نور عشق

صبح را باید    به نور  عشق  دید

شب کنار ماه ماند و عشق  چید

زندگی   غیر  از شب و روزی نبود

هر زمان هر سوی بایدعشق دید

"محمود مسعودی(ساده)"

تلاطم دل

خورشید    شعاعیست   از  مشرق دل

امید    زلالیست   نهاده  بر سارق   دل

چون   مرکز   هر دلی   ز نوری ابدیست

غم نیست اگر تلاطمیست  در زورق دل

"محمود مسعودی(ساده)"

نصیب

داد و صد بیداد از این روزگار

زین بلندا پست بی صبر و قرار

تیشه را فرهاد می کوبد به سنگ

بوسه را خسرو  ز شیرین می برد

"محمود مسعودی(ساده)"

بی تو

بی تو  جز  غم میل آغوشم نکرد×

پیچ  گیسو  بر  سر  دوشم  نکرد

موج  دریا   پیچ  ناخورده   گریخت

دل  به  دریا  زد  همآغوشم  نکرد

شبنم  زیبا   بلورش  خسته شد

حس خورشیدت به دل جوشم نکرد

دل به شیرین  عسل  می باختم

گل برفت و شیره ای  نوشم  نکرد

بعد تو  بلبل   غزل گویان  نگشت

نغمه ای ناگفته،  مدهوشم  نکرد

گوییا  صد قافیه  گم گشته  است

صد کتابم  هیچ  بر  هوشم   نکرد

گل به  پایان خودش   نزدیک  شد

سرخ برگ   وی  غزلپوشم   نکرد

ساده عقل و عشق یکجا نیستند

عقل  هرگز  عشق بر دوشم نکرد

"محمود مسعودی(ساده)"

×مصرع اول از شاعر گرامی  احمد پروین


ز سر باید نویسم

تو را هر شب ز سر باید نویسم

به  هر  دیوار  و  در  باید نویسم

برای ثبت عشقت در دل خویش

به هفت  رنگ هنر  باید نویسم



تو را با شور و  شر  باید نویسم

به الواحی   ز   زر   باید نویسم

برای ثبت عشقت در دل خویش

تو  را  بر  بوم  و  بر  باید نویسم


تو را شام و سحر باید  نویسم

به هر  صبح  دگر  باید  نویسم

برای ثبت عشقت در دل خویش

تو  را  بر  بحر و بر باید  نویسم


تو را  بر  بال  و  پر  باید   نویسم

به  هم  تیر  و  سپر باید نویسم

برای ثبت عشقت در دل خویش

به پیشانی و  سر  باید  نویسم

"محمود مسعودی(ساده)"


من و این جاده و ماه

من و تنهایی و این جاده و ماه

من ویک خط سفید روی یک راه سیاه

من و سوسوی چراغی از دور

من و چند تیرک ایستاده به راه

من و یک دشت و دو صد کوه بلند

من و یک حس غریب، به تمنای نگاه

من و یک غوطه به تنهایی خویش

جستجویی ز دل و حسرت و چاه

من و شعری که به تنگ آمده در تُنگ نفس

تا بگوید شب یک بوسه ز افسانه ی آه

من و یک پیچ که پیچده به هم

همه افکار و خیالات من و ماه گواه

من و امید به دل مانده ی شب

که برآید به دل انگیز پگاه

من و این چشم که خوابش نبرد

پلک هایی که ندادند به اندیشه پناه

من و این جاده ی تکراری عمر

من و صد حسرت و احساس گناه

من و چارگوشه ی یک تنهایی

و به اندازه ی یک عمر، تباه

من و یک قافله از خاطره ها

ساربان مانده که تکرارکند قصه ی آه

آه این جاده چقدر طولانیست چقدر تکراریست

گاه با خط سفید،گاه بی خط سیاه

رمز هر راه در اندیشه ی ماست

می توان جور دگر کرد به این راه نگاه


"محمود مسعودی(ساده)"

چو چای داغ

زمستان گشت و یک بوسه چو چای داغ می چسبد

کنار ابری شیشه رفاقت با  دلی  قُچّاق  می چسبد

دو زلف یار در دست و نگاهش سوی ناپیدا

لب  عاشق گهی بر جفت و گه بر تاق  می چسبد

"محمود مسعودی(ساده)"

به یلدای دلم

به  یلدای  دلم   کف زن  که خوش باشم

کنار   کرسیم   دف زن  که  خوش  باشم

چنان فصل بهاری باش در عمق زمستانی

برای   دیدنم   صف زن  که خوش   باشم

"محمود مسعودی(ساده)"


شوی چله

شوی چله شوی هندونه باشه

شو کف خوردن و اوسونه باشه

دعاکرم سه چار متر برف بباره

که لویون همگی خندونه باشه


اناررون دل تو صد تا دونه دَاره

شو یلدا دَ دل کِ خونه دَاره

دوصد هندونه در بغض دل مو

که دل مو بهر تو صد بُونه دَاره


انار دل که از دست تو  چاکه

اگر هندونه هم باشه  هلاکه

فقط شو چله ره و یاد ما باش

نَفَمن شو  و  روز  مو   کلاکه

"محمود مسعودی(ساده)"

فصل وصال

ز  یلدای  دلم  فصل  خزانت   می رود  یک شب

زمستان بگذرد فصل بهارت  می رسد  یک شب

مرا  باید  که  طاقی  بر سر  بستان  خود سازم

که بر باغ دلم فصل وصالت می رسد  یک شب

"محمود مسعودی(ساده)"

حادثه ی امید

هر صبح  پر  از  حادثه ی  امید  است

نور آمده  گوید  که  غمت  تبعید است

برخیز که می توان به پل ها دل بست

 وقتی که امید راهی  خورشید  است

"محمود مسعودی(ساده)"

راز بگشا

راز صد ایجاز را یکبار بگشا با نسیم

دگمه از بند قبا یکبار بگشا در حریم

بوسه زن بر جایگاه رازهای ماندنی

رمز صدها راز را یکبار بگشا از قدیم

"محمود مسعودی(ساده)"

می گذرد

حیف  این عمر  که با  می گذرد  می گذرد*

بی خدایی  که به ما   می نگرد  می گذرد

حیف  این   عشق   که   در  غربت  خویش

در  خیالی که به ما می نرسد    می گذرد

حیف این راز که در سینه  نهان    می گردد

با رموزی که  عیان می  نشود    می گذرد

حیف این شمع که  غافل ز دل  پروانه ست

میخ  در  سنگ  زمان  می نرود    می گذرد

حیف احساس که بی حوصله می گردد گاه

غافل   از   اینکه  زمان  می گذرد  می گذرد

حیف   بارانی  ابری که  ز خود  غافل است

خیسی یش بر لب ما می نرسد می گذرد

حیف طوفان  که به تنگ آمده  در حد  جنون

تا  به سر حد  جنون  می نرسد   می گذرد

حیف این ساده که در شرح  پریشانی  خود

حیف  گویان  شده  با   می گذرد  می گذرد

"محمود مسعودی(ساده)"


*هر جه آید به سرم باز بگویم می گذرد --وای از این عمر که با می گذرد می گذرد

بعد از دیدن این بیت این شعر را نوشتم که البته نتوانستم پیدا کنم شاعر آن کیست

شوی چله قدیمو

با لهجه بیرجندی

قدیمو روی کرسی شوی چلّه 

بساط خاشک و پختیک و را بُد

تغار در میون و چوب در دست

به کف خوردن شر و شوری و پا بُد

ز بندسارون بالا دیمه زارو

بساط هندونه هر جا به را بد

انار سرخ باغ زیر خِدو

میون گلرخون با وفا بُد

تموم قوم و خویشو دور کرسی

زغالون زیر کرسی روبرا بُد

هزار اوسونه از رستم و سهراب

چه چیزک چیزاکو رو لو رها بُد

حلا یَک همزنِ خود تشت اَویِ

مپرسن خط اینترنت کجا بد

تمام فکر مردم توی فیسبوک

که بله کف زدن ما هم به را بُد

قدیمو دور هم بودیم و بگذشت

فقط گوییم چقد مهر و صفا بُد

"محمود مسعودی(ساده)"

زیر چتر باران

تو را ای پونه گل ،ای عنبرین بو ،به زیر چتر باران   می پسندم

تو را چون بوی یاس روی دیوار شرر بر حان و ایمان می پسندم

تو را چون  کاج های سر به افلاک  تو را چون سروهای باغ ازاد

تو را همچون کبوتر های پرواز به اوج شعر و عصیان می پسندم

"محمود مسعودی(ساده)"

دل شکسته

تا  که  نگاه  می کنم باز  ز من  گذشته ای

با  قطرات  اشک  من   رفته و  برنگشته ای

حسرت زاده بر  دلم  اشک  نمی دهد  دگر

اشک مرا گرفته ای پس به کجا  نشسته ای

یاد  تو  ای ریاح  جان  مکتب  ارزوی   ماست

راه نمی دهد به کس بس که به دل نشسته ای

دست  کسی  نمی رسد  به  باغ  آرزو  ولی

من همه دم به باغ تو گرچه تمام   بسته ای

گرچه  ز اشک  رفته ام  خبر نمی رسد ولی

کاش دوباره می رسید باد ز  من گذشته ای

دل به امید ز نده  است ،  امید  هم  به ارزو

همه  به  یاد  هم  ولی  راه  ورود  بسته ای

ساده  ز  کوچ  در گذر  تا  برسی  بدان سحر

کز همه میتوان گذشت جز ز دل شکسته ای

"محمود مسعودی(ساده)"

