سکوت ، اول و آخر شکستنیست

گفتم :سکوت

گفت: اول و آخر شکستنیست

گفتم :سجود

گفت:آخرِِ عشقی ندیدنیست

گفتم: وفا

گفت: هشدار نوعی گسستنیست

گفتم: جفا

گفت :آن هم گذشتنیست

گفتم :طلا

گفت: یک نوعش خریدنیست

گفتم :رفیق

گفت :دُرّی که سفتنیست

گفتم :طلوع

گفت: زیبا و دیدنیست

گفتم : غروب

گفت :طلوع آمدنیست

گفتم :وصل

گفت: رویای عاشقیست

گفتم : وصال

گفت :پایان عاشقیست

گفتم: دلم

گفت :مواظب باش شکستنیست

گفتم:  عشق

گفت :حسی شکفتنی اما نگفتنیست

گفتم:عشق

گفت: کاخ مجللیست

گفتم : عشق

گفت: بی وصل ماندنیست

گفتم :امید

گفت :هرگز نخفتنیست

گفتم :بهار

گفت :وصلی شکفتنیست

گفتم : خزان

گفت: فصلی که دیدنیست

گفتم :غم

گفت :یک نوع خوردنیست

گفتم :کویر

گفت :تجسیم تشنگیست

گفتم : آب

گفت: معجون زندگیست

گفتم :زندگی

گفت تنها ،فقط یکیست ، آباد کردنیست

گفتم: عمر

گفت :تکرار نگشتنیست

گفتم :خواب

گفت :بسیار خواستنیست

گفتم: باران

گفت : لطفی به عاشقیست

گفتم :دریا

گفت :عاشق کشی جریست

گفتم :دریا

گفت : تا عمق خود غنیست

گفتم : شینم

گفت: چشمی که مدعیست

گفتم: کوه

گفت: مغرور دلبریست

گفت :رود

گفتم : جریان سادگیست

گفتم : شراب

گفت : گویند جهنمیست ،کم خور ،داروغه مدعیست

گفتم: می

گفت: خوردم و خوردنیست ، بگذر نهفتنیست

گفتم :لبت

گفت : طعمی مکیدنیست

گفتم : دو چشم

گفت : گویای بندگیست

گفتم : ابروت

گفت: در دلبری غنیست

گفتم : زلف تو

گفت: پیچیده باوریست

گفتم : دلت

گفت حرفش شنیدنیست

گفتم : روزگار

گفت: دست من و تو نیست

گفتم : سرنوشت

گفت: آن خودنوشتنیست

گفتم : تقدیر

گفت : مفری ز تنبلیست

گفتم : تلاش

گفت : بی او مردگیست

پرسید : پول

گفتم . چرکی که رفتنیست

پرسید :پول

گفتم : دست یافتنیست ،حرف دل فقیر ،سرمایه غنیست

پرسید: پول

گفتم : زیبای دل تهیست 

گفتم: دروغ

گفت: راهی نرفتنیست

گفت : سیاست

گفتم: یک راه فربهیست

گفتم :ریاست

گفت :هر روز بر تن یکیست

پرسید : شیطان

گفتم : لولوی آدمیست

گفت : آدم

گفتم: تقصیر از او یکیست

گفت : حوا

گفتم: ردش همیشگیست

گفتم: مرگ

گفت: این راه رفتنیست

گفت : عزرائیل

گفتم: نقطه ی سرخط زندگیست

گفت : بهشت

گفتم : شعری که گفتنیست

گفت : دوزخ

گفتم: ترسی نرفتنیست

گفت :ریحان

گفتم : بویی که مادریست

گفت :مادر

گفتم : تنها فقط یکیست

گفت : پدر

گفتم : کوهسار زندگیست

گفت: خواهر

گفتم : مهرش نگفتنیست

گفت :برادر

گفتم : پشتوانه ای قویست

گفت : فرزند

گفتم : یک لحظه بی دلیست

گفت : فرزند

گفتم : تفسیر عاشقیست

گفت : فرزند

گفتم :نسل تو ماندنیست

گفت: فرزند

گفتم :باشد مفهوم زندگیست

گفت : ساده

گفتم: هر ساده ماندنیست


نقطه سرخط های زندگی

زندگی نقطه هایی است که هر روز سرخط می گذاریم .

