ایشان می پرسد اینجا چه می کنی پروازت کی هست وقتی می گویم 6 صبح می پرسند پس چرا اینجایی حتما مهمانسرا را به موقع رزرو نکرده ای و من شرح ماوقع می دهم که مهمانسرا توسط بزرگان رزرو است و هتل هم که اداره برایمان نمی گیرد چون ما کمترین ها هستیم و ارزش هتل نداریم و علیرغم اینکه فقط به خاطر جلسه اداره آمده ایم ولی حالا سرگردانیم ایشان با معاونت اداره تماس می گیرند ولی تلاش ایشان هم به نتیجه ای نمی رسد و من تنها دلخوشی من این است که حداقل دو خوش شانسی اوردم اول اینکه صبح سرگردان نشدم و با ماشیم مدیر محترم به راحتی به اداره رسیدم ودوم اینکه حداقل مدیر محترم دید که من امشب مهمان هتل صندلی دار ترمینال 2 مهر آباد هستم. مدیر که آدم خاکی و دوست داشتنی است چند سوال دیگر هم می کند و با فرزندش می رود و من دوباره به غلیان افکار خودم فرو می روم تا یکی دیگر از شب های مهرآباد را بگذرانم. به نظر شما غیر از لغزاندن قلم بر کاغذ یا فشردن دکمه های کیبورد به جای فشردن دندان ها چه می توان کرد ، وقتی همه می دانند ولی تو فقط باید بر صفجه کیبورد دلنوشته بنویسی و تازه رئیسم ناراحت است که من گفته ام بی انصافی است.
ننوشتم که گله کنم چون به شب های مهرآباد و مشکلات و سرگردانی های اینگونه سفرها که هیچکس جز خودم از آنها خبر ندارد عادت کرده ام و از طرفی هم خودم این شرایط را برگزیده ام فقط نوشتم که برای خودم یاد آوری کنم که هیچم.
من هیچم و تو هیچی بر خویش چه می پیچی
گر شاهی و گر بنده در خاک کفن پیچی
ای عاقل دور اندیش جز لطف خدا مندیش
خسته ام از اینهمه آفتابه ها خرج لحیم خسته ام از اینهمه شیطان ناگشته رجیم
عمر را افسانه می پنداشتم اما گذشت خسته ام از آمدن با ترس از رفتن ز بیم
دلم تنگ تو می گردد صدایم همصدای باد
رخم زرد تو می گرد سکوتم مملو از فریاد
شبم بی خوابی و روزم پر از حسرت
تمام لحظه ها گویم خدایا داد از این بیداد
دوباره در درون باغ رویاهای هر روزم نشای دیگری از سبزه و امید خواهم کرد
من دعوت خورشیدم هر روز به انحایی
یک روز خدا خواهد یک روز تمنایی
هر روز به رنگی شد این صحنه سرگردان
سکوتم بر لب اندازی ندانم
تمام شب به یاد صبحگاهان
ز چشمم خواب اندازی ندانم
کیست بیدار نیمه شب که خدا جستجو کند
عاشق شود بر این سکوت و خدا آرزو کند
یا بگذرد ز آنچه بر دل و بر لب عالم نهاده اند
تنها به سوزنی درزهای مانده به دل را رفو کند
هواخواه تو می گردم که خواب از چشم و از دل تاب می گیرد
بیا تنها همین امشب مرا در خلوتی درویش مهمان کن
که گر خوابم رباید،در تمام عمر از من حسرت مهتاب می گیرد
ماهی افتاده ز آب و نفسش دشوار است
راهی قصه و رویا شده ام ره ز کجاست
از که پرسیده توانم که زمان غدّار است
سنگ و لاخ است اگر در گذر سخت وصالخوش بود چون به هوای رخ آن عیّار است
قصه و غصه ی دیدار رخ یار ز شبنم پرسیدکو همان شاهد تنهاست که شب بیدار است
گر بماند اثر پای تو بر خاک به اصرار زمان
خواهمش جست که امید دل بیمار است
لحظه ها بگذرد و عمر تو یاری نکند وصل رخش
کن دعایی که خدا در همه دم غفّار است
یارب از سادگی ما گذر و حسرت دیدار بگیر
گرچه ره سخت نمودست و زمان بر دار است
مقصد عمر همان یک نفس لعل لب است
ورنه باقی همه حسرت به دل خمّار است
تاج شادی بر سر و صحت سراسر داشتی
مال و مکنت بیش از افراد دیگر داشتی
عاقبت هم من ندانستم چرا دل را مکدر داشتی
عشقت زبانه کرده و از من گذشته ای
شمعم به پای تو سوزم تمام عمر
سوزم نشانه کرده و از من گذشته ای
پروانه گشته ام بیاد شمع رخت روزگار بین
عیشی شبانه کرده و از من گذشته ای
گفتم به جستجوی زلف تو از خویش بگذرم
زلفت فسانه کرده و از من گذشته ای
هر شب بیاد چشم تو از خویش رسته ام
تیرت کمانه کرده و از من گذشته ای
فرهاد گونه در نبود تو فریاد می زنم
خسرو بهانه کرده و از من گذشته ای
گفتم ز بی وفایی این روزگار پست
شکوه از این زمانه کرده و از من گذشته ای
تکفیر کرده ام همه ی مطربان شهر
دینداریت جوانه کرده و از من گذشته ای
من ساده ام که با خیال تو هر شب نشسته امگویی خیال را اعانه کرده و از من گذشته ای
یک لحظه غفلتم همه عمرم به باد داد
آن لحظه را بهانه کرده و از من گذشته ای
مگذاریم که غربت به اندیشه ی ما رخنه کند
در ببندیم به لحظه هایی که اندیشه غم می زایند
مگذاریم که بی تابی تیک تاک زمان به کلبه شادی ما ره جوید
ره ببندیم ز دروازه به افکار غریبی که اندیشه غم می زایند
مِتَرسم ساز دهل از بیخ ور اُفته/حنا از پای دومادو وراُفته
خود ای سازون دیجیتال اَمرو/مترسم رقص چو بازی وراُفته
همه تو فکر شاباش عروسن/مترسم رسم شو بازی وراُفته
کلوخ و مَدسن گشتن قدیمی/ مترسم شوی مهتابی وراُفته
نمونده توی میدو مرد شاد/مترسم عشق و شادی هم وراُفته
چطو هندونه ها بد توی بندو/می ترسم خیدُ و پَلّو هم ور اُفته
عجب رسم شده تو شهر و میدو /مترسم نومزدک بازی وراُفته
خود ای گُوکُن خوردوک و کلونو/ مترسم که لَپر بازی ور اُفته
خود ای نرخن بالا جیب خالی/ مترسم عیدی قَومو ورافته
دَ تو کشمو دو صد خونه هوا شد/مترسم اَو و اَوداری ورافته
خدا حرف خو زیادا تو دل مو/ مترسم رسم راز داری ورافته
ترقست صدا کرده دلمو / مترسم رسم دلداری وراُفته
گاهی ماهیچه ها از واکردن لب ها به خنده عاجز می شوند.
گاهی ثانیه ها دقیقه می شوند دقیقه ها ساعت،ساعت ها روز ،روز ها شب و شب ها تمام نمی شوند .
گاهی حرف ها کلمه می شوند کلمه ها جمله ، جمله ها صفحه، صفحه ها کتاب و کتاب ها تمام نمی شوند
گاهی آه ها بغض می شوند بغض ها عقده ، عقده ها غده و غده ها تازه شروعند و تمام نمی شوند
گاهی تصمیم به موقع گرفتن بسیاری از مشکلات بعدی را حل می کند و گاهی یک تصمیم را نگرفتن باعث ریشه زدن آن تصمیم می شود و نیاز به ده ها تصمیم می باشد که کار را سخت می کند.
گاهی سکوت ریشه می دواند ریشه هایی از نوع سوء ظن و این ریشه ها آنقدر قوی می شوند که برکندن آنها غیر ممکن می شود.
گاهی یک جمله گرهی می گشاید که مدتی بعد چندین کتاب نمی توانند گره گشا باشند.
اگر اشکم ولی سرچشمه از توست
اگر رشکم ولی رشکم همه توست
اگر خیسم ز اشک و رشک بر دل
نگاهم کن که در اندیشه ام توست
یک شب به سراغ عمر رفته ام می آیی
یک بوسه ز اعماق زمان می خواهی
آهی به لب و اشک به چشمت داری
حسرت خوری از این همه بی فردایی
تیری به کمان نموده در کمینی
شعری به زبان نموده و نشینی
تا کی به کمین لحظه هایی
هشدار که حسرت از دلت نچینی
گویند که شب می رود و روز خنده کنان می آید
گویند سیاهی رود و سفیدی ازبام زمان می آید
شب رفت و سیاهی بگذشت و عمر بر بام شده
کی پس خبر از غروب غم از این جهان می آید؟
دیگر آه هم به داد دل من نمی رسد
صد آه ز عمق آید و بر لب نمی رسد
ترسم که جان بر آید از این روزگار پست
عقلم به آخرین نکته مطلب نمی رسد
عجب ملتی هستیم ما:
گرانی ، مشکلات ، درد سرها ، دعواهای مسئولین ، اختلاس از همه سو احاطه مان کرده ولی همه چیز را جوک می کنیم و به آن می خندیم واقعا که ملت سرخوشی هستیم . کمرمان زیر بار های سنگین خم می شه ولی همه رو به مسخره می گیریم می گیم و می خندیم و سرشادیم.
