به چشمت دلبری آموز

به چشمت  دلبری  آموز و زلفت دلفریبی را

به  ابرو  تیر  مژگان  را  به  مژگان تیرباری را

غزال  چشم خود را گو که در دشت چرا آید

به وی آموز دل بردن و راه  خوش خرامی را

به  زلف  پیچ در پیچت  بگو از  شام هجرانم

به  هجران  گو  بیاموزد  سرود  بی قراری را

به  مروارید  چشمت گو که  راز من نگه دارد

بگو  با وی  بیاد آرد مکرر در مکرر راز داری را

به بلبل  گو که درافسون زلفت آشیان سازد

به زلفت گو که آخر نیست ،رسم میزبانی را

ببین یکبار دیگر ساده را مهمان به خوان خود

نه کم بگذار پیمانه ، نه کم کن میگساری را

لبریز کن امشب من

من جام و تویی باده لبریز کن امشب من

زآن کام شکر ریزت سر ریز کن امشب من

از باده چو شد لبریز و از شکّر تو  سرریز

در باده بکن شکّر تجویز کن امشب من

تیری به هدف می زن درّی ز صدف می جو

زان دو لب و زان باده تغلیظ کن امشب من

بر اسود زلفانت چون ابیض عشق  آیم

حکم می و میخانه تفویض کن امشب من

طـواف کعبه ی سنگی

طـواف کعبه هم کردم  مـرادم را نشد حاصل

دعای قرب هم خواندم طلسمم را نکرد باطل

صـفا تا مروه را رفتم گهی تنـد و گـه آهسته

تلاش و سعی هم کردم ولی تنها بدم حامل

کنار غـار هم رفتم حرا با صـد زبان  خـاموش

بسی تنها بدم آنجا یکی  جاهل تر از  جاهل

به گوش خویش بشنیدم جدال عمر و مولا را

خجـالت آب می کـردم نمی گردم چـرا شامل

به آب زمـزمش  شـستم  تمام ظـاهر و باطن

ولی کبرم فزون کرد و کشــیدم پرده ای بر دل

به احـرام اقتدا کردم  کـمر بستـم حـریمش را

به ظاهـر محـرمم اما ،کجا محـرم  شود کاهل

نظر بر خانه می کردم خدای کعبه می جستم

ز هـر روزن نـدا آمد که ای   سـاده تـویی حائل

صـفا تا مروه با سعی و طـواف کعبه ی سنگی

تهی از معرفت  باشد  کجا  می سازدت  قابل

آتش غفلت

شبانگهی که آتش غفلت به جان باغ افتاد 

به یک نفس میان گل و بوته ها فراق  افتاد 

خلاف حزن غم انگیز شاخه های خط خورده 

چه زود شادی هیزم به خانه ی اجاق افتاد 

درخت  اگر چه  تحمل  کند و خم ندارد سر 

تمام  عمر و خاطره هایش  ز  انطباق  افتاد 

به خاک  خسته  بیندیش که زیر پای درخت 

چه شد که در شب هجران ز  اشتیاق افتاد

صبا از دل خونین باغبان سوال و پرسش کن 

اگر  چه غفلت او  بود که  این   سیاق افتاد 

تلنگری  زده بودم  که  شعله  در  راه  است 

ببین  هنوز نیامده  شعله ، چنین نفاق افتاد 

کسی به دل نگاری ساده  نمی نهد  وقعی  

مگر دمی که بانگ برآید، جمع تاق تاق افتاد

با دلم امشب جوانی کن

بیا  یک بار  دیگر با دلم امشب جوانی کن

بدور از چشم نامحرم خزانم را بهاری کن

سکوت از زندگی برگیر با جان غمزه های خود

به کامم لحظه های با تو بودن را تداعی کن

به  زیر  تک درخت باغ  و  در  تاریکی  مطلق

تمام بوسه هایم را همین امشب تلافی کن

تپیدن های دل را در قرار دشت شب بوها

پلی کن بهر وصل و وصل را امشب تلاقی کن

نمی دانم به غیر از من چه امشب زیر سر داری

فقط امشب که من مستم شبم را جاودانی کن

به لطف و سادگی یکبار دیگر با دلم بنشین

دمی با من نشین و باقی عمر آنچه دانی کن

وقت نوروز است

کم کم از هر شاخه ی خشکی تبسم می چکد

هم  شکوفه،هم  غزل،حتی  ز هیزم  می چکد

کم کم  از جریان  ناب  زندگی در رهگذار جویبار

سبز    می گردد  جهان ، وز  نو  ترنم  می چکد

کوه    با    شادی    لباسی   پر  زگل بر تن کند

شعر   شادی   از  قد  و  بالای  مردم   می چکد

هر   کجا   بلبل   غزل   گوید   به   شاخ  زندگی

از   نوک   قمری   نمک  از  نوع سدیم می چکد

گو     نگاهی   تازه کن   تا   تازه گردد  باغ  جان

وقت  نوروز است  و نور  از عرش هفتم می چکد

چشم   واکن  فصل  سرد  زندگی خواهد گذشت

چون بهار آید صفا و لطف از افعال مردم می چکد

خوشه های    سبز    گندم  هر کجا دردست باد

رقص   شادی   از   قد   رعنای  گندم   می چکد

ساده   بر خوان   بهاران   بی وضو  وارد    مشو

لطف   حق هر سو   در این   باغ  تنعم می چکد


کاش می شد

کاش  می شد هیچی  نگم  ولی دلم  خالی  بشه

کاش می شد هیج جا  نرم  ولی حالم عالی   بشه

کاش می شد غم تو دلای هیچکدوم از آدما پا  نذاره

کاش می شد فقط  برا غم سال خشکسالی   بشه

کاش می شدهمه رنگا از خجالت یهو بی رنگ بشن

کاش می شد  ساز   دورنگی  طبل  تو خالی    بشه

کاش می شد دروغ بخشکه  توی قلبا  و زبون   آدما

کاش می شد  پوز  دروغ  تو کوچه خاک مالی   بشه

کاش می شد حرف حساب همیشه با حساب باشه

جای حرف ناحساب فقط تو سطل زرد  آشغالی بشه

کاش می شد  زبون  فقط به  اختیار  فکر  و  عقل  بود

هر چه که توی سراست برا زبون کمی نمد مالی بشه

کاش  می شد  ما  آدما  یه  کم  به   فکر  هم  بودیم

کاش می شد باغ صفای  آدما مثل کهن سالی بشه

کاش می شد سنگ نشکنه شیشه دل شکسته ها

داستانای  سنگ  و شیشه از نو  خشت مالی بشه

کاش می شد که ساده ها تو  سادگی شون  بمونن

سادگی  فت  و  فراوون  هر  کجا  مثل گل قالی بشه

چه حاصل

یارب ز می و مکتب و میخانه چه حاصل

عمری زده ام لاف از این باده چه حاصل

چون بهر کسان صوم و صلاتی بنمودم

شب تا سحرم روی به سجاده چه حاصل

با دست دعا چشم به افسانه سپردیم

 یک دست دعا دیگری افسانه چه حاصل

من آیینه سیرت خویشم به که گویم

صورت اگرم هست به دلداده چه حاصل

افتاده به دام خودم از غیر چه نالم

لب ها به دعا دست به پیمانه چه حاصل

محکوم کند زلف تو چشم دگران را

از خویش گذر کرده چنین ساده چه حاصل


مقصد عمر

رنگ رخساره  خبر  داده  خبر  بسیار  است

ماهی افتاده ز آب و  نفسش  دشوار  است

راهی  قصه  و  رویا  شده ام   ره  ز کجاست

از  که  پرسیده  توانم  که   زمان  غدّار  است

سنگ  و  لاخ  است  اگر  در گذر سخت وصال

خوش  بود  چون  به  هوای  رخ  آن عیّار است

قصه  و غصه ی  دیدار  رخ  یار  ز شبنم پرسید

کو  همان شاهد تنهاست که شب بیدار است

گر بماند  اثر  پای  تو بر  خاک  به  اصرار  زمان

خواهمش  جست  که   امید دل  بیمار  است

لحظه ها بگذرد و عمر تو یاری نکند وصل رخش

کن  دعایی  که  خدا  در  همه دم  غفّار است

یارب  از  سادگی  ما گذر و  حسرت دیدار بگیر

گرچه  ره  سخت  نمودست و زمان بر دار است

مقصد  عمر  همان  یک  نفس  لعل لب   است

ورنه  باقی  همه  حسرت  به  دل  خمّار  است

از من گذشته ای

قلبت روانه کرده و از من گذشته ای

عشقت زبانه کرده و از من گذشته ای

شمعم به پای تو سوزم تمام عمر

سوزم نشانه کرده و از من گذشته ای

پروانه گشته ام بیاد شمع رخت روزگار بین

عیشی شبانه کرده و از من گذشته ای

گفتم به جستجوی زلف تو از خویش بگذرم

زلفت فسانه کرده و از من گذشته ای

هر شب بیاد چشم تو از خویش رسته ام

تیرت کمانه کرده و از من گذشته ای

فرهاد گونه در نبود تو فریاد می زنم

خسرو بهانه کرده و از من گذشته ای

گفتم ز بی وفایی این روزگار پست

شکوه از این زمانه کرده و از من گذشته ای

تکفیر کرده ام همه ی مطربان شهر

دینداریت جوانه کرده و از من گذشته ای

من ساده ام که با خیال تو هر شب نشسته ام

گویی خیال را اعانه کرده و از من گذشته ای

یک لحظه غفلتم همه عمرم به باد داد

آن لحظه را بهانه کرده و از من گذشته ای

عید نزدیک است

عید نزدیک است و جیب خالی بابا عذابم می دهد

آب نزدیک است این بی آبی دریا عذابم می دهد

دست فرزندش دراز و دست او کوتاهتر هم می شود

این همه دست دراز و خجلت بابا عذابم می دهد

او هزاران بار می میرد و جان می جویم از چشمان او

این همه مردن درون خانه و بستر عذابم می دهد

چونکه از در آید و گوید  لباس عید می خواهم پدر

دست های پر ز خالی بر سر و همسر عذابم می دهد

اشکها در گوشه ی چشمان بابا شعله بر آتش زند

شعله این آتش سوزان به جان و تن عذابم می دهد

هیچکس در فکر بابا نیست تنها بار بر دوش وی است

از همه بدتر همین تنهایی بابا  عذابم می دهد

شاعران مشغول شعرند و خماران مست آن

وین سرود شاعران بی یاد بابا هم عذابم می دهد

من و تو

 من و چشمان اشک باری که با یاد تو می بارد---- تو و چشمان بس شادی که تخم فتنه می کارد 

من و لب های بی تابی که با یاد تو رنگین است---تو و لب های رنگینی که که رنگ از دیگران دارد 

من موی پریشانی که بادش می برد هر سو----- تو و موی پریشان رقیبانی که بر ما خنده می دارد 

من و این چهره خونین که خونبار یده از چشمش----- تو و آن چهره  ی پر چین که رنگ حرص می بارد  

من و شب های دیجوری که تا صبحت پریشانم-----تو و شب ها در آغوشت ز غیرم عشوه می بارد  

من و زلف سیاهی که سفیدی حاصل عمرش----- تو و زلفی به دست او که بر ما طعنه  می دارد 


من و پایی که زانویش بیادت خم شد و بشکست --- تو و پای شتابانی که دیگر سوی گام می دارد 

من و این سینه ی تنگ و دل غمگین و ناشادم----- تو و آن قلب سنگینی که غم بر قلب ما بارد  

من و امید وصلی که خزان بی بهارش آرزو کردی --- تو و امید بر وصلی که فصل از  ما کمین دارد  

منم آن ساده تنها که هست مغلوب عشق تو  --- تو و  مغلوب  هر زیدی  که بر ما نیزه می بارد

گفتی که نشد

چشم در چشم من انداخته گفتی که نشد

غبغبت پر ز هوا ساخته گفتی که نشد

غافل از آنهمه عمری که به بادست ز تو

دست ها را به کمر ساخته گفتی که نشد

زده بر زیر همه قول و قرار من و خود

نرد خود با دگران باخته گفتی که نشد

همدمم اشک نمودی و رخم خیس شراب

جام می بهر خسان ساخته گفتی که نشد

گفته بودم که مرا عشق و امیدست به تو

همه افلاک به هم بافته گفتی که نشد

شمع را تا به سحر آتش من روشن داشت

شمع کشته بدر انداخته گفتی که نشد

چشم میگون تو آن کرد که دشمن نکند

طالع نحس برون از جگر انداخته گفتی که نشد

برو که مهر و وفایت همه نقشی است به آب

موج در آب و تلاطم به دل انداخته گفتی که نشد

ساده بر گرد که دنیای تو از غیر جداست

گو عیان است که لبهات گل انداخته گفتی که نشد


آبرو نگهدارید

ای اشک های خفته من آبرو نگهدارید

تو را خدا حریم و حرمت آن آرزو نگهدارید

فقط شما خبر از راز های نگفته ام دارید

به عمر کوته من جستجو نگهدارید

زمانه اگر بر شما سخت می گیرد

به سرافرازی فردا، چشم از او نگهدارید

مگیر بهانه که اشک غماز است

که هر چه هست شما گفتگو نگهدارید


گندمزار عشق


 به گندمزار عشقت لانه دارم به زیر پای گندم خانه دارم
مرا که گندم چشم تو کافیست که گوید حسرت میخانه دارم

به جوی باغ گندمزار کویت بیاد خوشه های زلف و مویت                                     

همیشه غرق دریایم و لیکن کجا ترس از شب خمخانه دارم

بسی گندم بدیدم زرد و شادان بیاد چرخش زلف تو حیران

چسان سازم تحمل خویشتن را که غیر تاب زلفت لانه دارم

بگو کی می رسد فصل درو را که داس لب مرا هم تیز باشد

دروگر را کجا  دارم  تحمل چو داس خویش در   دالانه   دارم

به لای ساقه های زلف گندم بیاد شانه در زلفت چو کژدم 

  بکش آن کژدم زلفت به مویم کجا ترسی ز نیش و شانه دارم

اگر چون باغبان آیی به کویم که پرسی حال و احوال نکویم  

بگویم باغ و تاق من تو هستی کجا جز حرف تودر چانه دارم

مرا در پای زلفانت نشاندی به شادی باغ زلفت می چراندی

حسودی می کنم بر نورتابان چو گهگاهش به عمق دانه دارم

بیا ساقی که وقت عشق بگذشت دوباره روز بی تابیم برگشت 

بیفشان باده می در سبویم  که فکر خون در این افسانه دارم

به خود از سادگی گویم حذر کن خودت گندم نمای جوخر کن

ولی تا گندم زلف تو باقیست خوشم که خرمنی پردانه دارم

واکن لبان غنچه را

واکن لبان غنچه را که جوان می کنی مرا        

بشکن سکوت روزه را نگران می کنی مرا

ما را به قول و وعده فریبی ولی تو را خدا        

وفا بکن که روان سوی خزان می کنی مرا

عمری میان زلف تو گم بوده ام ولی اکنون       

هنوز وعده به تیر و  سنان  می کنی  مرا

بگشا دو چشم خفته به این روزگار آشفته

بنگر مرا که دست بر آسمان می کنی مرا

تایید  چشم  و تکذیب لبت جان من فسرد

انگشت نمای  هر دو  جهان می کنی مرا

مگذار  ساده ی  تنها   در  این   پریشانی

بازآ که با سکوت خود فوران  می کنی مرا


نگو دیگر خداحافظ

نگاهت بر زمین انداختی  گفتی  خداحافظ

سکوتم را رضایت دیدی و  رفتی  خداحافظ

تمام خاطرات سال های عشق و دلشادی

همه یکجا  برون  از  کوله اندازی  خداحافظ

تمام  اشک های مانده  در جام تهی ما را

بدون دست  یا  آهی رها سازی  خداحافظ

سرود ناشنیده خواندی و ناخوانده شعرم را

دوباره بر خیال و شعر من  تازی  خداحافظ

اگر چه چشم من آیینه ای هست تار می بیند

چه می بینی تو در آیینه می گویی خداحافظ

مگر خورشید را بگرفته اند از آسمان خاطرات ما

چرا در خویش حیرانی  چرا  گویی  خداحافظ

نمی مانم  بدون  تو  در این ویرانه ی  حسرت

بمیرم   بهتر است  تا  از  لبم گیری  خداحافظ

شراب چشم میگونت دوباره مست خواهد کرد

شب تار دل ما را اگر صد بار هم گویی خداحافظ

تو پنداری که ساده  در  فراقت  زنده  می ماند

نمی آید نفس ما را اگر که واقعا گویی خداحافظ

امیدم  زنده  می دارد  مرا  یکدم  نگاهم  کن

نگه  بر  آسمان  می کن  نگو  دیگر  خداحافظ


زندگی شعریست نسرودن حرام

زندگی شعریست نسرودن حرام 

زندگی جامیست بشکستن حرام 

زندگی سازیست کوکش کن  بزن 

با چنین  سازی   نرقصیدن   حرام 

زندگی دریـاست عمقش  مهربـان  

ظاهر    هستـی  پرستیـدن  حرام 

زندگی  رودیست ماهی شو در آن 

با   چنین   رودی   نجنبیـدن  حرام 

زندگی سبز است چشمانت بشور 

سوی    زردی ها  گـرائیـدن   حرام 

زندگی  راهیست  در  دستـان   تو 

در  چنین  راهـی   خرامیـدن  حرام 

زندگی سنگی است سر تا پا  عقیق 

از عقیق زندگی خود را جدا دیدن حرام 

زندگی   ابر   است   باران  شو   ببار 

با حضور  ابر ، بر  عالم  نباریدن حرام 

زندگی  تنها  در خت  سبز    مـاست 

زرد و پاییز درخت زندگی دیدن   حرام 

زندگی   آغـاز   و   پـایـانش     تـویی 

هی   نگو  سردست  لرزیدن   حرام

زندگی سادست  سختش    کرده ای

زنده کن عشقت که  خوابیدن   حرام

شبی سرد است

شبی  سرد  است  و  من در گوشه ای  کز کرده  تنهایم

هوا  ابری شده  باران  همی آید  و  من  بی تاب  فردایم

که  فردا  دخترک  بی کفش  و بی چکمه هراسان  است

و من در خلوت تنهایی خود در پی بازار بی فردای دنیایم

به  فکر  هیزم  خیسم  که  گرمایی  ندارد  بهر دستانش

به فکر  اشکم  و  دودی  که از هیزم برآید سوی غم هایم

پدر گوید که  گر باران نبارد  تمام مزد فردا چکمه ات باشد

و  من  هر  دم  به  فکر  خجلت بابا به تاریکی شب هایم

چه  دنیایی ، یکی  شادان که شیرهای  آسمان باز است

یکی  هم  آرزوی   چکمه ای   دارد  خدایا  من   کجاهایم

گهی گرما  گهی سرما  گهی من و  گهی دستان پر معنا