نقطه هایی که خود بذرهایی هستند که خیلی راحت و بدون آینده نگری در زمین زندگی ریخته می شوند ولی:


گاهی کوهی می شوند که راهمان را سد می کنند

گاهی موج و طوفانی می شوند که آرامش زندگی مان را  از می گیرند

گاهی کینه هایی می شوند که ریشه می دوانند و از جاکندن آنها محال به نظر می رسد

گاهی دردی مزمن می شوند که تمام عمر می مانند

گاهی آتشی می شوند که خرمن می سوزانند


 و


گاهی نوری می شوند که یک عمر چراغ زندگی می گردند

گاهی عشقی می شوند که همیشه در وجودت می مانند و گرم نگهت می دارند

گاهی چشمه ای می شوند که هر روز می جوشند ودر جریان رود زندگی تو را به دریا می رسانند

گاهی شعر  و ترانه ای می شوند که در ناخودآگاه ذهنت همیشه تکرار می گردند.

گاهی راهی می شوند که تو را به اوج قله می رسانند

به وقت خویش

باغی که درش به روی باغبان نگشاید روزی به درون خویش خواهد  پیچید

دربی که به میل خویش چرخان نشود با تیشه  به درد  خویش خواهد   پیچید

عمریست که با خودم خدا خدا می کردی اما ز بروز عشق او ابا می کردی

هر کس که به وقت خویش عاشق نشود از حسرت وغم به خویش خواهد پیچید

کوه بودم

کوه بودم ذره ذره  در کنار رود  عمر ،  خاک می گردم که تا اعماق دنیا  می رود

ابر بودم قطره قطره  در کنار باد عمر ،  آب می گردم که  تا آنسوی فردا می رود

عمر ما باد است و رود است و تموز ، ابر و کوه و صبر کم آرند در میدان او

صبر بودم لحظه لحظه در تموز هور عمر،درد می گردم که تا آنسوی تقوا می رود

آخرین نقش

همه عمر نقاشی یک آن گناه بود

شیطان فریب داد و آدم   تباه بود

نقشی سفید و نقشی سیاه بود

نقشی ثواب و نقشی گناه بود

نقشی بر آب و نقشی به راه بود

نقشی به اوج و نقشی به چاه بود

نقشی خلاف و نقشی صلاح بود

شایدم زندگی حاصل یک اشتباه بود

زندگی هر چه بود آخرین نقشش

 نقشی سفید به روی سنگی سیاه بود

نقش وفا

بر ماسه های ساحل دل نقش یار بود

نقشی ز گل به قصه ی یک انتظار بود

بادی وزید و

              موج آمد و

                            گل رهسپار شد

حسی وصال گونه در دل من پایدار  بود

آری

         بهار وصل به بادی خزان شود

                                              امّا

      نقش وصال و نقش وفا ماندگار بود

سکوت و سرود دو روی یک سکه اند

سرود بره و سکوت سبزه هیچکدام ناشی از رضایت نیست

هر دو محکومند یکی به سکوت یکی به سرود

نه طعم سبزه آنقدر دل انگیز است که بره زبان به سرود بگشاید

نه بره آنقدر ترسناک است که زبان سبزه را بخشکاند

سکوت و سرود دو روی یک سکه اند

سکه ای بنام زندگی که بر ریل زمان حرکت می کند

چقدر این زندگی سخته

از روزی که یادم می آید هر روز جنگ و خون و ترور و کشتن در صدر اخبار دنیا بوده است. هر روزی یک گوشه ی دنیا ولی همیشه بوده. همیشه یکی برای آزادی می جنگد ، یکی برای آزاد کردن دیگری. برای آزاد کردن آدم ها لشکر می کشند ولی انها را به نوع دیگری اسیر می کنند. هرجا بوی نفت می آید بوی خون هم می آید ولی همه چیز به پای آزادی و دموکراسی گذاشته می شود . آدم هایی که برای کبود شدن یک سانتی متر از دست شان مدت ها توی راهروهای دادگاه ها وقت می گذارند  تا دیه بگیرند و یا دیه از آنها بگیرند روزی صد تا صدتا تو جاهای مختلف دنیا کشته می شوند . وقتی فکر می کنم می بینم دنیا همیشه همینگونه بوده است فقط رنگ و بو عوض می شود ولی این داستان همیشگی است و چقدر دردناک است.

چقدر این زندگی سخته

دنیا بوی خون می ده ، خونا بوی نفت می ده

نفتا    بوی  آزادی ، آزادی  داره  جون  می ده

کلّی لشگر کشی دارن به اسم صلح و  آزادی

به اسم   مردم  و  ملت  و با  نام  دموکراسی

سوار می شن خر ملت ، که راه پیشرفت اینه

پیاده ها هم سرخوش،سواره خوشه می چینه

به رنگ و بوی ملیت  می پاشن  دونه رنگارنگ

زهم می پاشن اونها را، فقط با غیرت و با رنگ

یکی با دین جنگ داره، یکی دین تو تفنگ داره

یکی رو دوش آدمهاست هزار حرف قشنگ داره

یکی  را می کُشن  چونکه  حقیقت را وفا  داره

حقیقت  بی زبون  اما،  هفش ملیارد صدا داره

تموم  ذهن فرزندای ما ،پر از خون  و پر از جنگه

همه  تو  مغزشون  رفته  که  پیروزی  ز   نیرنگه

خدا  کم کم شده  کمرنگ  ، تو  اذهان بنی آدم

شده  درگیر افکارش  یه جا  آبشار  یه جا نم نم

یکی  با فیلم  و  با کارتون ، یکی  دنیای اینترنت

همه  فکرا شدن  اشغال،  مخا  انگار شدن وانت

زمین   سرشار   نامردی ، هوا   سرشار از بمبه

زمین   با آسمون   درگیر  ،  صدای  آدمی   گنگه

اسیرن آدما تو چار گوشایی که هم اندازه ی لُنگه

چقدر   ماهیا  بدبختن  وقتی دریا شون یک تُنگه

همیشه قلدرا هستن، فقط پالون عوض می شه

همیشه نیزه می بره، فقط میدون عوض می شه

حقیقت کیلویی چنده ،وقتی قدرت  صاحب  زنگه

حماقت بار  به  دوش داره ،  شرافت  توی  آهنگه

چقدر این زندگی سخته

وقتی دلت می گیره

یهو دلت می گیره دل می زنی به دریا

ولی بدون خیسی راهو می ری تا فردا

یهو دلت می گیره دل می کنی ز دنیا

ولی بدون ترمز کجا می ری از اینجا

وقتی دلت می گیره بغضم میاد تو سینه

مواظب خودت باش یهویی گر می گیره

وقتی دلت می گیره همه می شن غریبه

غربت چه سخته انگار شاید شدی جریمه

وقتی دلت می گیره گلا فراری می شن

درختا بی مروت ، انگار حصاری می شن

وقتی دلت می گیره هیچکی وفا نداره

اصلا هیچی تو دنیا یه کم صفا نداره

وقتی دلت می گیره بلبل نفس نداره

اصلا فراموش می شه انگار هوس نداره

وقتی دلت می گیره جغدم میاد رو خونه

کبوترای خونه هی می گیرن بهونه

وقتی دلت می گیره شمدونی اشک می ریزه

یه عمره توی گلدون خون خورده ریزه ریزه

وقتی دلت می گیره تا صبح هزار ساله

صبحا فراموش می شن صبح شدنم محاله

وقتی دلت می گیره گوشات انگار کر می شن

چشات پر از صداین ولی باهات قر می شن

وقتی دلت می گیره پنجره جای شیشه

همش سیاهی می شه انگار شبه همیشه

وقتی دلت می گیره یه گوله اون تهش هست

هر وقت فراریش دادی شادی دور و برش هست

وقتی دلت می گیره انگار دلت نظیف نیست

اگر که آب بپاشی غما می رن عجیب نیست

وقتی دلت می گیره یه گوشه شیرو واکن

اشکو بپاش رو غم هات با ریزشش صفا کن

وقتی دلت می گیره تهش همیشه سبزه

غما می شن فراری می شکفه گل و سبزه

