کاش می شد همنشین قله شد

قله می خواند مرا از عمق خواب

قله می فهمد مرا با برف و آب

قله می جوید مرا با بوته ها

 قله می فهمد مرا با دره ها

قله بی تاب است و من بی تاب تر

جرعه ای ناب است در این شور و شر

راهیم تا برف های کوی او

تا ببوسم در میان ابروی او

راهیم تا بوته ها تا دانه ها

تا تمام کوهساران خدا

ناگهان تنها درخت سرخ پوش

چشمهایم دعوت خود می کند

ناگهان تک بوته های منتظر

گردشان خالی ز برف مقتدر

با حضور نور ها بر برف ها

روح را دعوت به لبخند می کنند

جسم را محکوم و پابند می کنند

ناگهان شهرم چه کوچک می شود

قیل و قالش ، فکر و حالش، ذکر و نامش

صبح و شامش، دود و دامش ، محو بی شک می شوند

ناگهان هر سوی کوهست و سفید

هر طرف خورشید و نور است و امید

نا گهان در اوج تنها می شوم

ذره ای در عمق دنیا می شوم

کاش می شد همنشین قله شد

اوج را فهمید و بهرش پله شد

کاش می شد شاعر  کوهی شدن

در میان سنگ ها روحی شدن

کاش می شد کوه را فهمید و رفت

دل به اوجش داد از پستش گذشت

"محمود مسعودی(ساده)"

نظرات 1 + ارسال نظر

درود
چه خوب زیبا گفین حرف دل هر عاشق کوهستان رو

ممنون قربان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد