یاقوتی بنفش

یاقوتی یِ  بنفش  من ای زیبا  کهن  دیار

دل در تو می سپارم و  جسمم به  روزگار

همچون پرنده ی غریب مهاجر ز شهر خویش

دنبال آب و دانه می روم  و همواره  بیقرار

هر چند در دیار کسان  آب و  دانه  هست

بی ریشه ای در این دیارم و افسوس پایدار

یاد آرم از سکوت خفته به ساباط های تنگ

آنجا که دل به تلاطم رسد از دست گلعذار

هر چند دره های باغران تو بسیار تشنه اند

دور از تو تشنه تر شده ام حتی به لاله زار

لبخند من بدون زعفران تو بی مایه ای فطیر

خونم بدون قصه ی عناب ، هر روز پر فشار

ما را  کویر ساده ی  عشقت  نشانه است

هر دم دعا کنم  که شوی  شاد و  ماندگار

"محمود مسعودی(ساده)"

با یاد جوانی ها

شبی باز آ  که خوش  باشیم با یاد  جوانی ها

چو  نی  گوییم  از هجران و شرح بی زبانی ها 

چو  گرگان  طمع  بر  روزگار   عشق  می تازند

شبان عشق خود گردیم و گوییم از شبانی ها

کنار   برگ  برگ   زندگی  با  دست  بنویسیم

که  عاشق  زنده  می ماند  میان جاودانی ها

طلوع  صبح  صادق  تازه می سازد  حقیقت را

اگر  چه   عمر سرشار است از  دل ناگرانی ها

خدا را  مصلحت  بگذار  و  امشب  را  تامل کن

نترس  از  رازهای  خفته  در  رنگین کمانی ها

فرود آ  بر  دلم  بنشین ، زلیخای   جوانم  شو

که  لطف دیگری دارد  به  پیری ها  جوانی ها

به  وقت   مشق  کردن   با قلم   خوش  باش

که  او در دل  نهان  دارد  کتابی  از  نهانی ها

زبان را در دهان بگذار و چشمت را خماری کن

که یاد ارم ز  چشمت  لرزه های   ناگهانی ها

الا ای شربت شیرین به کوی بیستون  می رو

که فرهادت به سنگ افتاده از  ناخسروانی ها

اگر با   ما  پریشانی  ،  کجا  آرام    می گردی

که  غیرت  می کشد  ما  را به روز  ناتوانی ها

هنوز آن ساده ام در  مکتب  حسن تو زندانی

بیا بستان  زمن  جان  را  تماما    رایگانی ها

"محمود مسعودی(ساده)"

سهم من

سهم من از زلف تو یک تار نیست
تار  و   پودت را  بجز  انکار  نیست
سهم من از کوی   تو سیلاب شد
بخت من  در کوی  تو بیدار نیست
سهم من از چشم تو افتادن است
نردبان    در کوی    تو انگار نیست
سهم من از موی  تو  پیچدگیست
فرصت   وصل    تو  در پندار نیست
سهم من از  روی گل حسرت شده
گل چو  تو در باغ و در گلزار نیست
سهم من  از شهر  تو  دیوانگیست
جمله مستند و کسی هشیار نیست
سهم من از خال لب هایت  چه شد
هیچ  عضوی چون لبت تبدار  نیست
سهم من   از ناز   تو   عمری  نیاز
غیر سوز  عشق در این  نار نیست
سهم  من   زین   عمر   کوتاه   دراز
غیر  آه از  خسته ای  بیمار  نیست
سهم من از حسن رویت شاعریست
فهم این ساده  چنان  دشوار  نیست
سهم  من  از   کلهم   فی  العالمین

خواب  و رویا بود  و او هم یار  نیست

"محمود مسعودی(ساده)"

یاد تو

دیوانه  دلی که  بی تو دیوانه نباشد 

بیگانه  دلی که  جز تو بیگانه نباشد 

شهریست  پر  آشوب و  غم انگیز 

گر کهنه دلی  همدم  میخانه نباشد 

جنت بود  هر جا که نسیم تو برآید 

گر غیر تو در حسرت  دلخانه  نباشد 

در دامگه حادثه ها یاد تو جاریست 

زانست  که مرغم ز پی دانه  نباشد  

برخیز و بزن تار وفا در قدم یار 

جز  تار   وفا  ساز  در  انبانه  نباشد  

دیوانه و بیگانه ام و راهی بی راه 

روزی که دلم  در غم  پیمانه  نباشد 

ای بولهوسان درد مرا چاره مجویید 

این چاره به جز در کف جانانه نباشد 

طوفان بلا گر همه سو دام گذارد 

شادیم که جز در  کنفت لانه  نباشد  

ای ساده میندیش ز فردای دل ریش 

در نقد صفایست که در چانه  نباشد

"محمود مسعودی(ساده)"

نسیم فرودین

نسیم   فرودین   گوید  که  برخیز

بلند بانگ   زمین  گوید که برخیز

نمان در کوچه تنگی های دلتنگ

عرق ها بر جبین گوید  که  برخیز

به کوه و دره و دشت و دمن شو

طبیعت هم همین گوید که برخیز

به دشت لاله های زرد و سرخش

چو شیرین انگبین گوید که برخیز

به   جاری  گشته  آب  جویباران

نوایی  دلنشین  گوید که  بر خیز

طواف  کعبه  واجب گشته  امروز

خدای شرع و دین گوید که برخیز

شکوفا گشته صحرا ، گل  دمیده

زبان  گل  ببین  گوید  که  برخیز

کنار    گلستان   بلبل    غزل گو

به  آوایی بهین  گوید  که  برخیز

بنوش   آرامش  صحرایی  دشت

که هر سوی زمین گویدکه برخیز

فقط  امروز  حر ف  ساده بشنو

که  حکم  فرودین گوید که برخیز

 "محمود مسعودی(ساده)"

شور فروردین


عطر  گل در  مخمل سبز  چمن پیچیده است

زلف باران خورده بر دوش سمن پیچیده است

ماه  بر  بام  بلند  آسمان  شاعر  شده

جامه ای  نو بر  تن حرفی کهن پیچیده است

لاله در رقص است و بلبل فکر  آواز بهار

دشت عاشق گشته و بوی ختن پیچیده است

نوعروسان در چمن در جستجوی یار خود

زلف  گل بر شانه های یاسمن پیچیده است

تازه است خاک زمین از لطف پاک  آسمان

بوی بارانست  در دشت و دمن پیچیده است

دی گذشت و بهمن و اسفند هم دنباله رو

شور  فروردین  میان   انجمن  پیچیده است

گلرخان تقدیس گلها می کنند وقت بهار

شعشعی از تازگی در هر کهن پیچیده است

دامن گلزار رنگین است و مست روزگار

زان شکوفه بر درختان ،بی ثمن پیچیده است

بانگ می آید زمستان رفت و می روید بهار

حس  رویش  در  ضمیر ما و من پیچیده است

ساده بیرون شو ز خود دامان صحرا را ببین

بین بهاران گوش برف بی وطن پیچیده است

 "محمود مسعودی(ساده)"

در دام زندگانی

سخت است   بگذرانی  بی پول  زندگانی

و آن  طرفه تر  که  باشد هنگامه ی جوانی

اما بدان  که  مکنت ، آید  به دست   روزی

اما  کسی  ندیده است  این عمر جاودانی

شادان نشین و خرم ،   حتی میان گلخن

در جوی    دائم   عمر   نبود  به جز  روانی

این بگذرد و آن هم ،بر پیر و  بر جوان  هم

خوش باش و دل قوی دار،حتی شده زبانی

کشتی گرت شکسته،صد راه گر که بسته

کوشش کن و توکل ،منشین به بی زبانی

طوفان به راه و دریا ،یا  در  مسیر و  صحرا

غرقاب کن  غمت را ،  با  موج   شادمانی

گویم که شادمانی ، اکسیر  زندگانیست

آخر  رسی  به ساحل ز آن   موج آنچنانی

این ابر ناامیدی ، بادیش در کمین   است

بسیار ها گذشت و  این  هم  رود به آنی

ساده ز شیر برگیر ، این طفل بی زبان را

دیوانه باش و  عاشق  در  دام   زندگانی

 "محمود مسعودی(ساده)"

دل می زنم به دریا

دل می زنم به دریا

تا غرق آب گردد

راز نهفته در وی

شاید مجاب گردد

شاید ستاره ماهی

آرد ز سینه آهی

یا در صدف نشیند

یکباره ناب گردد

شاید ز بعد قرنی

در پای تخته سنگی

گردد عتیقه، یا هم

سنگ ثواب گردد

شاید به  ساحل شن

یا از عبور یک جن

بر سینه ای نشیند

بی تاب تاب گردد

شاید که لنج دریا

ناجی شود برایش

با دست جاشوانی

پا در رکاب گردد

شاید جزیره ای دور

یابد امیدی از نور

و آنگاه به عشق یک حور

یاد شباب گردد

دل می زنم به دریا

غافل ز سهم دنیا

می جویمت دوباره

تا غم حباب گردد

"محمود مسعودی(ساده)"

روزی تو هم

روزی تو هم از شعر من پرواز خواهی  کرد

سازجدایی    از  دلم  آغاز   خواهی   کرد 

روزی     تمام    یادگاری های   عمرت   را

بر آتشی   از  حسرت  دل باز خواهی کرد

روزی برای درد هایم   غصه خواهی خورد

هر قصه را با غصه ای دمساز خواهی کرد

روزی کنار سنگ سنگ کوچه های  شهر

با هر  دو بیتی  آه دل را ساز خواهی کرد

روزی      بیاد   روزگار          دل تپیدن ها

اشکی شده با  دفتر  دل  راز خواهی کرد

روزی     کنار    حوض های   سنگی خانه

رازت به ماهی های حوض ابراز خواهی کرد

روز ی   بدون   ترس   از    معراج   تنهایی

فکری به حال این همه اعچاز خواهی کرد

روزی  تو  هم   با پشت پا  بر فرصت  عالم

من را  رها در  چنگ  باز  باز  خواهی  کرد

با ساده ماندن کار  هر نا آشنایی   نیست

روزی تو هم بر عشق پاکم ناز  خواهی کرد

"محمود مسعودی(ساده)"

لوت و کلوت و گندم بریانم آرزوست


لوت  و  کلوت  و  گندم  بریانم   آرزوست

نبکا   و رود  و قصه ی  برخانم   آرزوست

آن دره های تنگ و  آن  کوه های خشک

یاردانگ و سیف و سنگ گریزانم آرزوست

از بس ملول شهر  و  خیابان و   دوده ام

رقصی   میان   کوه  و  بیابانم  آرزوست.

شب های بی ستاره ی بیتاب گشته را

ماه  و  ستاره  در شب عریانم  آرزوست

دل های  سنگی   شهری  گرفته  است

سنگ  عقیق  و  ماهک  تابانم  آرزوست

غلتی میان ماسه و شعـری میان دشت

حرفی   ز  نوع  آتش   سوزانم  آرزوست

زین  همرهان  سر  به  گریبان دلم گرفت

زلفی  به  دوش  حضرت یارانم  آرزوست

آب ها تهی ز ملح و  لبها  تهی ز  عشق

آن رود شور  و  آن  لب  خندانم  آرزوست 

دانی که ساده دل به امید  تو داده است

در جستجوی  خاک تو  طوفانم  آرزوست

"محمود مسعودی(ساده)"

هچ

همه استاد حرفیم و عمل هچ

سرامون زیر برفیم و علل  هچ

به ظاهر بهترین اندیشه داریم

ولی در واقعیت چون کچل هچ

به زیر هر گلویی شهر   غبغب

ولی در پا بغیر از یک مچل هچ

ز وزوز گوش مردم   جملگی کر

ولی وقت عمل اصلا عسل هچ

نماز  و روزه  و  حج  و  جهادیم

ولی آخر بجز جفت  جمل  هچ

به لب الله گویان  با دو تسبیح

به زیر لب بغیر از یک جدل هچ

درون ذهن  آدم پر ز  ربّ است

ولی گوییم بغیر از آن  ازل  هچ

به بازار از خدا  گوییم و  عدلش

ولی  اندر  عمل  فکر اجل  هچ

تماما   عاشق   اشعار   نابیم

دمادم مرثیه ،  قول و غزل  هچ

"محمود مسعودی(ساده)"

بی تو

بی تو  جز  غم میل آغوشم نکرد×

پیچ  گیسو  بر  سر  دوشم  نکرد

موج  دریا   پیچ  ناخورده   گریخت

دل  به  دریا  زد  همآغوشم  نکرد

شبنم  زیبا   بلورش  خسته شد

حس خورشیدت به دل جوشم نکرد

دل به شیرین  عسل  می باختم

گل برفت و شیره ای  نوشم  نکرد

بعد تو  بلبل   غزل گویان  نگشت

نغمه ای ناگفته،  مدهوشم  نکرد

گوییا  صد قافیه  گم گشته  است

صد کتابم  هیچ  بر  هوشم   نکرد

گل به  پایان خودش   نزدیک  شد

سرخ برگ   وی  غزلپوشم   نکرد

ساده عقل و عشق یکجا نیستند

عقل  هرگز  عشق بر دوشم نکرد

"محمود مسعودی(ساده)"

×مصرع اول از شاعر گرامی  احمد پروین


می گذرد

حیف  این عمر  که با  می گذرد  می گذرد*

بی خدایی  که به ما   می نگرد  می گذرد

حیف  این   عشق   که   در  غربت  خویش

در  خیالی که به ما می نرسد    می گذرد

حیف این راز که در سینه  نهان    می گردد

با رموزی که  عیان می  نشود    می گذرد

حیف این شمع که  غافل ز دل  پروانه ست

میخ  در  سنگ  زمان  می نرود    می گذرد

حیف احساس که بی حوصله می گردد گاه

غافل   از   اینکه  زمان  می گذرد  می گذرد

حیف   بارانی  ابری که  ز خود  غافل است

خیسی یش بر لب ما می نرسد می گذرد

حیف طوفان  که به تنگ آمده  در حد  جنون

تا  به سر حد  جنون  می نرسد   می گذرد

حیف این ساده که در شرح  پریشانی  خود

حیف  گویان  شده  با   می گذرد  می گذرد

"محمود مسعودی(ساده)"


*هر جه آید به سرم باز بگویم می گذرد --وای از این عمر که با می گذرد می گذرد

بعد از دیدن این بیت این شعر را نوشتم که البته نتوانستم پیدا کنم شاعر آن کیست

دل شکسته

تا  که  نگاه  می کنم باز  ز من  گذشته ای

با  قطرات  اشک  من   رفته و  برنگشته ای

حسرت زاده بر  دلم  اشک  نمی دهد  دگر

اشک مرا گرفته ای پس به کجا  نشسته ای

یاد  تو  ای ریاح  جان  مکتب  ارزوی   ماست

راه نمی دهد به کس بس که به دل نشسته ای

دست  کسی  نمی رسد  به  باغ  آرزو  ولی

من همه دم به باغ تو گرچه تمام   بسته ای

گرچه  ز اشک  رفته ام  خبر نمی رسد ولی

کاش دوباره می رسید باد ز  من گذشته ای

دل به امید ز نده  است ،  امید  هم  به ارزو

همه  به  یاد  هم  ولی  راه  ورود  بسته ای

ساده  ز  کوچ  در گذر  تا  برسی  بدان سحر

کز همه میتوان گذشت جز ز دل شکسته ای

"محمود مسعودی(ساده)"

کیستم؟

کیستم در این جهان ،دیوانه ای بیگانه ای

عمر خود را می دهم در جستن پیمانه ای

تا به دام خوبرویان می رسم جا می زنم

کو رفیق همدمی در گوشه ی ویرانه ای

تا شرابی می رسد از خواهش لعل لبی

صبر از کف می دهم در جستجوی دانه ای

دلفریبان جهان را تا به کی گویم سکوت

تا به کی پنهان نمایم راز در افسانه ای

چیستم من، خاکم و آبم وَ یا آتش بگو

تا ببینم خویش را بی پرده در پایانه ای

ای شراب زندگی کاری بکن ،لافی بزن

می روم آخر زدست در جستن دردانه ای

شاخه ی طوبی چه آسان از کف ما می رود

تا به کی با خدعه و نیرنگ سرمستانه ای

یا جهنم یا بهشتی،غیر از این تقدیر نیست

گر نخواهم هیچ را کو گوشه ی میخانه ای


یکه و تنها

چه یکه و تنها چه ساکتم بی تو

عبور یک سایه ز ساحلم بی تو

کنار هر ماسه لبی فروبسته

من آن لبم تنها که سائلم بی تو

به زیر هر سایه به گردش خورشید

کجا نشینم چون مسافرم بی تو

کنار تو در اوج،به عمقم و ساحل

همیشه معیوبم و ساقطم بی تو

چقدر مغروری که در حضورت هم

سکوت می گوید که غایبم بی تو

چه سرد می بینم اجاق و گرما را

کجاست گرمایی که عایقم بی تو

بمان کنار من ، همیشه یار من

که بی حضور تو ،شقایقم بی تو

سراب را گفتم کجاست دریایی

شنیده ام می گفت عجایبم بی تو

چه در گریبانم سری بی دامنم

کجاست امیدی که طالبم بی تو

"محمود مسعودی(ساده)"

بیا باورکن

چشم من مست مدام است بیا باورکن

ساقی و جام به کام است بیا باور کن

غم ایام فراری ست ز میخانه ی ما

شربت عشق به جام است بیا باور کن

طوطیم هست سخنگو و شکر ها شیرین

لب و شکر چه به کام است بیا باور کن

بلبلان مست و قناری همه مشغول غزل

هر دو لب بر لب جام است بیا باور کن

مسجد و میکده مدهوش گلاب است هنوز

هر چه گل هست بنام است بیا باور کن

یک شب از بهر خدا عشوه خود ارزان کن

فقط امشب شب عام  است  بیا باور کن

شکوه کم کن بنگر شهر تو را منتظر است

جمله ی قوم  چه رام است بیا باور کن

ساده دل در گرو مهر تو دادست بفهم

هی مکن عشوه جرام است بیا باور کن

"محمود مسعودی(ساده)"