عشقی از جنس نور

هر صبحدم که دست خدایی از آستین خورشید بیرون می آید و با تلالوهای طلایی رنگ چشم هایم را نوازش می کند تا بگوید بیدار شو که نه وقت خواب است، ناخودآگاه می گویم خدایا تو را شکر که یکبار دیگر به سراغ من آمدی و نور به من هدیه کردی . با خودم می اندیشم تو چقدر مهربانی که با تمام جایگاه و ابهتت تحت هر شرایطی از من غافل نمی شوی و هیچ روزی از این هدیه دریغ نمی کنی آنهم چه هدیه ای که هرگز و هیچ کس از آن خسته نمی شود و تکراری نمی گردد.

هر شامگاه که خورشید آرام آرام از پیشم می رود و با هر قدمش دلم بیشتر می گیرد ، همچون عزیزی که در هنگام خداحافظی دستی به سرت می کشد و می گوید نگران نباش باز می گردم ،  ناخودآگاه با خودم می گویم خدایا تو را شکر که یکبار دیگر اجازه دادی غروب زیبا را بینم .

مدت ها فکر می کردم چرا خورشید هنگام غروب خویش و آسمان را قرمز می کند،  تا اینکه فهمیدم این هم خونی دلی است که از دوری تو می خورد و دلش خون می شود که شاید وقتی بر می گردد تو نباشی. شاید دل تنگی های غروب از نبود دست نوازشگر وی برای چند ساعت است و ترسی درونی که شاید خورشید باز نگردد و شاید هم وی بازگردد و من نتوانم دوباره ملاقاتش کنم. می فهمم عشقی دو سویه بین من و او در جریان است ،‌از یکطرف وی از دوری من دلخون می شود و از سویی من همیشه غروب ها دل تنگم ، صبحگاه از سویی من از دیدارش خوشحالم و پرطراوت و از سوی دیگر وی سرزنده و شاداب افق را در می نوردد تا دیدار ها تازه گردد. آری عشقی از جنس نور .

خدایا تو همیشه هستی ولی نور دست نوازشگری و جزئی از وجود توست که با کم و زیاد کردنش مرا می خوابانی و بیدارم می کنی ، راه و بیراه را نشانم می دهی.

هر لحظه که از پنجره اتاقم می نگرم و تشعشع های آمده از آسمان را به اشکال و رنگ های مختلف در اتاقم می بینم دوباره آفرین می گویم که همیشه و همه جا و از هر سو با منی و تنهایم نمی گذاری . حتی اگر چشمانم را ببندم تو خواهی بود و من هم تحمل بیش از چند لحظه دوری تو را ندارم

هر صبحدم هر شامگاه هر گاه و بیگاه و خلاصه هر دم می گویم خدایا تو را شکر که به من این درک را دادی که بفهمم نور قاصدی از سوی توست که راه و مسیر فیزیکی مرا روشن کند و چگونه می توانم فکر کنم انوار تو در دنیای فراتر از فیزیک من وجود ندارد که حتما هست خدایا حلاوت آن نور را هم بر من بچشان


من منتظر بارانم

من منتظر بارانم

که خیس کند شب رویایی احساس مرا

و تو با چتری در دست از میان دود و شبنم سکوت خواب مرا آشفته کنی

و مرا که خیس احساس پر از بارانم افسون حضورت سازی

تا برای لحظه ای در مرز واقعیت و رویا طیران آغاز کنم

و دوباره شناور شوم در دریایی که بارش حضور تو در عمیق ترین نقطه تلاقیت بر دلم می سازد

من منتظر بارانم

که خیس کند راه رسیدن از من به تو را 

و بهانه ای شود برای دستان گرم تو

تا دست در دست تو لحظات مانده را زنده کنم

جان بگیرم از تپش ثانیه ها با هرم نفس های بارانی تو 

من منتظر بارانم

که صدایم بزنی و من از پنجره رو به باران دلم

گل سرخ احساس به تو پرتاب کنم

و بگویم عاشق بارانم که تو در هسته هر قطره ی آن پنهانی

ببار بر لحظه های تکراری جامانده من

تا در عرض زمان، طول زمین رویش آغاز کنم

و گرمای نفس های تو خورشید حضورم باشد


تنها یک لبخند

آیا می دانی؟


تنها یک لبخند مرا در کنار تو به قاب زندگی چسباند

من کنار لبخند تو بر دیوار زندگی ماندم

ولی تو لبخندهایت تکرار شد

نه برای من که برای دیگران

و من هنوز اسیر پاره خطی هستم که هرگز خط نشد

چون تو نقطه سر خط گذاشتی

همان نقطه ای که از من دزدیدی تا بی هیچ نقطه ای ما شویم

و هرگز ما نشدیم و من هنوز اسیر همان یک لبخندم


مگذاریم

مگذاریم که غربت به اندیشه ی ما رخنه کند

در ببندیم به  لحظه هایی که اندیشه غم می زایند 

مگذاریم که بی تابی تیک تاک زمان به کلبه شادی ما ره جوید

ره ببندیم ز دروازه به افکار غریبی که اندیشه غم می زایند

گاهی

گاهی ماهیچه ها از واکردن لب ها به خنده عاجز می شوند.

گاهی ثانیه ها دقیقه می شوند دقیقه ها ساعت،ساعت ها روز ،روز ها شب و شب ها تمام نمی شوند .

گاهی حرف ها کلمه می شوند کلمه ها جمله ، جمله ها صفحه، صفحه ها کتاب و کتاب ها تمام نمی شوند 

گاهی آه ها بغض می شوند بغض ها  عقده ، عقده ها غده و غده ها تازه شروعند و تمام نمی شوند

گاهی تصمیم به موقع گرفتن بسیاری از مشکلات بعدی را حل می کند و گاهی یک تصمیم را نگرفتن باعث ریشه زدن آن تصمیم می شود و نیاز به ده ها تصمیم می باشد که کار را سخت می کند.

گاهی سکوت ریشه می دواند ریشه هایی از نوع سوء ظن و این ریشه ها آنقدر قوی می شوند که برکندن آنها غیر ممکن می شود.

گاهی یک جمله گرهی می گشاید که مدتی بعد چندین کتاب نمی توانند گره گشا باشند.

یه جورایی

یه جورایی دلم تنگه که باور کردنش سخته

نفس در سینه محبوس و گلو بگرفته ی بغضه

نه می شه گفت حرفا رو و نه می شه بی خیالش شد

نه می شه راه رو بستن نه می شه بی حسابش شد

فقط یک راه می مونه که بارون خدا از آسمون عشق جاری شه

تموم درد دل ها رو بشوره تا دوباره رود خوشحالی به توی دشت سینه جاری شه



کبوتر های من

کبوتر های من دل تنگ تنگم

خمار لحظه های رنگ وارنگم

کبوتر های من دوری چه سخته

نشستن بی شما هفت روز هفته

کبوتر های من سبزی صحرا

کویرند بی شما تنهای تنها

کبوتر های من کافی است قصّه

نمی خواهم بگویم غم و غصّه


زمین لرزه در زیرکوه قاینات (باز می لرزد دلم)

زیرکوه قاینات از آنجاهایی است که با وجود گسل های فعال سالهاست می لرزد و خواهد لرزید و ما هی می سازیم و زمین لرزه هی ویران می کند . 

سال ها پیش که مدتی در ژاپن مهمان چشم بادامی ها بودم مهمانی بود در طبقه 30 یک آسمانخراش ، با یکی از افرادی که در همانجا مشغول کار بود بحث زمین لرزه شد وی می گفت در سالن سخنرانی اینجا گاهی هنگام سخنرانی به دلیل زلزله میکروفون به این طرف و آنطرف می رود ولی کسی از جایش تکان نمی خورد فقط چند لحظه توقف و بعد سخنرانی ادامه می یابد. گاهی از تکان ها حالت دریا زدگی می گیریم (منظورش حالت تهوعی که بر اثر تکان های کشتی ایجاد می گردد بود) ولی نگران نیستیم چون می دانیم ساختمان مقاوم است . ولی ما در زیرکوه با هر لرزش زمین بنا که بماند  جان قربانی می دهیم . تا کی همه چیز را به قهر طبیعت ربط بدهیم و آرام در کنار بنشینیم و جامه سیاه عزیزانمان را بر تن کنیم تاریخ ، تجربه و علم نشان داده تقریبا هر 18 تا 20 سالی زیر کوه یک زلزله مخرب دارد . چرا عبرت نمی گیریم  

 

دوباره باز می لرزد دلم شاید زمین آبستن تقدیر  می باشد

دوباره سقف من سوراخ و استاره به چشمم خیره می ماند 

دوباره  کودکی هایم  که بابا را به زیر خاک سردی دیده بودم

و  آن  تصویر محوی  که تمام عمر  با رویای  او  خوابیده بودم

دوباره  زیر کوه  من بیاد  رفتگانش  اشک  بی تابی روان دارد

نگاه  وحشت  از  هر  کوچه اش  در چشم سرخ آسمان دارد

دوبار  باز  تکرار  است دوباره باز ما  سازیم  او ویران کند مارا

دوباره  باز  حیرانم  مگر راهی  ندارد  اینهمه  تکرار ها  ما  را

بیا  باور  کنیم  که زیر کوه  ما دلش بشکسته دل تنگ است

ترک های  دلش  آماده    اعلام    جنگی   ناهماهنگ  است

نه  کس  داند  کجا  و  کی  ترک های  دل  او  لرزه   می زاید

نه   بتوان  گفت  تامل کن  که ما  را  عاشقی  و زندگی باید

فقط  یک  راه می ماند  قبول  اینکه بشکسته  است قلب او

و  نتواند  کسی  راهی  بیابد  بهر استمداد یا تسکین درد او

بباید  کلبه ام  آنگونه  باشد  که در وی  لرزشش را ره نباشد

و  گرنه  من  بسازم  او  بریزد  کار  انسان های دل آگه نباشد

نه   تنها   زیر کوه  ما  چنین   دل تنگ  و  در  دل لرزه ها  دارد

بسی  در  عالم  هستی  دل تنگ  است  بر  ما غمزه ها دارد

جه  بسیارند  که   می خندند  بر   لرزش  و  آرامند   در  کلبه

فقط  باید  ببندد  عقل  ره  را  بر  تمام  فکرهای   تلخ  ناخفته

نگو  که  مصلجت  این  بوده  و  مقبول  ما  و  لطف  حق باشد

کجا  لطف  الهی  در  پی  کشتن  برای  اعتلای  نام حق باشد 

خدا بر زیرکوه ار لرزشی داده به ما هم عقل بس با ارزشی داده

اگر  در  کار  نندازی  کجا  گویی که لطف  حق  برایم لرزشی زاده

دو زیبا در یک جای چگونه جای می گیرد

صبح زیبا گاه دلم می گیرد

خورشید شعله می شود به دست و پای می گیرد

بغض دلتنگی و دوری دوباره در درونم پای می گیرد

صبح زیباست بغض هم زیباست مانده ام دو زیبا در یک جای چگونه جای می گیرد

خدا ، می شود آنروز را که بینم دوری زما کناره می گیرد

بغض خفته است و خورشید، جان دوباره می گیرد

صبح زیبا هرگز دلم نمی گیرد

حتی با عبور تو از ذهن ،خونم به جوش می آید

حتی با عبور تو از ذهن ،خونم به جوش می آید

گویی مورد حمله واقع شدم تمام گلبول هایم به جنب و جوش می آید

خواهم که آرام کنم حضورت را ولی تمام سلول هایم برای درک حضورت در خروش می آید

تنها علاج من و خون و گلبول و سلولها دلنوشته ای است که گاهی ز سینه بی عقل و هوش می آید

