بقچه بر بند

بقچه بر بند ماسه ها منتظرند

بگذر از سردی دود و ماشین

راهی شام کویرم که مهتاب رخ است

راهی شب و سحر ها که پر از استاره ست

راهی صبح کویرم که بی تاب من است

بقچه بربند سفر در پیش است

ماسه های بادی، بادهای خاکی

تپه های پر چین ، چینه های رنگین

همه افسانه لوتند و من افسون ویم

می روم تا که به آرامش صحرا برسم

ماسه در دست بگیرم غم دل شسته ز دنیا ببرم

پی سبزینه به اعماق کویرم چه کسی می داند

پی تک سلولی یا یکی پشه ی تنها ز اعماق زمان

من پی خورشیدم و گرمای زمین

می روم تا که بجویم وی را

تا شبی همدم یک لحظه سکوتش باشم

پشت بر خاک نهم ، چشم بر ماه و هزار استاره

جستجوی استاره بختم بکنم

بقچه بر بند ماسه ها منتظرند

ماسه و خاک و گیاه و همان استاره

باد و هر بوته که از شهر جدا افتاده

 و در این دشت پر از باد به پا استاده

می روم تا که بجویم ره بیراهه شهداد ز خرمای خبیص

ساربانی شاید رفته پی بی تابی تنها شترش

و نمکزار امانش برده و مهمان نمکزار شده

می روم تا که بپرسم حال تک بوته تاغ

که آیا نفسی هست هنوز

می روم همنفس باد بیابان باشم

که همیشه تنهاست سوتکی در دستش

کوه می سازد از این تنهایی

و ما انسانها غافلیم از شب بی تاب کویر 

که چسان نورانیست

می روم تا نبکا می روم تا برخان

می روم تا که بپرسم حالی از شوری رود 

یا که از قصه گندم بریان

و حال شترانی که مهمان کویرند هنوز

بقچه بر بند ماسه ها منتظرند 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد