گناهش چیست؟

برای قدرت و جاه و مقام و ثروت و صد اسم نابرده

همیشه کودکان قربانی جنگند

به غیر از یک عروسک را نمی فهمد

به غیر از نام مادر را نمی داند

به غیر از چشم مادر را نمی خواند

به غیر از لای لایی هیچ آهنگی نمی خواهد

ولی یکباره ارامش ز ذهنش رخت می بندد

صدای تیر می آید

صدای نعره مردان نامردی

صدا غرشی از عمق مذهب های بی پایان

صدای خش خش پوتین درون جنگلی بی سر

صدای مرگ می آید

به زیر سقفی از آتش دلش گرمی نمی یابد

اگر این عاقله مردان بی عقلی

اگر این طالبان جنگ و دمسردی

اگر این مردمان تشنه ی قدرت

اگر این تشنگان کشته ی ثروت

سرابی از بهشت هر دو دنیا زیر سر دارند

گناه چشم معصوم و نگاه مهربانش چیست

گناه لرزش قلب و خراش جسم و جانش چیست

گناه آرزوهای پر از احساس و دردش چیست

گناهش چیست ؟گناهش چیست؟

"محمود مسعودی(ساده)"

اندر حکایت وزارت ازدواج و طلاق

بعد سال ها غور و تفکر در احوال کودکان ،جوانان و بزرگسالان مسئولین دریافتند یکی از مشکلات اساسی مملکت نبود وزارت ازدواج و طلاق است که باعث اجتناب مجردان ازازدواج و نزدیکی متاهل به طلاق گشته است.

مسلما با کار های کارشناسانه ای که صورت گرفته است  بر همگان واضح و مبرهن گشته است که این وزارت فوایدی بیش از تمام دستگاه های عزیز و لذیذی که در راه تقدیس ازدواج و تکفیر طلاق فعالیت می کنند دارد.

از جمله با استقرار این وزارتخانه کلی ابنیه بی مستاجر مانده اجاره خواهند شد ، کلی جوان بی یار مانده  سرکار خواهند رفت، کلی مشغله ایجاد خواهد شد و ....

این وزارتخانه ی نوپا زمانی که پا گرفت می تواند با اصلاح ضربتی فرهنگ ازدواج و طلاق جلوی ازدواج های خیالاتی و طلاق های از سر بی مبالاتی را بگیرد تا راه نیفتند الکی به محضر بروند و دفتر ها را بی دلیل و بی سبب سیاه کنند و خرج روی دست مملکت بگذارند.

این وزارت برای ایجاد پیوند های مقدس ،با همکاری وزارت صنعت قفل های ازدواج  را گشوده خواهد کرد تا بخت هیج جوانی بیش از این  قفل نماند.حتی می توان قفل ها را دیجیتالی نمود که از راه دور قابل کنترل باشند و به محض پیدا شدن گزینه ی مورد نظر قفل هابطور صد در صد اتوماتیک گشوده گردند.

با همکاری وزارت کار و بر اساس کار کارشناسی بیکاری را از بیخ خواهند کند تا اینقدر جوان سرکار نباشند  با افزایش وام های خوداشتغالی برای سرکار گذاشتن نفر دوم از هیچ کمکی دریغ نخواهند کرد.

با تماس های مکرر با بانک ها بر بالا بردن وام ازدواج تا چندان ملیان تامان اقدام خواهد کرد و آن را بارها و بارها در تمام بیست و چند شبکه ی سیما و صدا  هفت روز هفته  24ساعت شبانه روز اعلام خواهند کرد تا مبادا کسی از ترس بی پولی از خیر ازدواج بگذرد و حداقل نتواند گناه را به گردن وام بیندازد. برای پرداخت این وام هم کلیه مدارک را در صف خواهند گذشت تا به محض تصویب بودجه به ترتیب ثبت نام از ... در صورت عدم همکاری بانک ها ی عامل خود همچون بسیاری دیگر از دستگاه ها اقدام به راه اندازی بانک ازدواج و طلاق خواهد نمود تا حداقل تعدادی دیگری از بیکاری درآیند و تعدادی هم به نان و نوایی برسند.

با همکاری وزارت خانه های آموزش عالی در جهت ارتقای مدرک زوجین برای همسان سازی مدارک که یکی از معضلات امروزین ازدواج است از طریق ایجاد دانشگاه ((گسترش تفاهم)) اقدام خواهندکرد ، ریاست این دانشگاه بر عهده ی وزیر محترم خواهد بود که مادر زادی استاد است و پدرزادی شم مدیریت بر نسل جوان را خواهد داشت.

با همکاری وزارت ورزش و جوانان، جوانان نامستعد شناسایی خواهند شد تا با ورزش بیشتر مشکلات جسمی و روحی آنان حل گردد تا بتوانند شغل های بیشتری پیدا کنند و  نگران هزینه های کمرشکن در کمرکش زندگی نباشند.

وزارت جدید بدون اینکه گذشته را بشکافد بر موج های آینده نگری سوارخواهد شد و تا زمانی که شخصی ناعاقل پیدا شود و آنرا در وزارت بهداشت فرهنگ و صنعت  ادغام نماید . مردمان متاهل را جایزه خواهد داد  و بر سکوی اولین ها خواهد گذاشت تا مردمان مجرد بفهمند هیچ کاری بهتر از تجرذ نیست و گوششان را بدون اینکه کسی چیزی بفهمد خواهند کشید..