عمری با کویر

عمریست با کویریم

هم خانه زاد و هم کار

بی ابر زنده ماندیم

بی آب شادمانی

با باد شعر خواندیم

با رنج زندگانی

ما زادگاه بادیم

با آسیاب بادی

در عمق خاک هستیم

دنبال قطره آبی

با چرخ چاه کاریز

از گل و لای سرریز

نمناک از امیدیم

سرشار از نویدیم

ما نسل زعفرانیم

شاد و بنفش و پر گل

در سینه سرخ سرخیم

در فصل زرد پاییز

خندان لبیم و عاشق

بر مردمان لایق

ما سرخ گون زرشکیم

یاقوت شرقی اما

بی آب زندگانی

با خار شادمانی

عناب پایداریم

در خاک بی دلی ها

سرخیم بر لب تو

با یاد خوش دلی ها

ما مردم کویریم

کز باد و خاک و طوفان

با عشق و شور و عرفان

قدقامت خدایم

در صبح نخل بستان

همت بلند و شادیم

از لطف مهر تابان

از خاک کوزه سازیم

از کوزه آب هستی

خورشید شاعر ماست

آن خانه زاد مستی

عمریست اینچنینیم

با خاک زندگانی با بادها قرینیم

با چوب ها به رقص و  با شوره ها به جنگیم

اری اینچنیم آری اینچنینیم

"محمود مسعودی(ساده)"

ز حرف نادرست

مرد دانا بر نیاشوبد ز حرف نادرست

گل توان جستن گهی از خاک سست

"محمود مسعودی(ساده)"

حکم تو

حکم تو به شعر  و  قصه هایم جاری

شعر  تو  به فکر و لحظه هایم ساری

با فکر تو ساکت و به شعرت مشغول

فکر تو به  برگ  و  ساقه هایم  یاری


حکم تو  به  شعر   و  نثرهایم جاری

شعر تو به جوی و دشت هایم جاری

با فکر تو ساکت و به شعرت مشغول

فکر  تو  به  برگ  و  بذر هایم  جاری

"محمود مسعودی(ساده)"

پای مکش

سر  در قدمت نهاده ام پای مکش

دل بر حرمت نهاده،سیمای مکش

با اینهمه احساس تو را می طلبم

جان در طلبت نهاده ام رای  مکش


سبزینه ی باغم شده ای پای مکش

نادیده حصارم  شده ای  وای مکش

تا دانه شوم  گل دهم و  میوه رسد

کن حوصله  از حس دلم رای مکش

"محمود مسعودی(ساده)"

ثبت است  نشان تو  به دل پای مکش

تکفیر مکن مرا ز عشق من رای مکش

تا سهم تو را ستانم از فهم خودم

بر حسرت چشم و دیده ام های مکش


دل بر هر دو

نه جای ماندن و نه پای رفتن

نه دل کندن از این بر آن نهادن

کرا گویم که دل بر هر دو دارم

که این یک ریشه و آن میوه دادن

"محمود مسعودی(ساده)"

سه نقطه ...

تا شروع می کنم

حرفم

سه نقطه می گردد

تا سکوت می کنم

ذهنم

شکفته می گردد

حرف هایی همیشه بی پایان

در وجودم

شنفته می گردد

هر چند با تداوم بی نهایت خط ها

باز هم

جز سه نقطه، زبان توانا نیست

عشق جز با زبان سه نقطه گویا نیست

من و این نقطه های سرگردان

چون ستاره همیشگی تابان

در مسیری چو نور بی پایان

راهی بی نهایت خویشیم

اولین نقطه ها سکوتی گرم

نقطه ی دومی تلاشی نرم

نقطه ی سومی پر از طوفان

اولین نقطه مُهر باید زد

دومین نقطه شور باید داد

سومین نقطه می شود عصیان

اولی نقطه کس نداند راز

دومین نقطه می شود ابراز

سومین نقطه می رسد آواز

زندگی نقطه های طولانیست

حرف هایی همیشه زندانیست

"محمود مسعودی(ساده)"