این به بازی گرفتن تمام مشکلات و شاید زندگی عامل سرزندگی و شادی ما هست . اگر شک دارید یه نگاه دیگه به پیام های کوتاه توی تلفن همراهتون بندازید به صحبت من می رسید.خدایا این یکی رو از ما نگیر
آب نزدیک است این بی آبی دریا عذابم می دهد
دست فرزندش دراز و دست او کوتاهتر هم می شود
این همه دست دراز و خجلت بابا عذابم می دهد
او هزاران بار می میرد و جان می جویم از چشمان او
این همه مردن درون خانه و بستر عذابم می دهد
چونکه از در آید و گوید لباس عید می خواهم پدر
دست های پر ز خالی بر سر و همسر عذابم می دهد
اشکها در گوشه ی چشمان بابا شعله بر آتش زند
شعله این آتش سوزان به جان و تن عذابم می دهد
هیچکس در فکر بابا نیست تنها بار بر دوش وی است
از همه بدتر همین تنهایی بابا عذابم می دهد
شاعران مشغول شعرند و خماران مست آن
وین سرود شاعران بی یاد بابا هم عذابم می دهد
من و چشمان اشک باری که با یاد تو می بارد---- تو و چشمان بس شادی که تخم فتنه می کارد
من و لب های بی تابی که با یاد تو رنگین است---تو و لب های رنگینی که که رنگ از دیگران دارد
من موی پریشانی که بادش می برد هر سو----- تو و موی پریشان رقیبانی که بر ما خنده می دارد
من و این چهره خونین که خونبار یده از چشمش----- تو و آن چهره ی پر چین که رنگ حرص می بارد
من و شب های دیجوری که تا صبحت پریشانم-----تو و شب ها در آغوشت ز غیرم عشوه می بارد
من و زلف سیاهی که سفیدی حاصل عمرش----- تو و زلفی به دست او که بر ما طعنه می دارد
من و پایی که زانویش بیادت خم شد و بشکست --- تو و پای شتابانی که دیگر سوی گام می دارد
من و این سینه ی تنگ و دل غمگین و ناشادم----- تو و آن قلب سنگینی که غم بر قلب ما بارد
من و امید وصلی که خزان بی بهارش آرزو کردی --- تو و امید بر وصلی که فصل از ما کمین دارد
منم آن ساده تنها که هست مغلوب عشق تو --- تو و مغلوب هر زیدی که بر ما نیزه می بارد
ای ثانیه ها به کجا چنین شتابان
به کجا شما روانید
گرگ دنبال شما کرده مگر
بگذارید نفس تازه کنم
من هنوز حس جوانی دارم
در دل امید امانی دارم
بگذارید که چشمم به افق خیره شود
تا که زیبایی وی را بچشم
بگذارید تا شبنم برگی تنها
خلوت تنهایی من را سیراب کند
از چه اینگونه گریزانید و گویی ترسان
با که در حال ستیزید و فرار
بگذارید نفس تازه کنم
من هنوز بستر گرمم پر از احساس است
ای شما ای همه دار و ندار من و دل
ای شما ای همه ی پاییز و بهار من و دل
بگذارید که بگویم رازی
جان من با نفس تند شما آمیخته
شیشه عمر من از دست شما می افتد
نگذارید که این شیشه چنین در مرز احساس و خطر سیر کند
اندکی آهسته ، همه ثانیه ها در گذرند
پیش رو هیچ خبر نیست که از آن بی خبرم
بگذارید نفس تازه کنم
مادرم گفت بجنبید که این بی احساس منتظر مادر و فرزند نمی ماند و جا می مانید
آن یکی گفت پسر تندتر باش در قاموس این اسب چموش جمله یاری نیست
خواهرم گفت بپرس یاد منم هست هنوز
ولی پدر که همخانه وی بود چند روزی بیشتر
گفت رحم و شفقت نیست در او
خالی از هر احساس بار او احساس است
دل مبندید به او که غمتان بسیار عمرتان کوتاه است