وزیران وکیلان و رئیسان روزگاری         

نشستند  گرد هم در جوکناری

ز هر سویی سخن آمد به میدان         

ز صنعت تا سبد تا مهر ایران

یکی گفتا که شوهر کمیاب است      

 دل    دختر برای او کباب است

یکی گفتا عروس خوب داری؟              

بگفت اری  تو شغل خوب داری ؟

یکی گفتا که در این روزگاران              

چه سخت است ازدواج گلعذاران 

وکیلی گفت دانی چیست مشکل    

 نبود یک وزارت خوب و خوشکل 

ز مجلس ولوله افتاد در شهر

که یافتند مشکل مردان این دهر

قیامی و قعودی  هست لازم

وزیری اهل دل گردد ملازم

کنون هم جملگی بر گرد کرسی

نشستند  و بهم گویند مرسی

عجب فکری نمودیم خوب و زیبا

خودمانیم ، چقدر خوبیم ماها

"محمود مسعودی(ساده)"

آرام ندارم

پنهان  نتوان کرد که آرام    ندارم

آسایشی  از گردش ایام   ندارم

پنهان شده ام در خود  و   غایب

زان لب به لب یار گل اندام ندارم



پنهان نتوان کرد از او  چهره ی  جان را

وز حضرت او قصه ی  پنهان و  عیان را

با کس نتوان گفت چه بگذشت نهانی

در شهر ندیدم به جز از حسرت نان را


"محمود مسعودی(ساده)"

کدام خد؟ا کدام بهشت؟

آی آدم ها

در بی نهایت روزگار چه می جویید

در نهایت این بی قرار چه می جویید

بهشت بهشت بهشت؟

کدام خدا؟ کدام بهشت؟

کدام حق ؟کدام حقیقت؟

کدام راه؟ کدام شریعت؟

کدام عشق؟ کدام معنویت؟

کدامین بهشت :

راهش از خون می گذرد

 از شادی مرگ می گذرد

از بدن های تکه تکه شده

از تن های بی سر شده

از سرو های بر زمین افتاده می گذرد

لحظه ای بیندیشید

همه بازیچه ایم

در دست بازیگرانی نفهم و قهار

در دست مغزهای منجمد

در دست قلب های سنگی شده

در دست دست های آلوده

در دست بازیگردانان خودساخته

اگر خدایی هست که هست

اگر ما بنده ایم که هستیم

خدای همگان هست

همگان بنده ی اویند

کجا بهشتی می آفریند که

ار خون دیگر بندگانش بگذرد

از خون کودکان بی خبر از همه چیز بگذرد

آی انسان ها بوی تعفن جهان را گرفته است

آی ادم ها

کدام خدا کدام بهشت

شما را چنین خونخوار گردانده است

کدام بهشت کدام خدا

تا فرصت هست دمی بیندیشید

بمب و نارنجک از کمر بگشایید

اسلحه بر زمین بگذارید

بهشتی دیگر بجویید

بی خون بی مرگ

"محمود مسعودی(ساده)"

عشق چیست:

عشق چیست:

نقطه هایی همیشه سربسته

حرف هایی  همیشه    ناگفته

لحظه هایی همیشه   آشفته


سینه های همیشه  تب دیده

چشم هایی همیشه در دیده

زلف هایی همیشه   رقصیده


دیده هایی  همیشه  باریده

ابروانی    همیشه    تابیده



سبزه هایی همیشه سبزینه

دلبرانی همیشه   بی کینه


رهروانی همیشه   ره دیده

راهیانی همیشه  مه دیده


دردهای    همیشه     تفتیده

زخم هایی همیشه   سوزیده

سوزهایی همیشه  جوشیده

جوش هایی همیشه شوریده


"محمود مسعودی(ساده)"

دو روزی

 دو  روزی  عشق  را  فریاد   کردیم

چو مجنون خویش را فرهاد  کردیم

کنون که خسروان شیرین  پرستند

چه  حاصل  کوه   اگر   آباد  کردیم

فراق  یار  آخر   دام     ما      شد

اگر چه نقش  خود  صیاد   کردیم

تلاطم   داشت    دریای     زمانه

چو سود ار خویشتن را باد کردیم

به غیر از خاطراتی نیست در یاد

اگر چه  سال ها   فریاد   کردیم

تمام  آه هایم  شرح درد   است

اگر چه  آب هاون   شاد  کردیم

"محمود مسعودی(ساده)"

دنبال چه می گردی؟

من مانده ام چه گم دارم

تو را

او را

خود را

زمان را

جهان را

همه پیدا و نهان را

ای دل تو را چه می شود

دمی آرام بگیر

دمی در خلوت خودت خوش باش

آرام بگیر 

زمین خود سرگردان فضا است

زمان خود نسبیتی بیش نیست

من و تو و او و ما همه مسافریم

همه گم شدگان این بیکرانه ایم

دنبال چه می گردی؟

دمی آرام بگیر

بگذار سلول ها نفسی تازه کنند

بگذار ریه ها از اکسیژن پر و خالی شوند

به خودت فرصت بده

همه مسافران بی قطاری دنیایم

گوش از سفسطه گران ،

چشم از بی نهایت برگیر

دل به نامده مبند

دنبال چه می گردی

ادمی در اساطیر گیر افتاده است

کلمات قدیمی شده اند،

جملات ناتوان

زبان ها عقیم

به خود فرصت بده

"محمود مسعودی(ساده)"

سکوتی بغض گونه

سکوتی بغض گونه در دلم  هست

حروفی   شرم گونه بر لبم  هست

ولی در جستجوی زلف مشکین

سرودی  مردگونه در سرم  هست


"محمود مسعودی(ساده)"

انتظاری یخ زده

چشمه ساری غم زده از نوبهارم مانده است

خاک کویی نم زده  از  کشتزارم  مانده است

ای دریغ  از  فصل های  نانجیب  روزگار

انتظاری  یخ زده  از عشق نابم  مانده است

"محمود مسعودی(ساده)"

تمام عمر یک سکه است

دلم اندازه ی یک شهر ،یک دنیا برایم تنگ می گردد

سکوت خسته ای بر لحظه هایم رنگ می گردد

ز دلتنگی هوای سینه ام گویی که مسموم است

و شاید در نگاهم قصه هایم گاه معلوم است

زمین و آسمان این است

غیر از این چه می خواهی؟

گهی سرمست و شادابی

گهی طامات می بافی

گهی اسب مرادی زیر پا داری

گهی هم نامرادی در نوا داری

تمام عمر یک سکه است

دو روی سکه ناپیدا

میان آسمان چرخان

گهی اینیم ، گاهی آن

گهی غمگین ،گهی شادان

زمین دارد دهانی باز چون قلک

که بلعد سکه ی عمرم

و دیگر هیچ

ولی بازم گذر خواهم نمود از ناشکیبایی

دوباره باز خواهم گشت

دوباره سکه را تا آسمان پرواز خواهم داد

"محمود مسعودی(ساده)"

ببار ای برف

ببار ای برف

به کوهستان به دشتستان

به هر تکه قله ی تنها به این صحرای بی پهنا

زمین تشنه دلتنگ است میان بوته ها جنگ است

ببار ای برف

بر خاک زمین و دردهای خفته در بستر

به آدم های مسکوت مانده در دل های بی باور

ببار ای برف

ببین مردم چه دلتنگ اند

گرفتارند و تنهایند و بی رنگ اند

ببار ای برف

تو پیوندی میان آدمی با اسمان ها باش

و یا پیوند یک بوته به خاکستان بی جان باش

 "محمود مسعودی(ساده)"



من و باران و شب و بند دره

من و باران و شب و بند دره

خاطراتی داریم که فقط :

تک درخت لب بند

چشمه ی پای به بند

وان کمینگاه قشنگ

زیر شرونه ی بند

گل زیبای سپید

شاخه ی سرخ امید

دل تنهایی بید

 و خدا می داند


وقتی در کویر باشی که نه دریایست و نه دریاچه ای، نه رودیست و نه رودخانه ای ، چشمه ها و قنات ها چشمشان به آسمان است تا جوی تشنه ای را سیراب کنند، بندی در میان دره ای  نام پر ابهت بند دره به خود می گیرد دریایت می شود که باید تمام دلتنگی ها و شادمانی هایت را با او تقسیم کنی.چه پرآب باشد چه بی آب ، چه تابستان باشد چه زمستان ، چه عاشق باشی و چه عاقل، چه زائر باشی و چه مجاور،چه میزبان باشی چه مهمان ،چه دلتنگ باشی و چه سرمست ، چه بیکار باشی و چه سرکار، چه غنی باشی چه فقیر، اری اینگونه یک  بند که کل آب هایش اندازه یک ساعت آب رودخانه ای هم نمی شود دریایت می شود ، امیدت می شود، مامنت می شود،  در حالیکه هیچ امکاناتی ندارد و چه بهتر که ندارد ، اگر چه بر هرگوشه اش زخمی زده اند ولی هیچ جایش را ترمیم نکرده اند.

خدا  بند   دره  دریایه   مایه

امید    عشقبازی های  مایه

همو  نرموک اوی   دره میرک

چو رودی در دل صحرای مایه

"محمود مسعودی(ساده)"


دلبران فصل یخ بسته

سلام ای برف های تازه ی امید

سلام ای دلبران فصل یخ بسته

به اوج قله هامان شادمان باشید

که دشت دوردست هم شادمان گردد

که چوپانی برای گوسفندش فکر نان گردد

لباسی از عروسی بر تن رنجور شهر افکن

امید زایشی بر جسم و جان ساقه ها انداز

به پارو گو که یک امشب تامل کن

مرا بر پشت بام آدمیت ها تحمل کن 

درخت را گو که باید سر فرود آورد    

اگر خواهد که روزی گل به بار آرد

بشین در زیر پای تک درخت کوچه باغ امشب

بگو آماده ی فصل بهاران شو

بگو تا دختر کوچه بدون چتر  باز آید

بفهمد برف عاشق را 

بسازد آدمی از برف و گوید راز خود با او

بگو در شیب های شرق احساسی

دوباره کودکان بر برف بنشینند

دوباره قیل و قالی تازه را تا بی کران گویند

بگو با چشمه ها که چشم شان روشن

خبرهای خوشی از کوه می آید

"محمود مسعودی(ساده)"

امان از عشق

امان از تیشه  و  از کوه   فریاد

امان از عشق و از فرمان  بیداد

که خسرو در کنار  ناز   شیرین

زند تیشه به سر در کوه فرهاد

"محمود مسعودی(ساده)"

آب گردد انتظار

آب گردد  انتظار  از شرم رخسار شما

خواب گردد نوبهار از چشم بیدار شما

زان تبسم کز لبان روزگارت می چکد

ناب گردد حال زار از زلف خمدار  شما

"محمود مسعودی(ساده)"

اما نیستی

در خیالم  خاطراتی   هست   اما   نیستی

فرصت شرح و مجالی هست اما   نیستی

گفته بودی می رسی قبل از سکوت روزگار

صحبت از حرف محالی هست  اما نیستی

"محمود مسعودی(ساده)"

شیرین تر از آنی...

شیرین تر از آنی که فرهاد نگاهم در بیستون  سنگ پیدایت نماید

لیلی تر از آنی که مجنونی صدایم در انعکاس کوه   فریادت نماید

دریا تر از آنی که غواص خیالم در سرسرای لحظه ها جایت نماید

زیبا تر  از  آنی که افکار  محالم با   مستی  میخانه زیبایت  نماید

"محمود مسعودی(ساده)"

روزی تو هم

روزی تو هم از شعر من پرواز خواهی  کرد

سازجدایی    از  دلم  آغاز   خواهی   کرد 

روزی     تمام    یادگاری های   عمرت   را

بر آتشی   از  حسرت  دل باز خواهی کرد

روزی برای درد هایم   غصه خواهی خورد

هر قصه را با غصه ای دمساز خواهی کرد

روزی کنار سنگ سنگ کوچه های  شهر

با هر  دو بیتی  آه دل را ساز خواهی کرد

روزی      بیاد   روزگار          دل تپیدن ها

اشکی شده با  دفتر  دل  راز خواهی کرد

روزی     کنار    حوض های   سنگی خانه

رازت به ماهی های حوض ابراز خواهی کرد

روز ی   بدون   ترس   از    معراج   تنهایی

فکری به حال این همه اعچاز خواهی کرد

روزی  تو  هم   با پشت پا  بر فرصت  عالم

من را  رها در  چنگ  باز  باز  خواهی  کرد

با ساده ماندن کار  هر نا آشنایی   نیست

روزی تو هم بر عشق پاکم ناز  خواهی کرد

"محمود مسعودی(ساده)"

چرا ناشاد ؟

مرا روزی به روی دست ها از شهر خواهند برد

به زیر خاک سرد،در تنهایی مطلق دلم را چال خواهند کرد

برایم آیه ی قرآن، حدیث و روضه خواهند خواند

برای اولین بار نام من را هم به روی سنگ سختی حک خواهند کرد

گلی یا بلبلی یا عکس تنهایم به روی سنگ خواهند کرد

برایم نذر خواهند داد برایم شعر خواهند گفت

برایم مرد مندیلی  به روی منبری از چوب یا آهن نوای مرگ خواهد خواند

یکی غمگین یکی گریان برایم ضجه خواهند کرد

ز باغ خاطراتم چند روزی دانه خواهند چید

ز خوبی یا بدی در ذهن مردم قصه خواهم شد

و روزی عاقبت از ذهن مردم پاک خواهم گشت

فقط سنگی کنار سنگ های بی نهایت خانه خواهد کرد

که آنهم روزگاری خانه ای، باغی ، زمینی تشنه خواهد شد

چرا پس خاک بی تابی بسر سازم چو روزی خاک خواهم شد

چرا ناشاد بنشینم، چرا با غم نستیزم 

چرا در گوشه ی عزلت دلم را دربدر سازم

چو روزی در میان  این همه آدم تک و تنها نصیبم سنگ خواهم شد

چرا باید نبخشم خویش را امروز

چرا بایدنبخشم عشق را هر روز

چو روزی عاقبت افسانه ای بی رنگ خواهم شد

"محمود مسعودی(ساده)"

کاش شاعر می شدم

کاش شاعر می شدم تا با حضور قافیه

زائر  کوی  تو می گشتم  به  نور  قافیه

گر که زلفانت کمندی بر گلویم می نهاد

باز  می کردم  به شعری یا به زور قافیه


کاش شاعر می شدم تا در ردیف قافیه

می شدم  غواص  دریای  ظریف  قافیه

یا  که  در  پرواز  زیبای   خیالات   محال

چرخ می خوردم به دنیای عفیف  قافیه

"محمود مسعودی(ساده)"


کوه بیش از کوه

از کوه پیمایی این هفته آموختم:

کوه را باید که  بیش  از کوه  دید

در میان جسم سختش روح دید

قله را باید  که  بیش از قله دید

پله هایی سوی آن بی پله دید

برف را باید که بیش از برف دید

از میان  دانه هایش  حرف چید

سنگ را باید که بیش از سنگ دید

با نگاهی تازه صد ها رنگ دید

بوته را باید که بیش از بوته دید

عمق وی را با سکوت غوطه دید

سبزه را باید که بیش از سبزه دید

شاخ و برگش را  نشان  غمزه دید

آب جو را بیش از یک جوی دید

رهسپاری بر سر آن کوی  دید

خاک را باید که بیش از خاک دید

خاکیان را سوی هفت افلاک دید

در درخت یکه باید شور دید

شور را در شاخه ها مستور دید

خویش را در قله باید نور دید

ذره ای نزدیک آن منظور دید

"محمود مسعودی(ساده)"

کهکشانی از غزل

با کهکشانی  از غزل در چشم هایت

شیرین تر از  شهد عسل ناز نگاهت

یک لحظه  طوفانی نما  دریای دل را

با حس گرم یک بغل وان غمزه هایت

"محمود مسعودی(ساده)"

غمباد

تو شادی بی من  و من بی تو ناشاد

تو عاشق بی من  و من بی تو بر باد

الهی بشکنه پشت زمونه

تور رفتی بی من و من بی تو  غمباد

"محمود مسعودی(ساده)"

لوت و کلوت و گندم بریانم آرزوست


لوت  و  کلوت  و  گندم  بریانم   آرزوست

نبکا   و رود  و قصه ی  برخانم   آرزوست

آن دره های تنگ و  آن  کوه های خشک

یاردانگ و سیف و سنگ گریزانم آرزوست

از بس ملول شهر  و  خیابان و   دوده ام

رقصی   میان   کوه  و  بیابانم  آرزوست.

شب های بی ستاره ی بیتاب گشته را

ماه  و  ستاره  در شب عریانم  آرزوست

دل های  سنگی   شهری  گرفته  است

سنگ  عقیق  و  ماهک  تابانم  آرزوست

غلتی میان ماسه و شعـری میان دشت

حرفی   ز  نوع  آتش   سوزانم  آرزوست

زین  همرهان  سر  به  گریبان دلم گرفت

زلفی  به  دوش  حضرت یارانم  آرزوست

آب ها تهی ز ملح و  لبها  تهی ز  عشق

آن رود شور  و  آن  لب  خندانم  آرزوست 

دانی که ساده دل به امید  تو داده است

در جستجوی  خاک تو  طوفانم  آرزوست

"محمود مسعودی(ساده)"

گاهی به دلم سر زن

ای عشق   دلتنگ  توام  مرا   باور کن

گاهی  به دلم سر زن و با ما   سرکن

چون بی تو توان که زندگانی سر کرد؟

من  بی تو   چو  مرده ام لبم را تر کن


-------------

ای  عشق   تمام  زندگانی  از  توست

در عمق دل احساس جوانی از توست

چون  بی تو   توان    زندگانی    کردن؟

اکسیژن  و  نور  و  شادمانی از توست

"محمود مسعودی(ساده)"

گندم از گندم بروید جو ز جو

کوهی ز فریادم .دشتی ز سکوت

روزگاریست هوای سخنم یخ زده است

برف در قله ولی بی احساس

ابرها ساکت، زمین تشنه سرگردان

چشمه ها سرگرم تحصیلند

جویباران منتظر تا برف آب آید

مهر در پسکوچه های سینه مفقود است

روزگاریست که همسایه غفلت شده ایم

ساکن شهرک منت شده ایم

دشمن ذکر محبت شده ایم

وه که این روز چقدر طولانیست

لشکر واژه کجا زندانیست؟

گاه یک ثانیه هم عمر درازی دارد

گاه یک قافیه خود راز و نیازی دارد

گاه تابوت زمان سنگین است

صبر هم واژه نامانوسیست

انتظار سخت ترین خاطره را می سازد

یخ فریاد اگر وا نشود

بر دل دشت چو دریا نشود

بغض طوفان به شبم خواهد تاخت

لشکر عمر دلم خواهد باخت

به گمانم

برف را باید دوباره مدح کرد

قله را باید دوباره فتح کرد

چاله چوله های دل همسطح کرد

می روم تا بشکنم فریاد را

شور شیرینی دهم فرهاد را

دشت ها را بذر گل کارم ز نو

گندم از گندم بروید جو ز جو

"محمود مسعودی(ساده)"

کاش می شد همنشین قله شد

قله می خواند مرا از عمق خواب

قله می فهمد مرا با برف و آب

قله می جوید مرا با بوته ها

 قله می فهمد مرا با دره ها

قله بی تاب است و من بی تاب تر

جرعه ای ناب است در این شور و شر

راهیم تا برف های کوی او

تا ببوسم در میان ابروی او

راهیم تا بوته ها تا دانه ها

تا تمام کوهساران خدا

ناگهان تنها درخت سرخ پوش

چشمهایم دعوت خود می کند

ناگهان تک بوته های منتظر

گردشان خالی ز برف مقتدر

با حضور نور ها بر برف ها

روح را دعوت به لبخند می کنند

جسم را محکوم و پابند می کنند

ناگهان شهرم چه کوچک می شود

قیل و قالش ، فکر و حالش، ذکر و نامش

صبح و شامش، دود و دامش ، محو بی شک می شوند

ناگهان هر سوی کوهست و سفید

هر طرف خورشید و نور است و امید

نا گهان در اوج تنها می شوم

ذره ای در عمق دنیا می شوم

کاش می شد همنشین قله شد

اوج را فهمید و بهرش پله شد

کاش می شد شاعر  کوهی شدن

در میان سنگ ها روحی شدن

کاش می شد کوه را فهمید و رفت

دل به اوجش داد از پستش گذشت

"محمود مسعودی(ساده)"

برای دیدن روی سپیدت

گل رویت  گلستان  می نویسم

دلم را ابر و  طوفان  می نویسم

برای  دیدن  روی  سپیدت

به جان تشنه باران  می نویسم

"محمود مسعودی(ساده)"