تبعید

یک سیب ز باغ سرنوشتم چیدم

یک عمر ز سر  نوشتم و تجدیدم

یارب به که باید اعتمادی کردن

وقتی  که تمام  عمر  در تبعیدم

بالاخره کدام ؟ فرزند کمتر یا بیشتر


گفت زن با مرد خود  ای شوی  من

گو به من ای خوشدل  همبوی  من

بچه بیش اش بهتر است یا کمترش

من   فروماندم    به   صنع    برترش

سالها گفتند به ما کمتر  به   است

ناگهان گفتند  ، بیشترهم به است

گفت  ای  زن  بس کن  این افکار را

چون   نداریم   نای    این   اذکار   را

گر که صد گوییم بیشش بهتر است

جیب می گوید  کدامش  برتر  است

آنچنان   از  ما   نفس   بگرفته  شد

که یک اردو گشته هم خود قصه شد

باش تا این یک که  خوش   زاییده ای

مرد گردد  ، بعد  گو  چی     دیده ای

القرض  این  قصه    پایانی    نداشت

زن همی گفت آن دگر نایی   نداشت

چون که نای از   آدمی  بگرفته   شد

هی نکن تبلیغ   راهش  بسته   شد

آنچنان در پوست و   جانم رفت     آن

که برون  ناید  به  صد     ورد      زبان


"محمود مسعودی(ساده)"

سرگشته

نه دل دارم که بستونی ز مو دل

نه دل دارم به خونه یا  که منزل

مُویم سرگشته ی موی تو دلبر

ببین چون می رود پای مو در گل



نه دل دارم  که  راز دل بگویُم

نه حل مشکلی از دل  بجویُم

کجا مونده دلی از بی وفایی

که بوی گل از این محفل ببویُم



نه دل دارم که دلبر بینم اِمشو

که از لعل لبش لب گیرم اِمشو

بِری با یار و دلدارم بگویِ یْ

که  گر  آید بَرم  پر گیرم  اِمشو

"محمود مسعودی(ساده)"

از هجر و جدایی

کبوتر های شهر آشنایی

پرستوهای زیبای خدایی

الا ای طوطیان خوش خط و خال

قناری های دور از بی وفایی

به قمری ها و گنجشک و چکاوک

به بلبلهای احساسم بگویید

دلم می میرد از هجر و جدایی

"محمود مسعودی(ساده)"

صخره و دریا

دریا کنار صخره ها بیدار می گردد

موجی به سر 

عشقی به دل

کف کرده و شادان

غرشگر عصیان

بر لحظه های بی امان خویش می کوبد

در هر نفس صد بار

با  خویش می گوید

آرام اگر گیرم خواهم مرد

مرداب خواهم شد

ماهی نخواهم دید

از زندگی شادی نخواهم چید

باید بکوبم بر در و دیوار این صخره

باید ببوسم گونه هایش را

تنها رفیق روز و شب هایم

تنها، مقاوم، همسفر با ارزوهایم

یکبار دیگر موج می خیزد

بر صخره می کوبد

وَ در هر لحظه ی آخر

دست نوازش بر سر وی، دور می گردد

صخره دوباره دست و رو می شوید و آرام

در فکر تکرار محبت است

آرامش صخره در غرش دریاست

زیبایی صخره از یورش دریاست

دریا به عشق او مواج و طوفانیست

هر چند هر بوسه آغاز ویرانیست

عمریست چشمهاشان در چشم یکدیگر

بی خواب از رویاست

دریا پی صخره، صخره پی دریاست

"محمود مسعودی(ساده)"


بزن به صخره

دریا

بزن به صخره

بکوب شادم کن

بیاد شربت شیرین

شراب نابم کن

بگو به انتظار صخره که سخت بنشیند

چو او نمی رسد امشب تو بیقرارم کن

چو گرمی دستش فسانه می گردد

کنار ساحل دریا به زیر خاکم کن

بگو که همسفرت شعر آرزوهایم

به ریگ ساحل دریا دوباره آبم کن

مرا امید وصالش به آسمان می برد

کنون که حرف محال است دوباره خوابم کن

"محمود مسعودی(ساده)"