من که می دانم

من که می دانم در آخر خاک بادم می کنی

می زنی تیر خلاصم، کی تو یادم می کنی

من که می دانم ترحم نیست در چشمان تو

سنگ سخت کوه بی جان را نمادم می کنی

من که می دانم که عمری مشق عشق

می ستانی بی دلیل و بی سوادم می کنی 

من که می دانم شرابت را ندادی رایگان

صد ز من بستانی و قیری به کامم می کنی

من که می دانم سرابی بود رویای بهشت

باغ رویا را ز من بگرفته و ناگه خرابم می کنی

با توام دنیا که دایم تلخ و شیرین می دهی

عاقبت هم شعر سنگی بر مزارم می کنی

"محمود مسعودی(ساده)"

مگرنه

این راه پر از سنگ و سفال است مگرنه

پرآبی رود از کرم و لطف جبال است مگرنه

خورشید همه لطف خدا است بر عاشق

بی نور رخش حرف و سوال است مگر نه

جنگل که شده مامن و ماوای دل سبز

بی لطف رخش حرف محال است مگر نه

هر چند کویر تشنه و تفتیده ی آب است

جز او چی کسی فکر وصال است مگر نه

تقوا همه اندیشه و احساس خداییست

آدم همه جا محو گل روی جمال است مگر نه

برگرد به دریای خود ای قطره ی ناکام

جز دامن دلدار همه فکر و خیال است مگر نه

گوهر که ز دریای طلب در صدف توست

گر دیر بجنبی قدمش سوی ملال است مگر نه

ای ساده چه دانی که کمینگاه زمانه

فرصت ندهدتا که ببینی مجال است مگر نه

"محمود مسعودی(ساده)"

قطار روزگار

دورگردون  غیرگردش  با  قطاری بیش  نیست

عمر  انسان  چار  فصل روزگاری بیش نیست

کوه و دشت و دره و دریا ز پشت   شیشه ها

خواب و رویایی درون بیشه زاری بیش نیست

هر  مسافر  چند روزی  میهمان کوپه هاست

کاخ دنیا هم سرانجامش مزاری بیش نیست

نه  به  میل  خود  مسافر یا پیاده  می شوی

راهروها، کوپه ها غیراز حصاری بیش  نیست

بی سبب  خود  را به دیوار و در و بستر  مزن

نیک تر  بنگر که بینی جز فراری بیش نیست

لاجرم  چون  ایستگاه  آخرت   خواهد  رسید

جنبشی باید که دنیا جز قراری بیش  نیست

چون  بلیط  روزهای   زندگی   یکدانه   است

گر سفر بسیار باشد چند هزاری بیش نیست

کسی  نمی پرسد  که چون است  حال  تو

چشم بر هم می زنی غیر غباری بیش نیست

در  قطار  زندگی  با  همسفرها  ساده  باش

زود خواهی دید خزانی در بهاری بیش نیست


"محمود مسعودی(ساده)"

بی انصافی


دل  بریدن ز  سر کوی  تو  بی انصافیست

گر چه صدها گله از زلف کمندت باقیست

ساحل  ار  عاشق  موجست  تحمل  باید

زانکه این سرزنش موج ز لطف ساقیست

من  و  ببریدن مهرت  چه  حکایت    باشد

حاش لله  که  مرا  بهر  تو صد بی تابیست

دوری   ساحل   و   دریا  ، روایت چه کنی

ساحل ار دور شود فایده اش بی نامیست

طعنه  بر  موج  مزن  سرزنشش کمتر کن

گر  نکو  بنگری  این  موج  ز  ناهمواریست

هر  کرا   دور  زمان  در  کنف  مهر  تو  زاد

تا ابد در   صدف  مهر   و   وفا   زندانیست

هی نگو ساده که پیچیده کنی مشکل من

مشکلم  دوری  از چشمه  این  بیداریست

طلب  بوسه  ز ساحل گنهی هست بزرگ

زآنکه هر بوسه ی ساحل ز پیش ویرانیست


"محمود مسعودی(ساده)"

کوه دلتنگی نصیب ماست


میان کوه ها هم کوه دلتنگی نصیب ماست

میان قله ها تک قله ی سنگی نصیب ماست

میان دره ها تنها ،عمیق و بی نصیب و سرد

ز بس با باد تنهاییم بدآهنگی نصیب ماست

میان دشت های سبز و خندان دانه می کاریم

ولی وقت درو احساس اردنگی نصیب ماست

میان باغ ها بر طرف جو ،شاد و غزل خوانیم

ولی هنگام چیدن درد کوررنگی نصیب ماست


"محمود مسعودی(ساده)"

انعکاس عشق

انعکاس خویش را در ساحل سنگی به راهت ریختم

چشم مستی گشتم و تک قطره هایم را به پایت ریختم

با صدف ماندم کنار ساحلت با ماسه هم نجوا شدم

گاهگاهی کشتم این دلتنگی و گاهی به جامت ریختم

موج می آمد به گوش صخره می گفت می گذشت

من ولی ماندم به پایت،لحظه هایم را به کامت ریختم

ماسه ها با رنگ شادی زیر نور ماه و مهر آسمان

زانعکاس عشق می گفتند همانی که به نامت ریختم

قطره ای دریا اگر بر روزگار محو رویا می رسید

قطره اشکی می نمودم قسط شادی را ز وامت ریختم

کودکان ساحلی مشق شنا کردن به من آموختند

هر چه آوردم به کف دُر یا گهر ،در غمزه هایت ریختم

در شمیم انتظارت صبح ساحل را سراسر هم زدم

هر چه گفتم با زبان آن شب به کام روزگارت ریختم

گفت صیادی مرا چون است شرح زندگی با زلف تو

گفتم آن ماهی که از دوری دریا جان به جامت ریختم

غنچه ی سرخ شقایق ها کنار ساحل اما بی ریا

شاید اشک عاشقی باشد که من آنرا به خاکت ریختم

"محمود مسعودی(ساده)"

حس باران

حس بارانی که بر صحرای سوزان خواهمت

گل به دامان ببنمت همچون گلستان خواهمت

در مسیر ساقی سیمن چنان پروانه ای

گرد  ماه  روی ساقی در  میستان خواهمت

شمع بزم مهربانان ، محفل شعر و غزل

با غزل همخانه و مست و غزلخوان خواهمت

با پرستوی مهاجر در مسیر بادهای روزگار

راهی عشق خدا  بی ترس طوفان خواهمت

بیشه ای هستم که در بی ابری فصل بهار

قتلگاه قطره ام ، چون گل به دامان خواهمت

تشنگی جویم ز دست ابرهای روزگار

تا بفهمی من تو را چون آب حیوان خواهمت

گر چه ذوالقرنین نمی یابد اکسیر حیات

همسفر با خضر و الیاس و هزاران خواهمت

"محمود مسعودی(ساده)"

از کوی تو تا شهر دلم

از کوی تو تا شهر دلم فاصله ای نیست

اما ز تو در شهر دلم غلغله ای نیست

از این همه لطفی که ز کوی تو روان است

ای یار چرا بر دل تنگم صله ای نیست

ما تشنه ی عرشیم و تو راهی به زمینی

بر روی گسل هست دل و زلزله ای نیست

شاید که بد اندیش در اندیشه ما هست

کز زلف کمند تو مرا سلسله ای نیست

رود ار که به دریا نرسد مرگ به راه است

مرداب اگر هست ،در او سنبله ای نیست

کوهیم که در پیش غمت دشت خرابیم

زیرا که در این دشت دگر قافله ای نیست


"محمود مسعودی(ساده)"

چه می خواهی

گاه گاهی بپرس، از زندگی چه می خواهی

به کجا می روی،از دوندگی چه می خواهی

به کوه سخت بلندی و یا به دشت شیرینی

ز صلح و آشتی خود،جملگی چه می خواهی

چرا به باغ حقیقت سکونت آسان نیست

مگر دمادم از این باغ بندگی چه می خواهی

چرا همیشه دلت بی گدار در آب است

از این تحمل بیجا و دلخستگی چه می خواهی

طلوع عالم مستی به یک نگاه تو بندست

کنون بگو تو از این هرزگی چه می خواهی

وصال یار خوش اندام خود طلب ،خوش باش

بجز وصال مه خویش از زندگی چه می خواهی

نگو که محال است چشمه های وصال امشب

که غیر لطف وی از تشنگی چه می خواهی

"محمود مسعودی(ساده)"

می روم

می کنم دل ز تو و ثانیه ها

می روم تا سحر قافیه ها

می روم تا که بگویم سخنی

خوشتر از حسرت این قافله ها

می روم تا به خیالا ت خودم

پل زنم سوی پر چلچله ها

می روم تا که نمانم تنها

در سیاهی شب سلسله ها

می روم تا که بگویم با ابر

تا ببارد به شب فاصله ها

می روم تا که بگویم باران

تازه سازد دل بی حوصله ها

می روم تا به امیدی تازه

با لب خویش کنم زمزمه ها

"محمود مسعودی(ساده)"

به کجا شوم کبوتر

به کجا شوم کبوتر که تو را در آن سرایم

که مقیم این خرابم که تو کرده ای سرایم

به کدام گل بگویم که تویی هزار باغم

که ز رشک خویشتن را،نکشد به پیش پایم

دل و دین و ادعا را همه در خزانه بگذار

تو بگو کجا نشینم که شود دلت سرایم

به سراب ادعایم که رساند این دعایم؟

بنما رخ ای حبیبم که گدای بی قبایم

چو نکرده یاد من گل ،ز کجا بود تحمل

به حریم خلوت امشب ،بنمای رهنمایم

همه بی قرار گشتم که چرا ز یار گشتم

به گذرگهم  به نیل آ بنما شبی عصایم

به غروب می نویسم به شبم ستاره بارد

که تو یار بی مروت ندهی ستاره هایم

فقط امشبم به دنیا،مه من ز شب برون آ

رخ اگر به من نمایی بشود ستاره جایم

به مسیر ساده بنشین و بجو دوباره دل را

بگشا حریم خود را که ز ره به سر درآیم

"محمود مسعودی(ساده)"

فاصله ای نیست

صد سال گرفتار تو باشم گله ای نیست

هر چند که در جام دلم حوصله ای نیست

فرموده بدی پای در این میکده مگذار

فرمان تو بر چشم،ولی فاصله ای نیست

غم نیست مرا پای به یک گوشه گذارم

با سر چو روم ،ترس من از آبله ای نیست

بشکن به سر زلف خودت عهد مرا هم

عهدت به چه آید چو مرا زلزله ای نیست

رودیم که دایم سوی دریای تو هستیم

جز مهر تو در دیده ی ما قافله ای نیست

زرد است بهاری که بدون تو برآید

ما مست خزانیم و تو را غلغله ای نیست

می خورده ام این راه مرا ساده نماید

جغد ار چه که بسیارو دگر چلچله ای نیست

در عمر مرا فرصت تکرار غمت نیست

دیر ار که بجنبیم دگر قابله ای نیست


"محمود مسعودی(ساده)"

شاد باید بود

شاد باید بود و گرنه روزگار،

                                 در میان هاون خود زرد و زارت می کند

می کشد هر لحظه سلولی ،

                                  در آخر هم نصیب مور و مارت می کند

شاد باید بود و گرنه هجر یار،

                                همنشین کوی بی تاب و قرارت می کند

ور نبخشی خویش را در زندگی،

                                 سنگ سخت کوه دنیا بر مزارت می کند

شاد باید بود و گرنه طعنه زار،

                                    دور از اندیشه ی فصل بهارت می کند

گر که هم پیمانه با عاشق شوی،

                            دیگری دشمن شده صد طعنه بارت می کند

شاد باید بود و گرنه شیب عمر،

                                    در سرازیری کمین بر گلعذارت می کند

بس که هم بالا و پایین می رود،

                                    عاقبت در اوج سردی داغدارت می کند

شاد باید بود و گرنه زلف شب،

                                       کینه را جای محبت وامدارت می کند

گر که نستانی ز دستش جام می،

                                   جام زهری می دهد زار و نزارت می کند

"محمود مسعودی(ساده)"

ببار

هرکجا دیدی زمستانی ،بهاری شو ببار

هرکجا دیدی گلستانی،تو هم پر دربیار

هرکجای دیدی که چشمی گریه کرد

مرهمی گردان زبانت را به زخم وی گذار

هر کجا دیدی پرستو خیس دارد بال و پر

آفتابی شو چو گرما بر تن و جانش ببار

هرکجا دیدی دلی بشکسته است

نخ شو و سوزن ،رفوکاری به دلداری بیار

هر کجا دیدی که شبگردی کنار خمره ای

اندکی زر شو برایش شام بیداری بیار

هرکجا دیدی که تنها بر درختی تکیه ای

عشق را باور کنش یار سخندانی بیار

هرکجا دلتنگ دیدی دلبر و دلداه ای

ساغر می شو خبر از چشم بیماری بیار

این جهان

این جهان غیر سرابی بیش نیست

قطره ی نغز پر آبی بیش نیست

عالمی پر از هوا ی زندگیست

واقعیت جز حبابی بیش نیست

آسمان سقف بلندی است ولی

سقف هم غیر نقابی بیش نیست

کاخ می سازیم در باغی بزرگ

باغمان غیر از لعابی بیش نیست

رود و دریا دارد . کوهی بلند

اینهمه، رویا و خوابی بیش نیست

گاه شادی ،گاه مستی ، گاه درد

سرد و گرم و تب و تابی بیش نیست

گر چه خوش آهنگ بینی روزگار

نغمه هایش از غرابی بیش نیست

سبزه ها سبزند در هر جوکنار

جوکنارش حس نابی بیش نیست

مرغ و ماکی فکرشان با دانه هاست

مرغ جان را التهابی بیش نیست

دوزخ و جنت همین دنیای ماست

گردش دنیا جوابی بیش نیست

عمر اگر صد سال و تو سرزنده ای

باز هم  نقش بر آبی بیش نیست

مست فرزندی که چون قد می کشد

شاید این بوی گلابی بیش نیست

طبل و سرنا می زنی تا خوش شوی

رقص آدم جز به تابی بیش نیست

دوست می گیری و دشمن می شوی

گرد و خاکی از ترابی بیش نیست

بی سبب کز می کنی در گوشه ای

چشم دل واکن که قابی بیش نیست

می روی تا عمق پستی ها ولی

غیر پوسیده طنابی بیش نیست

هان بکش از چشم جانت پرده را

این که می بینی نقابی بیش نیست

بس کن این افسانه های خفته را

این همان حس شرابی بیش نیست

ساده ماندن بهترین احساس ماست

غیر از آن عالم خرابی بیش نیست

شادم ولی..

شادم ولی گهی ز تو دلگیر می شوم

یکباره از زمین و زمان سیر می شوم

چون می نهی به کوه غمم درد انتظار

بی آه و پرشکسته زمینگیر می شوم

گر می روی به دام کسان یاد من مکن

اما بدان ز سوز هجر تو تبخیر می شوم

با ذره ذره های یاد تو دلخوش بدم ولی

چون قطره ای ز چشم تو تقطیر می شوم

قاری مصحفم که ز عشق تو بی صدا

با هر قرائت عین تو تکفیر می شوم

ساقی به کوی میکده راهم نمی دهد

بنگر چگونه من بجای تو تحقیر می شوم

رودی که راهی دریاست زنده می ماند

تنها به وصل روی تو اکسیر می شوم

تقوی به گوشه ای نه و حکم دین کنار

قاضی منم به حکم تو تسخیر می شوم

با سادگی کلید قفل وفا را شکسته ای

در حیرتم چگونه با کلید تو تعمیر می شوم

شبنم تنها

تو کوچه باغ پر از گل، معطر و کمیاب

منم که مست شمیمت،مبادی آداب

تو شاخسار خمیده ز میوه ای پرآب

منم مسافر تشنه ، مسافر شوراب

تو بر گ سبز امیدی ز خواب طولانی

منم چو شبنم تنها،کجایی ای ارباب

تو سبزه زار کناره ،پر از سکوتی ناب

منم چو موج غمینی،کنار تو شاداب

تو شعر حافظ شیراز و حس ناگفته

منم که عاشق مجنون بیا مرا دریاب

تو جوی مست پرآبی، روانه ی دریا

منم چو پونه ی بر لب،کنار جو بی تاب

تو موج راهی دریا به خانه ی خویشی

منم صدف که بجا مانده ام در این تالاب

تو شوق فصل بهاری که زنده می دارد

منم به انتظار تو بر در به گونه ی میرآب

تو اوج کوه عقابی که مست و مغروری

منم چو ساده گدایی فراری از سیلاب

طرفه خیال

آنشب که دلم یاد رخ چون قمر افتاد

روی قمرم از دل و حتی بصر افتاد

پرواز خیالات تو در دشت دل من

مرغیست که سبزینه باغش گذر افتاد

صیادی چشم تو خطایی ننموده است

این بار کمان کرده به قلب سحر افتاد

زد بال و پرو داغ به دل در شب هجران

بی هیچ نشانی ز تو بی بال و پر افتاد

نه آب ،نه دانه، نه خبر از گل رویت

در دامگه حادثه ها در به در افتاد

انگشت اشارات بسی هست بسویش

انگشت نما گشته و از چشم تر افتاد

اوضاع جهان بین و ز اوهام گذر کن

کین طرفه خیالیست که از سر به در افتاد

با این همه انکار هواخواه تو گشتم

من ساده خیالی که به دام شکر افتاد


عطر گیسوان

با عطر گیسوان تو پر می شوم هنوز

در پیچ ابروان تو گم می شوم هنوز

با حسرتی که از لب تو مانده بر دلم

با غنچه ی لبان تو گل می شوم هنوز

با شاعران چشم تو همپا و هم نوا

با خال هندوان تو گر می شوم هنوز

گر با سکوت یا به زبان هم برانیم

بر خط نوجوان تو پل می شوم هنوز

برگرد بمان به پای من ای رفته از نظر

در پای کاروان تو حر می شوم هنوز

زرشک جوان


تو آن زرشک جوانی که خارها داری

به خون قرمز خود جان نثارها داری

اگر که بگذرم از خار و بر لبت برسم

تو آب پاک حیاتی بیقرار ها داری

تلالوئی ز امیدی به چشم مستانه

تو مست روز الستی میگسارها داری

به وقت زردی گل عشق آرزو کردم

به میوه زار خودت سر به دارها داری

شراب چون می نابی به راه میخانه

به وقت گرمی تب، دل خمارها داری

تو را قدما سرد و خشک می دانند

ولی فشار خون مرا پایدارها داری

به سرزمین قهستان و درد بی آبی

تو سبز و زردی و قرمز،بوته زارها داری

اگر چه ساده به یاقوت قرمزت نرسد

بدان به باغ زرشکی انتظار ها داری


بی مروت دل

عهد بستم با خودم تا دل نبندم بر کسی

دل نبندم بر کسی تا دل نگیرم از کسی

شمع را دیدم که با شعله تبسم می کند

یاد باد پروانه را می سوخت در دلواپسی

من به دست خویش افتادم به دام روزگار

چون کنم با کس گلایه در مسیر بررسی

من به عهد خویش پابندم و رسم روزگار

سخت می گیرد مرا با قصه ی دلواپسی

گفته بودم دل نبندم بر گل و باغ و نسیم

گفت در گوشم حدیثی،کرده مفتونم بسی

شرط کردم با صبا با کس نگوید راز من

باز هم عاشق شدم و دل نهادم بر کسی

ساده را افسانه ی زلف تو مشکل می کند

بی مروت دل،گذر کن دل مبند بر هر کسی


ندارم گله از کس

دلتنگ تو هستم و ندارم گله از کس

اما نکشم پا ز تو و عشق گلت پس

گو غربت از این شهر فراموش گریزد

با پای طلب در ره یاریم و همین بس

افتاده ی میخانه ام و حرمت ساقی

خود دور کند عشق مرا از همه ناکس

تا باغ تمنا ره دلداه و معشوق نماید

کی راه دگر هست میان همه ی خس

پروانه اگر سوخت ره شمع بجا است

در پیله کسان دگری هست به تیررس

در کوه بلند هر گل بی تاب نروید

گر رسته ندارد غم اندیشه ی نارس

با ساده مگویید ز سنگینی این شب

او دار به دوش است ندارد غم ناکس

تُنگ دنیا

گفتمت دریـای دنیـا  بیش از یک تُنــگ   نیست

گرچه این تَنگی همیشه تا ابد هم گنگ نیست

این همه  سرتاسر  عالم فراز  است  و   نشیب

گر  نکوتر  بنگری  بیش  از قد  یک  لُنگ  نیست

چشم  و  گوش  زندگانی  تا قیامت بسته است

هیچکس  در   فکر  گویا بودن  یک  گنگ  نیست

هر کجا عاشق  شوی  دریا   همانجا می شود

پس   نگو   دنیا  کنون  آماده  یک  جُنگ نیست

هر  کسی  سهم خودش را دارد  از  پیمانه ها

در سفر  هستیم  اما  قصه  دنگی دُنگ  نیست

هر  که   گوهر  خواست  باید  در  درونش  بنگرد

چونکه   گوهرهای   دریا   در   میان تُنگ نیست

وقت  از دست رفته  را  نتوان  بدست  آورد  دگر

بحث عمر است این،بحث بازی پینگ پُنگ نیست

سادگی بگذار  حرف از  بیش  و  کم ها  را مزن

آدمی  هر جا که  باشد  فکر  او  در تُنگ  نیست


عاشق شو

بی باده و جام و بی سبب عاشق شو

بی زلف و نگار و تاب و تب عاشق شو

تا هست به رگ های زمان لطف و صفا

بی حرف و دلیل،روز و شب عاشق شو


هر دم و دقیقه بی طلب عاشق شو

بی ناز و کرشمه و نسب عاشق شو

چون ناز و کرشمه ها همه بر بادند

بی باد و نسیم و ذکر لب عاشق شو


در مکه و مغربی و در حلب عاشق شو

بی شبنم اشک و بی رطب عاشق شو

هر جا که روی اشک و رطب خواهی دید

شعبان شده ای یا که رجب عاشق شو


گر اخم کند یا که غضب عاشق شو

بی دیدن خنده روی لب عاشق شو

چون صبر نداری  که  رخش را بینی

با چشم ندیده روی رب عاشق شو


القصه مجو اصل و نسب عاشق شو

بی خویش و من یار جلب عاشق شو

امروز که در دست تو ام عاشق باش

فردا چه زنی ساز و طرب؟عاشق شو


بی هیچ بهانه بی سبب می میریم

بی هیچ بهانه ،بی سبب می میریم

در دام   فتاده ، بی طرب  می میریم

ای زندگــی آوخ که در این عمــر  دراز

هر دم ز هراس روز و شب می میریم

ما تیشه به دستیم،زمین تنها است

یک روز  به حسرت رطب  می میریم

نه آب دهیم و نی به قبله  برگردانیم

هشدار که بدون ذکر رب  می میریم

با جمع  نشسته ایم  تنها  هستیم

از هجر پُریم و لب به لب  می میریم

بی هیچ دلیل و مدرک از  فاصله ها

دور  از  رخ  یار و خط لب  می میریم

پرسش مکنید چه بود منظور  سخن

من خویش ندانم ز چه تب می میریم

انگشت  به دهان   آمده ایم  دنیا  را

انگشت به دهان و درعجب می میریم

ای ساده  سخن گزاف و بیهوده مگو

در جستن اصل و یا نسب می میریم


 