شوق کوهستان

فردا صبح راهی برای اولین بار با یک گروه کوهنوردی راهی قله قوچ  بر فراز کوه های باقرانمهستم

شوق کوهستان به جانم آتشی انداخته

هر طرف هر سو برایم قصه ای پرداخته

صبح با بانگ خروس خوش خبر ،

راهیم تا کوه ،نزدیک سحر

می روم تا قله های بی خبر ،

از من و این لحظه ای بی ثمر

می روم شاید که در پهنای کوه ،

غرق در دریای کوهستان شوم

می روم تا با حضور آب و برف،

همنشین صبر  سنگستان شوم

می روم تا صبح را معنا می کنم،

نور عشق تازه ای پیدا کنم

می روم شاید به عمق دره ای

یا به اوج قله ای چون ذره ای

قطره ای غافل ز دنیایی شوم

جرعه ای غافل ز دریایی شوم

می روم تا کوه همراهم شود،

همدل و همراه دنیایم شود

می روم تا تک درخت قله را ،

با سلامی تازه همراهی کنم

می روم شاید که روحی تازه را ،

در ضمیر جسم و جان جاری کنم

"محمود مسعودی(ساده)"

آزادم

از هر چه  ردیف  و  قافیه ست آزادم

از هر چه حساب و زاویه ست  آزادم

جز عشق نمانده در دلم خورشیدی

از هر چه به کوه و بادیه ست  آزادم

"محمود مسعودی(ساده)"

شهر دلتنگی

شراب شهر دلتنگی چو نوشی

تمام  عمر   با خود در خروشی

اگر  مقصود و  معبودت   نیابی

چو آبی بر سر آتش   بجوشی


به دلتنگی کسی چون مو نباشه

که کس بر  درد  مو  درمو  نباشه

اگر صد سال هم دور از تو  باشم

تو چون  رامم  شوی اَرمو نباشه

"محمود مسعودی(ساده)"

بوی پونه

به بوی پونه مستم کن به جویی

بیاور می  و مستم کن به  کویی

نه  پیمانه  به کار آید نه ام  جام

بگو  می  آورند  چندین  سبویی

"محمود مسعودی(ساده)"

حتی خیالت را

به دار آویخته ام حتی خیالت را

ز تو  دل کندم  و  ایل و تبارت را

ندارم طاقت شب زنده داری را

فراری داده ام  صبر  و قرارت را

"محمود مسعودی(ساده)"

زیبای شرقی در کویر

با خودم می اندیشم بیرجند نه جنگل های شمال را دارد نه هوای عطرافشان شیراز را نه زاینده رود اصفهان را  ، نه ابهت تهران را نه تقدس مشهد را نه .. شهریست که در کویر زاده، دل بر باد و طوفان نهاده ،با بی آبیش باغ ساخته با دلتنگیش فراقی سروده با کوه هایش احساس غرور کرده و با دلبرانش از چای زعفرانی گفته. 

 گرچه گاهی  در مقام مقایسه دل از نبودهای طبیعی و دست تنگی های بشری  می گیرد ولی حس مانده از ستاره هایی که در پشت بام ها شمرده ای رهایت نمی کند و همیشه دل در خاکش داری ،اگر چه فرسنگ ها حتی به اندازه ی یک دور کامل کره ی زمین از وی دور باشی . نمی دانم شاید این گرمای اعماق کویر است که همیشه گرم نگهت می دارد ، همان گرمایی که آب را به جوش آورده تا قلیان کند همان گرمای اصیلی که کویر را زاده و اصالت را بر قلب مردمانش نهاده . آری عشق و مهر این شهر کویری در عمق وجود تمام مردمانش چه در دوردست و چه نزدیک نهاده است.  

زیبای شرقی در کویر

شهر من کوه غرورت باغران

شهر من زیبا بنفش زعفران 

شهر من ای یادگاران قدیم 

ای تو یاقوتی زرشک خوش ندیم 

شهر من ای خشت خشتت پایدار 

در دلم فرهنگ و عشقت برقرار 

شهر من ای در میان کوه و دشت 

خفته ای ارام  در طوفان مست 

شهر من عشقت به جان آمیخته 

درد و رنجت را به دیوار زمان آویخته  

شهر من ساباط هایت منتظر 

در مسیر  خاطراتی مستتر 

شهر من زیبای بر پای کویر 

شهر پیرم شهر پیرم شهر پیر 

یادگاری از قهستان مانده ای 

همچنان شمعی به بستان مانده ای 

شهر من در باغ های باغران 

سبزی و سرخی به دست باغبان 

شهر من ای در میان جسم و جان 

گاه ظاهر بوده ای گاهی نهان 

دست اهریمن ز بامت دور باد 

مهر تو در سینه ها محصورباد 

گرچه بی آبی امانت برده است 

کاج سبزت رنگ و رو آورده است 

همچنان دریای ژرفی در کویر 

بهر من زیبای شرقی در کویر   

همچنان عناب سرخی بر درخت  

بر دلم درمان دردی روز سخت 

گر  نداری جنگل و دریا و رود 

یا که داری خاک و سرما و نبود 

 دوست می دارم تو را زیبای من 

من چو مجنونم تو هم لیلای من

"محمود مسعودی(ساده)"

یکروز

کنارت  می نشینم  باز  در  طرف  چمن  یکروز 

به  پوی  پونه  عادت  می کنم در انجمن یکروز 

نترس از این پریشانی باغ و فصل سرماها 

دوباره با تو خواهم گفت از دشت و دمن یکروز   

 