کجاست آرامشی

خواب ها در دیده ها پف کرده سرگردان

سایه ها مصلوب

دل محکوم دلتنگی

چشم ها بر در

نگاه آدمی ثابت

گوش بر نُت های رنگارنگ

ذهن درگیر نِتی مشکوک

و مرکز سخت درگیر است

مدیریت نه آسان است

هیچ راهی را نمی بینم پایانی

به خاک و آب و دریاها

به پایان کدامین راه دل بندم

به لبخند کدامین بچه عمقی بیش از امروز می بینم

کدامین مادر از فردای کودک شادمان باشد

به چشمان که باید جست شعوری بهر فرزندان فردا را

تمام کودکان همخانه با افکار  کارتون های ناکامند

و یا درگیر مردانی خیالی بر فراز کهکشان های بشر زاده

ز پروازی فرای ذهن آدم  تا به جنگ دائم هر روز

کجاست آرامشی در خوردن یک جام

کجاست آسایشی حتی به هنگام نهار و شام

کدام صبحانه بر میز است

کدام دیوان حافظ فال روز مردمان گوید

کوچه مسکوت است و عمق خانه ها ساکت

زن همسایه در گیر است با افسانه های رنگ به رنگ جعبه ی جادو

ز عمق و گوشه های دوردست  عالم خاکی

که مرز ذهن و فکر آدمیت در نوردیده

تمام بندها بگسسته می خواهد

نه پای عهد می داند نه راه و  رسم فامیلی

و مردان فکرشان نانیست که بر میزی بجای سفره بگذارند

و دیگر سو ذهن ها درگیر بی فردایی مخدوش

معلم ذهن در گیر است

محصل کیف سنگین است

نه چوبی چاره می سازد معلم را

نه طفلی فکر فردا است

چقدر فردا همیشه نابسامان است

به ذهن مردم امروز و شاید کودک فردا

نمی بینم به ذهن کودکان چیزی به غیر از جعبه ی جادو

نه بهر ملت فردا نه بهر کودک امروز

کدام آدم به خویش خویشتن یار است

چرا اخطار ها در حد هشدار است

به نفرین کدامین کار ناکرده و یا شاید نهان کرده گرفتار است

"محمود مسعودی(ساده)"

شعله

نه می خواهُم  نه می تونم که برگیرم ز تو دل

نه می خواهُم   نه می تونم  بسازم دور منزل

چنان عشقت به جانم شعله انداخت

نه می خواهُم نه می تونم بجویم حل مشکل

"محمود مسعودی(ساده)"

زمین فرصت تکرار ندارد

کاش می شد

بنویسیم به کوه

بنویسیم به دشت

بنویسیم به باد

بنویسیم به آب

و به هر ذره ی این عالم خاک آلوده

که زمین فرصت تکرار ندارد

که زمین همچو خودی یار ندارد

پس نبریم رگ و ریشه ی وی

راه جوییم به اندیشه ی وی

تیشه از دست ،تبر از دوش بشر بستانیم

تیرها را ز تفنگ ،فکرها را ز خدنگ بستانیم

آدمی بر سر شاخ است و به بن می کوبد

آدم در ته دام است و به در می روبد

گرگ ها را نه ز چنگل

که ز افکار بشر بستانیم

شعر ها را نه به دیوار و به در

که به افکار بشر آویزیم


"محمود مسعودی(ساده)"

کیستم؟

کیستم در این جهان ،دیوانه ای بیگانه ای

عمر خود را می دهم در جستن پیمانه ای

تا به دام خوبرویان می رسم جا می زنم

کو رفیق همدمی در گوشه ی ویرانه ای

تا شرابی می رسد از خواهش لعل لبی

صبر از کف می دهم در جستجوی دانه ای

دلفریبان جهان را تا به کی گویم سکوت

تا به کی پنهان نمایم راز در افسانه ای

چیستم من، خاکم و آبم وَ یا آتش بگو

تا ببینم خویش را بی پرده در پایانه ای

ای شراب زندگی کاری بکن ،لافی بزن

می روم آخر زدست در جستن دردانه ای

شاخه ی طوبی چه آسان از کف ما می رود

تا به کی با خدعه و نیرنگ سرمستانه ای

یا جهنم یا بهشتی،غیر از این تقدیر نیست

گر نخواهم هیچ را کو گوشه ی میخانه ای


یکه و تنها

چه یکه و تنها چه ساکتم بی تو

عبور یک سایه ز ساحلم بی تو

کنار هر ماسه لبی فروبسته

من آن لبم تنها که سائلم بی تو

به زیر هر سایه به گردش خورشید

کجا نشینم چون مسافرم بی تو

کنار تو در اوج،به عمقم و ساحل

همیشه معیوبم و ساقطم بی تو

چقدر مغروری که در حضورت هم

سکوت می گوید که غایبم بی تو

چه سرد می بینم اجاق و گرما را

کجاست گرمایی که عایقم بی تو

بمان کنار من ، همیشه یار من

که بی حضور تو ،شقایقم بی تو

سراب را گفتم کجاست دریایی

شنیده ام می گفت عجایبم بی تو

چه در گریبانم سری بی دامنم

کجاست امیدی که طالبم بی تو

"محمود مسعودی(ساده)"

بمان ای همسفر با من

بمان ای همسفر با من که دلتنگم

کنار رود ها تشنه

میان دشت ها خسته

به اوج قله  بی تابم

تمام عمر بی خوابم

اگر بر بسته چشمم را به هر پیدا و پنهانی

تلاشی کرده ام شاید

بجویم اندکی بیش از سکوت امشب

بمان پیمانه ای پر کن

بنوشان جام آخر را

بپوشان راز آذر را

که فردا باز هم مدفون سرگردانی خویشیم

که فردا دیر می گردد غروب خسته را بینیم


بمان ای همسفر

بنویس از راز شبان سرد

غبار از دیده ام بستان

سکوتم را معما کن


بمان ای همسفر

کین بادهای زوزه کش

اگر چه  با دلم بیدار بیدارند

ولی یک گام همراهی نمی بینم

که سرگردان سرگردانی خویشند



کنار این زغال آخته

وین کرسی گرم شبان بیدار

به گرمای تنم عادت کن و مگریز

لحاف قرنها بر روی افکارم

چه نامردانه خوابیده



بمان با من که برگیرم غبار نرم طوفان ها

از این افسانه های خفته در بی تابی ذهنم

بیاد آرم دوباره خاطرات رفته از یادم

به میدان آورم تک دانه های مانده در ذاتم


بمان تا بشنوم ناگفته های کوچه باغ صبح تنها را

سکوتی کن که بشناسم تن گرم صدایت را

و یا نادیده گویم راز پنهان نگاهت را

و یا برگیرم از مویت تمام راز ها و لحظه هایت را


بمان ای همسفر

فریاد کن تنها سرود روز های دور

روزگار کودکی در کوچه های خاکی دور از عبور نور

ز انگور شرابی در کنار تاک باغ مرد روستایی

بنوش اما مپرس از راز رنگین شراب امشب


بمان ای همسفر

من هم چو تو تنهای تنهایم

بیا تا نینوای خویش برداریم

به زیر چتر نارون ها کنار قامتی زیبا

نوای تازه را از هفت بند وی برون آریم

بمان ای همسفر

 این آسمان بی خواب بی خوابست

سکوت آسمان هر چند مشروب از میی ناب است

ستاره ها هزارانند و ماه آسمان بیدار

به راه شیریش افسانه ها خفته

ولی هر جا روی تک آسمان عشق یک رنگست

"محمود مسعودی(ساده)"

سراب

از چشم ترت شراب خواهم نوشید

از زلف کجت  گلاب  خواهم  نوشید

گر  وصل  تو در  خیال ما  سر نرسد

دائم  ز  لبت  سراب خواهم نوشید

"محمود مسعودی(ساده)"

اولین باران

 http://s2.picofile.com/file/8101784992/%D8%A7%D9%88%D9%84%DB%8C%D9%86_%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D9%86.jpg

اولین باران و صبح و شبنم و نورو نوید

می زند فریاد

می زاید امید

بوی جان می آید از خاک زمین

سبزه می آید ز  باران ها پدید

ریگ ها، تر می شوند از شور عشق

دانه باور می کند صبح سپید

برگ ها احساس زیبای بهاری می کنند

ساقه ها شوری به جان برگ جاری می کنند

ریشه ها در جستجوی خاک باران خورده اند

شاخه ها امید را تا آسمان ها برده اند

دانه ها لبیک  قد قامت  به خود آراسته

هر کجا باغیست از خواب زمستان خاسته

در به روی لاله ها وا می شود

بار دیگر عمر معنا می شود

پیله ها وا می شود، پروانه ها پران و شاد

باغ ریحان همدم نجوای انسان می شود

کوه فریاد وفا و دشت احساس صفا

در بیابان بوته ای دنیای صحرا می شود

بلبلان سرشار چه چه، قمریان سرشار کو

آدمی سرشار به به ،ماهیان سرشار هو

این همه خاک و گیاه و دشت و کوه و سبزه زار

بلبل و قمری و باغ و شاعر و شعر و بهار

از نوید قطره ای یکباره بر پا می شود

وه چه ساده

ابر و باران

با نوید خود زمینی را معطر می کند

لحظه های ناب را همپای پر احساس گوهر می کند


"محمود مسعودی(ساده)"

بیا باورکن

چشم من مست مدام است بیا باورکن

ساقی و جام به کام است بیا باور کن

غم ایام فراری ست ز میخانه ی ما

شربت عشق به جام است بیا باور کن

طوطیم هست سخنگو و شکر ها شیرین

لب و شکر چه به کام است بیا باور کن

بلبلان مست و قناری همه مشغول غزل

هر دو لب بر لب جام است بیا باور کن

مسجد و میکده مدهوش گلاب است هنوز

هر چه گل هست بنام است بیا باور کن

یک شب از بهر خدا عشوه خود ارزان کن

فقط امشب شب عام  است  بیا باور کن

شکوه کم کن بنگر شهر تو را منتظر است

جمله ی قوم  چه رام است بیا باور کن

ساده دل در گرو مهر تو دادست بفهم

هی مکن عشوه جرام است بیا باور کن

"محمود مسعودی(ساده)"

کیش شطرنج توام

کیش شطرنج  توام ماتم مکن

گر چه مشتاقم ،بی تابم مکن

تا که فتح قلعه ی دل ها کنی

بی نصیب  از لعبت نابم مکن

"محمود مسعودی(ساده)"

در دام ما

سوزن پرگار تو بر  گرد  ما  زد  حلقه ای

غافلی از اینکه خود در دام ما افتاده ای

"محمود مسعودی(ساده)"

راز شبنم

شبنمی بعد شبی تار و بلند

وقت دیدار نسیم سحری

ذره هایش همه یکجا می کرد

تا که با قدرت و زیبایی عشق

به لب برگ گلی بنشیند


بوسه گاه شبنم در کمینگاه سحر

بر لب سرخ ترین برگ امید

پر از سبز ترین حس بهار

در فرودی آرام

ساکت و سر به گریبان و تفکر کرده

در پی ساختن یک خاطره بود


ساکت اما شفاف

ساده اما حراف

در شبستان خیال

رو به دالانی باغ

پی پرداختن یک خاطره بود


برگ شادان شده از لطف بهار

قطره را در دل خود جا می کرد

قطره با بوسه ی رنگین امید

چشم بر سینه تفتیده ی صحرا می کرد


شبنم اما دل چندان خوشی از قاصد خورشید نداشت

اولین شعله ی تیر بر گلوگاه بلور

حکم پرواز وی امضا می کرد

یک طرف شوق سفر

یک طرف پای وفا

همه را می فهمید

باز با اینهمه او

در پی ساختن خاطره بود


آری این صبح و فرود

با طلایی نفس خورشیدی

وقت معراج به بالا می رفت

و ندایی می گفت باز هم می آیم

تا که صبح است و نسیم و امید

نسل من پابرجاست

باز هم می آیم

که دل تنگ شما تازه کنم


من و خاکستری و حس بهار

به تفکر ساکت

که خداوند نسیم و شبنم

در دل هر ذره

رازی از جنس امید

نوری از جنس خدا

بهر ادراک و تقلای بشر

به امانت داده

که اگر دیده بر آن جویا شد

راز شبنم هویدا گردد.

"محمود مسعودی(ساده)"

هجران

همجون لب یار ما دلم خونین است

چون زلف کجش ترانه ام مشکین است

خونین دلی و ترانه هایم به کناری

هجران وی از برای ما سنگین است

"محمود مسعودی(ساده)"

وقتی که تو نیستی

وقتی که تو نیستی بر سرم آواریست

افسانه ی   زندگی   فقط   زندانیست

گر  فکر  و  خیال هم  به دادم   نرسد

انگار   همین   شبم   شب پایانیست

"محمود مسعودی(ساده)"

من که می دانم

من که می دانم در آخر خاک بادم می کنی

می زنی تیر خلاصم، کی تو یادم می کنی

من که می دانم ترحم نیست در چشمان تو

سنگ سخت کوه بی جان را نمادم می کنی

من که می دانم که عمری مشق عشق

می ستانی بی دلیل و بی سوادم می کنی 

من که می دانم شرابت را ندادی رایگان

صد ز من بستانی و قیری به کامم می کنی

من که می دانم سرابی بود رویای بهشت

باغ رویا را ز من بگرفته و ناگه خرابم می کنی

با توام دنیا که دایم تلخ و شیرین می دهی

عاقبت هم شعر سنگی بر مزارم می کنی

"محمود مسعودی(ساده)"

پاییز خوش نگار

در چشم من

تو زیبا

زیباتر از بهاری

شاعرتر از نگاری

عاشق تر از هزاری

رعنای رازداری

راهی به نو بهاری

آری هماره گویم

پاییز خوش نگاری

"محمود مسعودی(ساده)"

مگرنه

این راه پر از سنگ و سفال است مگرنه

پرآبی رود از کرم و لطف جبال است مگرنه

خورشید همه لطف خدا است بر عاشق

بی نور رخش حرف و سوال است مگر نه

جنگل که شده مامن و ماوای دل سبز

بی لطف رخش حرف محال است مگر نه

هر چند کویر تشنه و تفتیده ی آب است

جز او چی کسی فکر وصال است مگر نه

تقوا همه اندیشه و احساس خداییست

آدم همه جا محو گل روی جمال است مگر نه

برگرد به دریای خود ای قطره ی ناکام

جز دامن دلدار همه فکر و خیال است مگر نه

گوهر که ز دریای طلب در صدف توست

گر دیر بجنبی قدمش سوی ملال است مگر نه

ای ساده چه دانی که کمینگاه زمانه

فرصت ندهدتا که ببینی مجال است مگر نه

"محمود مسعودی(ساده)"

تنهایی ، زیبایی

تنهایی آدمی اگر یک دریاست

                                        لیوان محبتی کفایتش می باشد

زیبایی آدمی اگر یک دنیاست

                                       یک لحظه تبی کفایتش می باشد



"محمود مسعودی(ساده)"

شهر کاجستان

شهر من با کاج هایی سربلند

می کشاند دل به دام و می نماید در کمند

شهر من با کاج ها بیدار و قلبش می تپد

تازه می سازد نفس با هر تقلای درخت

شهر من معتاد این اکسیژن است

در نبود ابر و باران،

در حضور خاک و طوفان

کاج ها منبع احساس سلامت شده اند

تا بگیرند شکاف دل بی تاب کوبر

سوزنی برگ  رفوگر شده اند


خمره هاشان پر از خاطره باد

روزگار بازی

گوکی از کاج خدا

لنگ لنگان وسط میدان بود

تا که در رهگذر خاطره ها

بگذارد اثری و بماند در ذهن

روزگار کوزه

که نگهبانی آب خنکش می کردند

تا عبور خاشاک یا سقوطی بی تاب

آرامش آب را پریشان نکند


شهر من

سبزترین حس کویرست به فریاد بلند

قد برافراخته بر بام زمان،

در بلندای بلند باغران

کوه هایی که ز اعماق زمین

 پی اصرار زمان آمده اند

و درختانی به دیدار کویر ،

که پابسته و دلبسته مقیمش شده اند


کاج های شهر من

شاعرانی هستند

ساکت و احساسی

قدبلند و مغرور

که پر از حس شکوفایی دل ها هستند


هر که قدر کاج را می داند

هدیه می گیرد از او مصراعی

و من اکنون به زبانی ساده

به شما می گویم

سبزی او شعر گلخند من است

سوزن او سوز لبخند من است

قد بلند  باغ  در بند   من است

شهر کاجستان بیرجند من است

"محمود مسعودی(ساده)"

قطار روزگار

دورگردون  غیرگردش  با  قطاری بیش  نیست

عمر  انسان  چار  فصل روزگاری بیش نیست

کوه و دشت و دره و دریا ز پشت   شیشه ها

خواب و رویایی درون بیشه زاری بیش نیست

هر  مسافر  چند روزی  میهمان کوپه هاست

کاخ دنیا هم سرانجامش مزاری بیش نیست

نه  به  میل  خود  مسافر یا پیاده  می شوی

راهروها، کوپه ها غیراز حصاری بیش  نیست

بی سبب  خود  را به دیوار و در و بستر  مزن

نیک تر  بنگر که بینی جز فراری بیش نیست

لاجرم  چون  ایستگاه  آخرت   خواهد  رسید

جنبشی باید که دنیا جز قراری بیش  نیست

چون  بلیط  روزهای   زندگی   یکدانه   است

گر سفر بسیار باشد چند هزاری بیش نیست

کسی  نمی پرسد  که چون است  حال  تو

چشم بر هم می زنی غیر غباری بیش نیست

در  قطار  زندگی  با  همسفرها  ساده  باش

زود خواهی دید خزانی در بهاری بیش نیست


"محمود مسعودی(ساده)"

حس باران

حس بارانی که وقت نیمه شب

سقف آهن خانه ام را می زند

نرم نرمک باز احیا می کند

 شعر باران بوی خاک آلوده  را

کم کمک در سینه ام جا می کند

قطره ی باران  خواب آلوده را

میهمان خاطراتم می شود

می نویسد خاطراتی تازه را

ناگهان در ذهن سرد آسمان

با جرقه روز روشن می شود

با صدای غرش  شبناک رعد

در تنم احساس جوشن می شود

نم نم باران به دادم می رسد

جام احساست به کامم می رسد

 

چتر افکار، ز بن می بندم

می روم زیر سرود باران

سوی تنهایی یک بوته ی شاد

سوی آبراهه ی بیدار شده

همنفس با نیمه شب های سکوت

می روم با جویباران تا قنوت

چشم باران خورده و گرمای تب

می برد من را به بی پهنای شب

در مسیر لحظه هایی ماندنی

خیس از افسانه های بی نصیب

چشم در چشمان رویا

گوش بر حرف نسیم

می روم  تا دم بارانی صبح

می نویسم ز شبی رویایی

یا ز دیوار سفید و شبح نورانی

که پر از خاطره های گذراست

چه دل انگیز شبی بود آنشب

من و احساس و تو و مطلق شب

تو و احساس و من و هق هق تب

بهترین بود هنوز

بهترین هست هنوز

حس باران که به سقف سحرم می کوبید

کوبه ی عشق به احساس ترم می کوبید


"محمود مسعودی(ساده)"

بهتر از شیطان

گفت شیطان: دیده ام در آدمی

بهتر از شیطان رفیق و همدمی

حرص و آز و شهوت و جاه و مقام

درس می گویند  برایم  هر دمی

"محمود مسعودی(ساده)"