ببین هر دم  به شاخی می پرم شاید به دنبال مسیحایم

ایا ای مردمان سکه جوی خوابدیده،ای تمام قاضیان شهر

همیشه من به فکر این همه مسکوک  و احکام شماهایم

بزن  باران  که  رنگ  آلوده  می بینم  تمام  دلق و عمامه

تو هم  قدرت  نداری تا بر آری  گوهـری  از  عمق  دریـایم 

تمام  دخترک  بر  خویش  می پیچد ولی از پـای می خیزد

ز  دستان زمختش بوسه می گیرد  و  من با اشک تنهایم

بمان  در  سادگی هایت  که  شهر  آلوده  تزویر  می بینم

نبینم  گرمی  دستی  همان  بهتر  که گویم اهل سرمایم

دفتری با مهر های جابجاخورده

منم و لحظه های تا خـورده  دفتـری با  مهـر های  جابجا خورده

باید از اول بشمارم لحظه هایم را شاید یک لحظه جابجا خورده

باید  حسابرسی  کنم  حساب  درآمد و مالیات   بقچه هایم  را

شاید  بدهکار  و  بستانکار  در دفتر  حساب هایم  جابجا خورده

باید بلیط  پرواز  زندگی  را  عوض کنم همین امروز  همین لحظه

کاش بینم  که  ساعت  حرکت  حداقل این یک بار جابجا خورده

بگذار  بار دیگر ورق  زنم عمرم  به یمن  تک لحظه های جامانده

شاید شانسی  بیابم از دیروز که برای فردای قصه جابجا خورده 

از پنجره به کوچه  نظاره  می کردم تمام  مردم  شهر سرگـردان 

می دوند  برای  تغییر  شغل هایی  که  مدعی اند جابجا خورده

اکنون  منم و سادگی هایم که یر تمام مهرهای عشق جامانده

این  تنها  امید من  باشد  کاش  باز نگویند مهرش جابجا خورده

منم  و   سبزه های  خشکیـده  در  نبود مهر ز خـویش رنجیـده

ترسم  آخر کسی  بگوید  که مهر  آدمیت  برای تو جابجا خورده


کیست کو بشنود صدایم را

خاطراتم  ورق  ورق  شدند  اما جمع  کردم دوباره برگ هایم را

مبادا که گم کنم دوباره آن ها را شعر کردم تمام لحظه هایم را

برگ  برگ  دفترم  پریشان  بود  گاه  غافل   گهی  شتابان  بود

هر  ورق  بوی  قصه ای  می داد  زنده کردم  تمام قصه هایم را

گرچه  بعضی  برگ ها  بی وفا بودند  در پی قصه ای جدا  بودند

من هنوزم  زپای  نفتادم جستجو می کنم تمام  مانده هایم را

گر چه هر  برگ آن  بسویی بود هر برگ خود به جستجویی بود

هر  ورق را  جدا جدا  خواندم  سرخ  دیدم  تمام  سبز هایم   را

آخرین  برگ  را ورق  نخواهم  زد تا نبینم رعشه بر دو دستت را

برگ های عمر  بی نهایت  نیست  کیست  کو بشنود صدایم را

می توان  گم  نکرد  ورق ها ر ا شعر کرد  چشم ها و لب ها  را

من چنین می کنم هردم ، تو هم بمان و شعر کن امید هایم را

من  همه  در درون فریادم  گرچه دیدی  که با شما چنین شادم

صد بار بغض خود را فروخوردم تا نریزد پیش تو آبروی ذره هایم را

گفته بودی که گل ز سنگ می روید آب پاشم تمام سنگ ها را

تا  بفهمم  که  راست  می گفتی  آب دادم تمام    دانه هایم را

ساده باشد  تمام  آرزوهایم شعر  گفته است  تمام گفتگوهایم

اندکی با خودت  تامل کن  تا ببینی در دلت تمام  حرف هایم  را

به هر سو قدم زدم بودی

هر  بار که دفترم  را  ورق زدم بودی   

هرکجا دست بر هر  قلم زدم  بودی

بی خویش رفته بودم به باغ تنهایی

در هر نگه به هر سو قدم زدم بودی

در میان  سبزه ها  میان شب بوها

هر طرف  که بیادت نفس زدم بودی

کوه  و  دره  و دریا ، جنگل  و صحرا

هرکجا سور و ساتی بهم زدم بودی

نگه  ار بر زمین یا  بر  آسمان کردم

شعر  گفتم  به هر طرف زدم بودی

در  میان گیسوان به  عمق زلف یار

تار  مویی  اگر  از   هنر  زدم  بودی

با  حضور   سادگی  در  این  محفل

دست چون به دست دگر زدم بودی

ای خوش آندم که روز آخر  هستی

گویم پلکم را به هر طرف زدم بودی



لب وا نکردی تو چرا

عاشـق  شـدم  بر   ذره ها   باور   نکـردی  تو   چرا 

گفتـی  قبـولـم می کنی لب    وا نکـردی   تو   چرا

از   شـام   خـود  تا  صبح   تو   راه     درازی  آمــدم

باور  نـداری  گر   مـرا  از   کس   نمی پرسـی  چرا

رد  دلم  تا کوی  تو حک  شد  به جان  و  هم   دلم

گـر از دلـم رنجیـده ای با عشـق  این  مشکـل  چرا

ساقی  به باغ  میکـده  مـی را گرفـت از دست  من

گر با منی  مشکـل   بود  جـور  و  جفـا  بر دل   چرا

شمع  درونـم شعلـه زد  شعلـه به هر  اندیشـه زد

حالا   که  دودم  دیـده ای  راهـم  نمی بنـدی  چرا

من مانـدم و این لحظـه ها دائـم به دام   غمـزه ها

چشمک به کارم می زنی چشمت نمی گیری چرا

خواهـی که مجنـونم کنی غلطیده  در خونـم  کنی

من  راهی  دشت جنـون  غلطیـده در  خونـم   چرا

با ساده  گشتی  همسفـر در  راه پر جـور  و  خطر

در عین عشـق و سادگی مرهم  نمی سـازی چرا

ـ

اقرار نکرده ام

اقرار نکرده ام  که  عاشـق بودم

با تیر مـژه به جان  موافـق  بودم

اقرار نکـرده ام  که  بـی دل بودم

اما همه دست و پای در گل بودم

اقرار نکـرده ام به  سـاحل   بودم

با غمزه چشم تو به مشکل بودم

اقـرار  نکـرده ام  که  جـائـر  بودم

حتی  به دل  خویش  ساتر  بودم

اقرار  نکرده ام  که  در کوی و کمر

آواره  بـدم  اگر  چـه  ظـاهر بـودم

اقـرار  نکرده ام  که  رویـای   منی

رویای تو  را  همیشه  زائـر   بودم

اقرار  نکرده ام  به  میخانه   شهر

مخمـور  بـدم  ز همه غـافل  بودم

اقرار  نکرده ام  که  شـاعـر  بودم

با  حضرت  عشق  تو  مجاور بودم

اقرار  نکرده ام  که  تب  می دادی

در  آتش  عشق  تو مسـافـر بودم

اقـرار   نکـرده ام    ولـی  فـهمیدی

زین  زخم  نهفته  بر تو سائل بودم

اقـرار  نکرده ام  که  عـاشـق بودم

در  سادگی خویش خوشدل  بودم

اقرار  نکرده ام  ولی  خواهم  گفت

در  دام تو  من  شاعر  عاشق بودم

صبحی دگر


صبحی دگر به کوی حضورت گذر کنم

چون شبنمی به برگ غرورت نظر کنم

از شبنم حضور تو خیس است لحظه ها

  ترسم به غوطه ای دل خود را بتر کنم

چون شعرمن غزل شده سوزم چو آتشی  

بر من چه مانده دگر کان مستتر کنم

ابرو و زلف گشاده در این روزگار ما

 هستند رسن به گردن و باید حذر کنم

چشمم به شب شده بغضی در آسمان

خواهم که صبح چشم خودم بارور کنم

چونان خزان نامده دل را فسرده ای

من می روم که باغبان دلم را خبر کنم

باید که آخرین حلقه ی این زلف واکنم

وانگه گلوی عشق خودم را سپر کنم

گفتم که انتظار چشم تو را قاب می کنم

دیدم گذشت عمرعشق و بباید سفر کنم

سوگند می خورم ساده بمانم به پای تو

شامم فقط به کوی حضورت سحر کنم

شهر من بیرجند من پاینده باشی هر زمان

بیرجند از بالا

رود شور شهر من بر فکر من جان می دهد

آب شورش ذوق من را شور عرفان می دهد

گرد و خاک صبح و شامش در عبور از بام ما

نسخه می پیچد مرا داروی درمان می دهد

کوچه های پیچ در پیچ و خم پسکوچه ها

آشتی افزاید و بر قهرها فرمان پایان می دهد

باغ ها دادند نام باغ ران بر کوه های استوار

کوه هم بر باغ ما صدچشمه جوشان می دهد

صبحدم مادر زلال آب را ریزد درون کوچه ها

کوچه بوی کاهگل هدیه به انسان می دهد

نان سنگک دست بابا همچو کوهی استوار

دست بابا روی دوشم عشق و فرمان می دهد

شهر من بیرجند من پاینده باشی هر زمان

نام پر آوازه ی تو در تمام دهر جولان می دهد
ساده می سازم سخن در وصف شهر خویشتن
شهر من بر مردمش عشقی گل افشان می دهد

دل من ابر بی باران عشقست

 

نگاهت جرعه ای در کام عشقست 

صدایت قصه گوی شام عشقست   

تو    باران  گشتی   و   باریدی اما 

دل من  ابر   بی پاران   عشقست 

تو رودی  گشتی و    دریا رسیدی 

دل من قطره ی  دریای عشقست 

تو دریایی و   من  ماهی  بی تاب 

یکی ماهی به صحراهای عشقست

تو نوری رفته  تا  خورشید هستی 

من آن  ذره که  سرگردان  عشقست 

تو شمعی  گشتی  نوری  فزودی 

من آن روغن که سرتا پای عشقست 

تو یک حرفی که  صد  جمله نهانی 

من آن حرفم که در سودای عشقست

تو خورشیدی  که مهر افزای باشی 

من آن ماهم که سرگردان عشقست  

تو  کامل عقلی و  ره  می گشایی   

من آن ساده که سازم ساز عشقست

لحظه دیدار تو کی می رسد

لحظه دیدار تو کی می رسد       کی به لبم قطره می می رسد

من ز  فراق  تو غزلگو شدم       کی غزلم بر لب وی می رسد

شهره آفاق  شدم از غمت        کی دو لبم بر لب وی می رسد



وعده بوسه به افطار

رمضان است مرا  هست امید لب لعش افطار        روزه عاشق و معشوق حرام  است  و ندانی  انکار

یادم آید که مرا وعده  صد بوسه به افطار دهی      رمضان رفت  و  ندیدم  یکی بوسه  ز لب های  انار

رمضان رفت و دلم رفت خیال لب مخمور تو ماند     به یکی غمزه رضا کن دلم از لعبت آن  چشم خمار

گرچه رندیم و نظر باز و حریفان و رفیقان  دانند      ولی اینجا نه مرا هست تحمل نه به دل هست  قرار

گر که آید شب آن وعده که بر قلب  حزینم دادی    لب من تا به سحر هیچ نگوید و نجوید به غیر از تکرار

تو که ناگفته دوصد عقده و اسرار مرا می دانی     از چه بستی  لب آن پسته خندان و به گردش حصار

تمنای تو

غرق شدم غرق تماشای تو ، درد شدم درد تمنای تو

بس که تنیدم به گرد خودم ،پیله شدم پیله ی سودای تو

شعر شدم شعر نفس های تو ، محو شدم محو سراپای تو

بس که دویدم به دنبال تو ، گرم شدم گرم غزل های تو

جام شدم جام هواخواه تو ، دام شدم دام به دنیای تو

بس که زمن درد و دوا خواستی، درد شدم بهر مداوای تو

سرد شدم سرد به گرمای تو ، مرد شدم مرد مصفای تو

بس که مرا با کم و غم خواستی محو شدم محو تماشای تو

سور شدم تا که تو سازم شوی ساز شدم ساز دلارای تو

بس که برقصید دلم با نوا ، نوحه شدم بهر نواهای تو

شام شدم شام سیه رای تو، صبح شدم از پی شب های تو

بس که زمن سوز و نوا خواستی ، غرقه شدم غرقه ی دریای تو

شمع شدم تا که بسوزانیم سوزش شمعی به سراپای تو

بس که مرا سوخت غم عشق تو شعله شدم شعله به فردای تو

فال شدم فال تماشای تو ، رام شدم رام سخن های تو

بس که دلم گشت گرفتار تو سوته شدم سوته ی سودای تو

قصه محمود فراموش شد تا که شدم همدم شب های تو

گر تو بیاد آوری این خسته را مست شوم مست غزل های تو



می میرم از فراق

می میرم از فراق و نگاهم نمی کنی           می میرم از غروب و طلوعم نمی کنی 

می بازم عمر باخته خود صد هزار بار          هر بار که بازمش تو جوابم نمی کنی  

می تازم این سمند  خیالات خسته ام            اما تودر خیال خود اشتیاقم نمی کنی 

 مجنون منم و خماری  است کار من             تو لیلی منی و هیچ التفاتم نمی کنی 

 بگذر ز خاک من و چشم  خود بگیر                در زندگی ندیدم دانم یاد ز مرگم نمی کنی 

در گیر بود و نبودم و عمر  حزین من            چون باد سرد هیچ یاد ز برگم نمی کنی 

در کوره ام بسوزم و دم بر  نیاورم               دانی که هیچ یاد ز خاکسترم نمی کنی  

شب ها به یاد تو صبح سحر  شود               هرگز نه یاد من و نه یاد غبارم نمی کنی  

آن شب که وعده صبح و طلوع بود              حتی سحر بگفت که شادم نمی کنی    

دانم که در قفس تار تار     زندگی                  عمری گذشت و فکر بود و نبودم نمی کنی 

خاطره است خاطره

آنچه مرا همی برد سوی هر آنچه دیده ام یا که زکس شنیده ام خاطره است خاطره

وانچه تو را نمی برد  از  دل پرمخاطره  جز به فراز خاطره  خاطره است خاطره

روز و شبم تو بوده ای  مهر و مه م  تو بوده ای وینهمه از برای من خاطره است خاطره 

دل به دلم نداده ای سر به سرم نهاده ای و آنچه مرا بداده ای خاطره است خاطره

آنهمه شب به دام ول جز به دلت نبسته دل گر چه نشد به کام دل خاطره است خاطره

آنهمه غم نهفتنم  زبیش و کم نگفتنم  راه دگر نجستنم  خاطره است خاطره

گرچه ز زیر و بم مرا هیچ خبر نداده ای بی خبری برای من  خاطره است خاطره 

آنهمه گفتگوی تو یا که به جستجوی تو در ره پر ز بوی تو خاطره است خاطره

آنهمه دل تپیدنم  جز تو به ره ندیدنم  کوی به کو دویدنم خاطره است خاطره

قامت همچو سرو تو همچو منی و محو تو در ره پر مخاطره خاطره است خاطره

آنهمه خنده های تو مرکز دل رضای تو بهر دل غمین من خاطره است خاطره

تو گفته ای که سر بنه دل به ره دگر بنه کانچه زمن بماندت خاطره است خاطره

تو چون ماهی درخشانی مرا چون مهر رخشانی گرچه که آنچه دارمت  خاطره است خاطره 

گر چو تو خود برفته ای از دل من نرفته ای باز دوباره دیدنت خاطره است خاطره

شمع شبان تار من  نوش دل خمار من چون که تو بوده ای در آن خاطره است خاطره

محمود کوته تر بگو یاری نداری جز همو آنچه تو را بی او بود خاطره است خاطره

از ما گرفته راز ما

 

دوش از سر مهر و صفا آن دلبر طناز ما       

            لب را نهاده بر لبم از ما گرفته راز ما 

با نام و ننگ آمیخته هر چه که بوده بیخته 

ا  ز شام تا صبح و سحر تا گشته او همراز ما 

گاهی به فحش و ناسزا گاهی به جام و باده ها  

       یا طعنه ها بر ما زده یا هم کشیده ناز ما 

گیسو بسی افسون نما در قلقل هنگامه ها  

          یارب   کمندش وانما  تا   وانگردد   راز ما  

زان چشم افسونگر بسی ناز و کرشمه بگذرد 

 تا یک نفس همدم شود یا همدل و همساز ما 

ما چون صبوح عاشقان در خلوت دریادلان 

        غواص  دریای  توایم ای  عاشق طناز ما 

قوس و قزح را دیده ای از رنگ او دزدیده ای  

هر دم به رنگی گشته ای نشنیده ای ایجاز ما 

می ترسم از فردای خود از صحبت شب های خود 

   چون آن دم و دمساز ما گشته کنون غماز ما 

در لحظه لحظه نگذرد جز تو به دل مهری دگر 

    گرچه چو شب های دگر واگیری از ما راز ما 

دوشم به صبح آمد ولی عمر به یغما برده بود  

    عمرم به یغما برده بود آن موسی اعجاز ما 

محمود را آخر نشد مفهوم آن شب ها عیان 

    گرچه که بنموده بسی اکرام و هم اعزاز ما  

یارب به حق عاشقی ، کو واگذشت از عاقلی 

          عاقل مکن ما را دگر تنها بپوشان راز ما

هماندم نوبهار من

بیا ای بلبل  عاشق که یارم نیست  یار من           ببار ای ابر تنهایی که بارانیست  تار من  

نگفتی هیچ یار من  ولی   بسیار    بشنیدم           نبودی  غمگسار  من خیالت بود یار  من  

ندیدی هیچ رخسارم ولی زلفت رها کردی           تو بودی در خیال من ندیدی حال زار من  

نظر را گر رها کردی نگاهت سوی دیگر بود          نبودی در حصار من حصارت بود  غار من 

برون آور ز دل شعری اگر باقی بود   مهری          نبودی شعر خوان من ولی مهر تو دار من  

امیدم بود بر لطفت ولی لطفت نهان کردی          نبودی بر دلم مایل ولی عشق تو نار من 

ز بعد  عمر  کوتاهم  کنون هم بر سر  راهم          چو بودی مغرب جانم نماز عشق کار من  

تو خود دانی نمی خواهم زبان شکوه آغازم         که گر آغاز هم بینی نمی گردی خمار من 

اگر محمود و گر احمد  نبودی هیچ  یار  من           چو دیدم گاه بیگاهی  هماندم نو بهار من 

 

اگر صلح و اگر هم جنگ

 اگر میخانه گر مکتب اگر رنگدانه  گر  بی رنگ                اگر تک و اگر مجموع اگر صلح و اگر هم  جنگ 

 اگر عشقم و گر معشوق می دانم و می دانی            که دلشادم به بوی تو اگر بر خاک و گر بر سنگ 

 اگر صالح اگر  مصلح اگر شعر و  اگر   شاعر                 خدایا شکر باید گفت به هر لحظه به  هر آونگ 

 اگر می ترسم ار شادم اگر در عشق  آزادم                  امیدم هست کامش را  اگر صلح  اگر در  جنگ 

 اگر محبوب ما گردی تو که مطلوب ما هستی                تو را در دل نگه دارم چه با نشتر چه با  آهنگ 

 اگر امروز  و  گر فردا  اگر  روز  اگر    شب ها                 نمی گیرم دل از رویت اگر با رنگ و گر بی رنگ 

 اگر فرهاد و گر مجنون اگر رامین گر  خسرو                  به راهت سر نهادم من چه در خار و چه اندر سنگ 

 اگر پروانه و ر شمعم اگر سوزم و   گر سازم                 غلام عشق می مانم اگر شوخ  و اگر هم شنگ 

 اگر مانی و گر راهی  نه  راه  رسم  مه باشد               که برگیرد  دل از یارش  اگر  باران  ببار د  سنگ    

 اگر محمود سردادست و گر راهی دگر زادست              همه با عشق می جوشد اگر کور اگر هم  لنگ

دم بر نمی آید مرا

دم بر آمد از  دمت دم  بر نمی آید  مرا  

اشک من خشکید دیگر نم نمی آید مرا  

در چنین روز آرزویم   محو دیدار تو  بود    

روزها بگذشت و دیگر آرزویی بر نمی آید مرا 

جان من میل تو و میل تو قصد جان من 

 با همه  دلتنگیم  جان  بر نمی آید  مرا  

روز اول در فراسوی دوچشمت دیده ام 

  چشم پرخونی  و کامی که  نمی آید مرا

من به دیدارت به خواب صبحگاهی راضیم 

 وین عجب کین کمترین هم برنمی آید مرا 

صد هزاران امتحان در راه عشقت داده ام 

دیگر  این  درد فراقت  بر نمی آید  مرا 

گرچه می گویند هر جوینده ای یابنده است  

جستمت در هر نگه غم سر نمی آید مرا 

 گرچه شاهی بر دل ویران بی   مقدار من 

 من ندانستم کنون هم بر نمی آید مرا 

تو ندانستی که محمود از فراقت چون کشید  

عاقبت  گفتی  که از دستت  نمی آید مرا 

تا دمی که جان سپارم سوی مقصود وجود 

 غم  به  غم بگذارم  و دم  بر نمی آید مرا  

سال 74 

چو من شاعر شدی رفتی

تو با آن عشق شیرینت چسان حاضر شدی رفتی 

گذشتی بر سر آتش چو من شاعر شدی رفتی 

 

وصال حور می جستم تو را دیدم زخود رستم 

تو که حور دلم بودی به من ظاهر شدی رفتی 

 

مراد دل همی جستم ز رخسار و زعشق تو 

 چو عشقم را بیان کردم زمن ساتر شدی رفتی 

  

مرا کم بود در غربت دلی خوش در هوای تو 

چو پیدا کردمت اینک تو خود ساحر شدی رفتی 

 

منم هر لحظه بر سویت خمار تار گیسویت  

عیان ناکرده گیسویت بسی قاهر شدی رفتی  

 

تو که ما را نمی دانی و اندر دل نمی خوانی 

چرا اکنون به ما خود عاشق طاهر شدی رفتی 

 

خمار زلف و گسیوتم تو خود دیدی و می دانی

ولیکن رحم ناکردی بسی جائر شدی رفتی 

  

مرا در درد می خواهی و رویم زرد می خواهی 

نکردی رحم بر رویم چسان حاضر شدی رفتی  

 

تو را محمود می بیند ولیکن حاصلی نبود  

چو دیدی عزم تو دارم بسی ماهر شدی رفتی