  

کنارت می نشینم  باز  بی حرف و سخن  یکروز 

به سیل بوسه می بندم لب یاس و سمن یکروز 

نترس از این پریشانی باغ و فصل سرماها 

دوباره با تو خواهم  گفت زان  عشق کهن یکروز 

 "محمود مسعودی(ساده)"

 

فقط خاطره

زندگی سرشار از بود و نبود آدماست 

رفت و آمد در مسیری آشناست 

گاه شادیم ز روییدن یک بوته ی سبز 

گاه افسرده ز پژمردن گل  

گاه سبزیم که روییده گلی در دمنی 

گاه زردیم ز افسردن مرغ چمنی 

گاه همپای نسیمم در کوه بلند 

گاه افتاده به پاییم چو مرغان به بند 

زندگی چرخه ی تکرار زمان است به اندیشه ی خاک 

زندگی شرح رهی پر هیجان است ز افسانه ی عمر 

زندگی فرصت روییدن و پژمردن یک باغ قشنگ 

زندگی فرصت بوسیدن یک ماه به چنگ  

زندگی فرصت یک تجربه است  

ادمی اخر این راه فقط خاطره است

"محمود مسعودی(ساده)"

هوا سرد است اما :

 

پله های برفی عشق

رها باید نمودن لانه های گرم  تکراری  

 هوا سرد است اما :

 برف ها سرشار از اکسیژن عشقند  

نفس باید کشید و راز باید گفت 

نفس هایی عمیق از عمق یک احساس باید گفت 

درختان را به زیر برف باید دید 

به گنجشکان بی خانه سلامی تازه باید داد 

و یا هم دانه باید داد 

تمام پله ها را همسفر با برف باید رفت  

سکوت مست باران خورده را فهمید  

به دور از چشم نامحرم  میان لحظه ها رقصید 

هوا سرد است اما دست اسمان باز است 

که در دست زمین هر دم امیدی تازه بگذارد 

سرودی تازه را گوید 

نترس از گم شدن در مه  

نترس زین خیس باران خورده ی در مه فرورفته 

همه یاریگر فرزند حوا اند و ادم هم 

هواسرد است اما گرم احساس است 

نیاز دست های ادمی فکر گل یاس است 

و یاسی روی دیواری دمادم فکر ایجاز است 

نمان در خانه های گرم تکراری  

زمان در انتهای سرعتش در فکر پرواز است 

زمین هرگز نمی ماند که چرخش دائما باز است 

هوا سرد است اما دست های دائما گرمی 

تقاضای محبت از تو می جویند 

محبت را به روی سینی احساس می بویند  

هوا سرد است ولی شال و کلاهی هست 

 هنوزم فرصتی، راهی و چاهی هست 

کلاغ خوش خبر فکر بهار آورده پس خوش باش 

بسوزان هیزم سرما  

بنوشان شربت گرما 

برون آ از لحاف گرم سرمازا

"محمود مسعودی(ساده)"

اولین برف زمستانی

برف های بامتان تکرار خورشید است 

خورشید در خورشید سرشار امید است

با بوسه های بی امان برف 

هر گوشه از شهرم

زیباتر از هر روز 

 بی هیچ تردید است

شاخه های خم شده   

خشت و خاک نم شده 

دست و پای جم شده  

گویای تعظیمند 

 به پیش پای اولین برف زمستانی

"محمود مسعودی(ساده)"

در خیالم

من به رقصیدن میان درد  عادت  کرده ام

در نبود کس خودم خود را عیادت کرده ام

بهر تسکین دل بی همزبان خویشتن

در  خیالم  بوسه هایت را زیارت کرده ام

"محمود مسعودی(ساده)"

مسافر غرق در برف


برف می بارد و من

می شمارم همه ی دانه های پروازی

می نویسم همه ی سفیدی را

آسمان دلتنگ نیست دل وی وا شده

چترهای دلتنگ شادمانند امروز

اسمان مجنون است و زمین لیلی زیبای سفید

و درختان همه در جشن شراکت دارند

مسافر غرق در برف است


"محمود مسعودی(ساده)"

فرودگاه شیراز - پرواز لغو و من ....


ای عشق

دلتنگ تو می شوم کجایی ای عشق

افتاده به جانم خوره هایی ای عشق

شاید  که  از اقصای  دلم   دور شدی

باور   نکنم  تو  بی وفایی  ای عشق


دلتنگ تو می شوم  کجایی ای عشق

با    درد دلم   تو  آشنایی  ای  عشق

باور نکن   از تو  بی خبر   خواهم  ماند

وقتی که به عمق ذره هایی ای عشق


دلتنگ تو می شوم کجایی ای عشق

بر شاه دلم تو خود خدایی ای  عشق

شاه ار چه هزار پادشاهی دارد

چون مور  فتاده ام  به  چاهی عشق


دلتنگ تو می شوم کجایی ای عشق

هر سو نگرم  نشانه هایی  ای عشق

از عمق وجود خود تو را می جویم

در دهکده ام  تو کدخدایی  ای عشق

"محمود مسعودی(ساده)"

ساده در پیچیدگی ها

بیش از یک ساده در پیچیدگی ها نیستم

غیر  یک  بی تاب  در  تابیدگی ها نیستم

کو خدای عشق تا حسرت به دل نگذاردم

لایق  خورشید و  آن تفتیدگی ها  نیستم

"محمود مسعودی(ساده)"

طراوت خورشید

هر صبح پر از طراوت خورشید است

در شبنم قطره ها هزاران عید است

برخیز  به نور  عشق  افکار  بشوی

حلال   تمام  مشکلات  امید است

"محمود مسعودی(ساده)"

هچ

همه استاد حرفیم و عمل هچ

سرامون زیر برفیم و علل  هچ

به ظاهر بهترین اندیشه داریم

ولی در واقعیت چون کچل هچ

به زیر هر گلویی شهر   غبغب

ولی در پا بغیر از یک مچل هچ

ز وزوز گوش مردم   جملگی کر

ولی وقت عمل اصلا عسل هچ

نماز  و روزه  و  حج  و  جهادیم

ولی آخر بجز جفت  جمل  هچ

به لب الله گویان  با دو تسبیح

به زیر لب بغیر از یک جدل هچ

درون ذهن  آدم پر ز  ربّ است

ولی گوییم بغیر از آن  ازل  هچ

به بازار از خدا  گوییم و  عدلش

ولی  اندر  عمل  فکر اجل  هچ

تماما   عاشق   اشعار   نابیم

دمادم مرثیه ،  قول و غزل  هچ

"محمود مسعودی(ساده)"

محو نگاهت

گاه  غرق  چشم هایت  می شوم

ناگهان مست  صفایت   می شوم

تا نفهمد  کس که من  مست توام

محو  در  عمق  نگاهت  می شوم

"محمود مسعودی(ساده)"

حس باران آمد

باران باران

آمد آمد

حس چتری مشکی

مست و عریان آمد

حس یک پنجره ی شسته شده

نور شمعی بی خواب

حس زیبای شب خاطره ها

دست گرمی به گلستان آمد

حس چک چک سقفی چوبی

و یکی کاسه ی پر آب شده

در میان خانه ی مامان آمد

حس صبحی که مه آلود شده

در عبور از شب بستان آمد

حس عاشق شدن چلچله ها

در کمینگاه شبستان آمد

حس یک چکمه ی سوراخ شده

در میان راه دبستان آمد

حس یک کودک باران خورده

خیس تر از مه تابان آمد

باز باران آمد

به خیالم چه خوشستان آمد

حس افتادن یک کاسه ی روی

روی سنگفرش شبستان آمد

حس فریاد محبت ز لب مادرها

بر سر طفل پر عصیان آمد

حس یک تایر بی خواب شده

سوی آرام ترین قله ی بی جان آمد

حس گنجشک تماما خیسی

زیر تنهایی یک بوته فراوان آمد

باران باران

باز باران آمد

حس یک کاهگل زنده شده

زیر ساباطی یک حس غریب

بهر آرامش انسان آمد

حس یک دانه ی بیدار شده

در دل شهر زمستان آمد

حس امید که پربارشده

بوی سبزینه شنیدست هوشیار شده

حس پر حس بهار

در شب سرد زمستان آمد

حس باران آمد

"محمود مسعودی(ساده)"

دلتنگ بوسه

دلتنگ بوسه ام  که پریشان  کند مرا

راهی شهر  حضرت  جانان  کند  مرا

زین   هدیه های  زمینی   دلم گرفت

کو  عشق او  که  به زندان  کند  مرا

این لب

تموم قصه ی  دنیاست این  لب

شرابی مزه ی زیباست این لب

نمی گویم که بهتر هست یانه

سخنگوی لب دنیاست این لب

"محمود مسعودی(ساده)"

چه می شد

چه می شد گر که دلتنگی نمی بود

حنای بی دلی رنگی نمی بود

چه می شد تنگ دلی آواره می شد

به هیچ جا شهرک سنگی نمی بود

"محمود مسعودی(ساده)"

طنز انتقال پایتخت (مِِشو یا نِمشو)

فقط برا تنوع وزن و قافیه را مثل همیشه نادیده بگیرید و با لهجه ی بیرجندی درستش کنید

پایتخت    مَا    بِره      از    شَر     مِشو یا نِمشو

بس    که   دودی  شده ای شَر     مِشو یا نِمشو

چه به سمنان، چه طبس یا که به  هر جای  دِگه

آخری ای کار در ای شَر در اندشت  مِشو یا نِمشو

سالها  فکر  من این  است و  همه  شب سخنم

خود چنی  وضع پریشون دَ تو شر  مِشو یا نِمشو

خود همی  وضع  مدیریت  و  اوضاع  دُلار و سکه

رفتن   جمله   رئیسو   از  ای شر  مِشو یا نِمشو

زلزله   روی گسل   جم   شده   صد   سال  سیا

نِمِدُونم   که غم    زلزله     وَسَر  ، مِشو یا نِمشو

ما   که بُر   راه شمال   ای  همه   سال  منتظرِم

دل مو مایه که بگن یه غم بیشتر،  مِشو یا نِمشو

مرد   مسئول  و   وزیر  گفته    نِخَاشد  که   بشو

مو   بموندم   قیمتو یه   کم  کمتر  مِشو یا نِمشو

القرض  قصه ی    ای  غُصه   به   دل مونده  هنوز

که  نِوَاسِی  مو  مِخَا گف شَر  وَدَر مِشو یا  نِمشو

"محمود مسعودی(ساده)"