فقط تنها سه حرف

سکوتی پر ز حرف می خواهم ای دوست

پر از حرف شگرف می خواهم ای دوست

برای دل تپیدن های دائم

تو را کوهی ز برف می خواهم ای دوست

برای غرقه گشتن در وجودت

من اقیانوس ژرف می خواهم ای دوست

برای گفتن از گلواژه هایت

تو را استاد صرف می خواهم ای دوست

برای قدردانی از وفایت 

 تو را در در صدف می خواهم ای دوست

تو آهنگی برای شعرهایم

تو را با نشر و لف می خواهم ای دوست

برای زنده ماندن در وجودت

تو را در عمق و کف می خواهم ای دوست

برای معنی آهنگ عشقت

شرابی پر ز کف می خواهم ای دوست

لبان غنچه ات یکبار وا کن

فقط تنها سه حرف می خواهم ای دوست

الهی در کنار ساده باشی

جواهر روی رَف می خواهم ای دوست


هبوط

هر شب به بهانه ای تو فردا کردی

عشق من و خویش را معما کردی

بی باده و جام و عشق آزاده بدم

تا بنده شوم به سینه غوغا کردی

و آنگه  به  تمام  ذره های  بدنم

با  قصه ی  خود هبوط معنا کردی

رفتم  که شکایت  تو با  غیر کنم

دیدم  همه  اغیار  ز سر وا کردی

من ماندم و تو به زیر مهتاب خدا

ناگفته سخن ،چشم مرا وا کردی

خواببده شدم کنار احساس بهار

فجر  نامده ، راهیم به دنیا کردی

من ساده شدم به دام تو  افتادم

عمریست متحیرم چه به ما کردی

اکنون ز  فراق   بی قرارم  بینی

کاش حل معمای همین جا کردی

نه گنجی نه رنجی

چه تلخی زندگی  وقتی  که  روی  دنده لجّی

چه شیرینی زمانی کز خطای من نمی رنجی


رفوزه کرده ای ما را در این اوضاع بی سامان

مقصر یا منم یا تو که  عشقم را  نمی سنجی


ز  بس  که  زیر و  رو کردم زمین سخت دنیا را

گران فهمیده ام این را به تنهایی تو یک گنجی


نمی خواهم  که دنیا را  بدون  او  بدست  آرم

که  گر  قارون  شوی بازم اسیر چاری و پنجی


به دست من کمان دادی به چشمش ناوک مژگان

چو سربازی شدم  بی تیر  در میدان  شطرنجی


بیا دست از سـرم بردار محـکم  باش  و  مـردانه

که دست ار کاره ای باشد بود پشتش به آرنجی


سرود ساده کن  در  هر  زمان   آویزه ی  گوشت
نه می خواهم ز تو گنجی نه قائل شو به من رنجی

سیب عصیان

یک سیب عصیان از بهشت آواره ام کرد

لطفش ز من بگرفت  و دنیا خانه ام کرد

یک عمر با عشق تو خوش بودم بدانجا

یک لحظه غفلـت راهــی ویرانـه ام کـرد

من  میـوه  در  باغ  بهشتت  بـودم  اما

اندیشـه ی شیطـان دوبـاره دانـه ام کرد

در پرده ها  پنهـان  بســی راز است اما

راز تو من را این چنیـن  افسـانه ام  کرد

روزی  که  راز  از  آدمیــت  می گشـایند

در حیـرتم چون شـد که او دردانـه ام کرد

گر مـوج هم باشم  و آغـوش تو سـاحل

باید   که  بـرگـردم  که  دریا لانـه ام کرد

ای ساده مانده در خیالت خوش خیالی

بشنو که هجـران راهـی  میخـانه ام کرد

کوله باری پر ز ای کاش و اگر

کوله باری پر ز ای کاش و اگر

هست بر دوش من و اهل بشر

بار وی سنگین و راهش سد کند

این همه ای کاش های دربدر

راه فردا بندد و امروز هم

حبس کرده روز و شب های دگر

کاش می شد کاش ها را دفن کرد

جست راهی نو پر از شور و هنر

هر که مانده در چه ای کاش ها

دفن کرده عمر خود،خود بی خبر

باغ حسرت زاده ی کاش و اگر

گل نیارد کی دهد وی بار و بر

انتظار شادی از حسرت خطاست

کی دهد در خود خجل مانده ثمر

فاصله ها


هر چند که هر دو دره ای سرسبزیم

کوهست به میان و حاصلش فاصله هاست

تنها ره اتصال دریا شدن است

وصل حاصل عاری شدن از فاصله هاست

رود ار که به دریا نرسد می میرد

بحر حاصل جاری شدن فاصله هاست

آرامش ساحلی همیشگی زیبا نیست

موج عامل تکرار نگشتن فاصله هاست

دّر و گهر ار هست به دریای وصال

خود حاصلی از شکستن فاصله هاست

با ساده بمان همیشگی دریا باش

مرداب تنبهی زغفلت  از فاصله هاست

چگونه بمانم


تو رفته ای ز باغ خاطره من چگونه بمانم             

چنین یگانه و تنها  چسان چگونه بمانم

به وعده ی وصال تو   باغ بال و پر می زد                 

کنون که خلف وعده نمودی چگونه بمانم

ببین نه میوه ، نه گل ، نه برگ مانده بجا

 بگو کنون که لختم و عورم چگونه بمانم

به آب رفته زجو چشم های من نمی گرید

ولی به جوی خشگ حضورت چگونه بمانم

غروب  وقت  دل بریدن  است  و  تنهایی                 

ولی طلوع بی تو به من گو چگونه بمانم

تو رفته ای وباغ هم به حسرتم باز است                   

به آه کشیدن و حسرت بگو چگونه بمانم

ببین فقط گل هرز است ز خاک می روید                

به عمق این سکوت  تناور بگو چگونه بمانم

اگر چه ساده ام نه آنکه بی گذر به آب زند               

کنون که راه گذرنیست   بگو چگونه بمانم

امید  زنده  نگه داردم  و  گرنه در این  باغ                

درخت احتضار ببار است بگو چگونه بمانم

کو مرهمی

دیگر  مکُش  به تیر جفا  لحظه های من 

کم گو سخن ز ناحق و حق در قفای من 

خونین دلی  چو  من  نبود  در دو عالمی 

کو  مرهمی  که  نهی  بر زخم های من 

بیچاره  عاشقی  که به دام تو می رسد 

نه راه پس ، نه پیش بود  پیش  پای من 

صاحبدلان  شکایت  خود    با  خدا  کنند 

من با که گویمت ای همه دم آشنای من 

چند روزه ی حیات مست و خرابم نمی کند 

راهی   دگر   نشان   بده   ای  باوفای من 

طفلک دلم که بر سر قولت نشسته است 

قولی چنین کجاست لایق عهد و وفای من 

تبت یدا اب لهب نشوم  جای شکر هست 

این  ره  که  روزگار  نهادست  به  پای  من 

دیگر  صفای  ساده  به  تیرت  نشان  مکن 

تیر  دگر  گذار  و  بکن ز بن عقده های من