نخواستم به تو بگویم

نخواستم به تو بگویم

که چقدر دلم تنگ می شود

و در این دلتنگی چقدر از خودم دلخورم

چه بغض ها که درونم را می فشارد و اجازه ظهور ندارند

من باید قوی باشم که الگوی تو باشم و بغض من باید همیشه فروخورده باشد

خدای من تنها تو از وجود آنها با خبری و تنها امید من برای خواندن لالایی تا خوابشان ببرد

در زیر کاج ها بر فراز شهر بعد از باران


در زیر کاج ها ، بر فراز شهر ، بعد از باران و خیسی زمین

عشق زنده می شود

وقتی که نور به آینه های ساخت باران می خورد و سبزی کاج و زردی پاییز را بر تو نمایان می کند

وقتی که شعر های خفته در عمق بوی خاک و هوای دل انگیز باران ذره ذره جان می گیرند تو را روانه باغ های پر از رویا می کنند

کاج ها دالانی خیس می شوند که اگر موتور عشقت بکار افتد تو را در دالان تخیل تا شهر عشق و باغ ترنم رهنما می شوند .

با هر رفت و برگشت در این دالان تازه و تازه تر می شوی هرچند صدای خش خش برگ ها را باران از تو گرفته است ولی انعکاس نور های رسیده از لای کاج ها تو را در حال بی وزنی شناور می کند

از فراز بلند ترین تپه شهر به خیسی شهر اندیشه می کنی و با خود می اندیشی چه ترکیب جالبی باران و کاج و خیسی او بر فرازشهر و مردمانی که امروز از همیشه تازه ترند

قصه هر روزه کارمند در تهران

صبحدم صدای قارقارک همسایه از خواب می پراندم

وای ساعت گذشته و من هنوز در خوابم

کت را به پا و شلوار را به تن کرده  یا ناکرده

دگمه آسانسور به زیر انگشتم

دوان دوان بسوی ایستگاه پرواز می کنم

از سطح تا به عمق زمین با پله می روم

آه مگر چند پله است

انگار این زیر زمین شهری شده دراز

زیبا و خوشکل و ملوس با مردمانی خواب آلود

ناگهان
ادامه مطلب ...

کودک و خر سواری

کودکی بنشست بر یک خر ، سوار

رفت و رفت تا دید یک خر بی سوار

آن دو خر بر جان هم شاکی شدند

گه لگد پران گاه دیگه دندانی شدند

عاقبت  کودک  ز  پشت  خـر  فتـاد

هیچ  عضوی  سالم  از  او جـانماند

او سقوطی کرد و بس سختی بدید

سال ها  بگذشت  تا  شادی  بدید

گاه  در  دنیای  بی حد  و  حساب

این خریت ها  شود  پر آب  و  تاب

این  خـریت  ملتی  را  می کشــد

سال ها  باید  که  شادی  بشکفد

کاش آنزمان

کاش آنزمان که یاد تو بر جان من اخگر بودی شاخه و برگ باغ بی شعری من تر بودی

کاش برگشت زمان ممکن  بود و آن زمان ساقی میخانه اشعار معطر بودی

کاش یک ساغر و فقط یک ساغر بیاد زلف تو مرا در برابر بودی  

کاش من بودم و تو مست سـراسـر بودی

کاش بر آتش جان من تو اخگر بودی

کاش در قصه شبانه من تو اخـتر بـودی

کاش آغوشی گشاده  منتظر بر لب مجمر بودی

کاش بار دگری بود تو بر ساحل هر موج شناور ، لب ساغر بودی 

کاش بودی که دگر فکر من از قافیه راحت می بود تو ردیف می زدی آواز معطر بودی

در زیر برف زندگی آرام نشسته ام

در زیر برف زندگی آرام نشسته ام زیرا که با حضور عشق سرما نمی رسد

رویای من

رویای من نبود شمشیر است رویای من سقوط هفت تیر است در روزگار تیر و آهن و فولاد رویای من غروب زنجیر است 

رویای من عشق بدون تقدیر است ثانیه هایی بدون تکفیر است قلب هایی بدون رنگ و ریا کارهایی ز عمق تدبیر است 

رویای من به عشق سختگیر است  آرزویش ز عشق شبگیر است خواندن سرود بهار در زمستان ها رویای من کاملا جوگیر است

رویای من نه اهل تقصیر است نه اهل سکوت است نه اهل درگیر است رویای من تمام لحظه ها بیاد نسیم  اهل سرود و تحریر است

رویای من اگر چه اهل سردسیر است ساکن شهر های باد و بادگیر است بیاد اشک های دیار سرمستی ساکن زیر زمین نمگیر است

رویا ی من نخفته بس دیر است طوطی احساس زمین گیر است تمام ذره های وجود من بهر یک رویا بسوی قصه های شهر تنویر است


پاییز نمود دیگری از عشق است


وقتی که حمله پاییز برای کشف زیبایی های آغاز شد هیچکس بیدار نبود و برای همین هیچ مقاومتی هم نبود. پاییز آمد و هر دم زیبایی هایی را هدیه کرد که چشم از درک آن عاجز ماند . شاید این تنها حمله عالم باشد که علیرغم اینکه بسیار ناجوانمردانه می نامندش و علیرغم تاراج سرسبزی طبیعت دوست داشتنی است و همه منتظر آن هستند. چون اگر بهار با تمام ابهتش سبزی را به ما هدیه می دهد پاییز تنوعی از رنگ را به ما می دهد که هر چشم بینایی را مسحور می کند.

آن دم که برگ ها همه رنگ هایشان را بر شاخه نثارت کرند حمله دیگری آغاز می گردد و برگ ها چرخ زنان بر زمبن می غلتند و با ناز و کرشمه خود را به زیر پای عابران قربانی می کنند تا با هر قدم عابر با خش خشی از عمق وجودشان احساست را زنده کنند و با هر وزش باد بعنوان پیاده نظام پاییز تو را دنبال خود بکشانند تا هرگز از پاییز سیر نگردی .

گویند پاییز بهاریست که عاشق شده است 

من گویم او از غم یار خویشتن دق شده است

هر سبزی عشق بر شاخ دل انگیز بهاری 

ریخته به پای عشق و وامق شده است

آری من محو پاییزم چون به من می گوید:

 عشق همیشه عشق است

 چه سبزبهار باشد چه زرد و سرخ پاییز 

پاییز نمود دیگری از عشق است

گل های زرد بهاری باغ ما پاییز که می رسد یاقوت قرمزند

گل های زرد بهاری باغ ما پاییز که می رسد یاقوت قرمزند




گردی سفید بر سر و صورت

دیروز به اداره رفته بودم چند ماهی می شد دوستان اداره نشین را ندیده بودم همکارانم را که دیدم  انگار گرد سفیدی به سر و صورتشان پاشیده بودند .انگار آینه ای در جلوی رویم گذاشته بودند  برای لحظه ی دلم گرفت:


گردی سفید که بر سر و صورت من است

هدیه دوران به هر صبح و شب من است

باور نمی کنم  قصاب بی ترحم لحظه ها

اینگونه در پی قصابی تاب و تب من است

باور نمی کنم که عبور جوانی ز کوچه ام

اینگونه  بی صدا  در پی جام جم  من است

پنهان شوم درون خویشتن  که پیری  نبیندم

اما فسوس که ندیده عاشق بی منت من است

هر چند که روزگار هدیه ناخواسته می دهد

این هدیه حاصل چل سال بیش وکم من است

با سادگی گذشت و دگر رفت و بر نگشت

آن دوست نما که دشمن شور شب من است

روزن عشق

نور تابید روزن عشق مرا دیدار  کرد

                                     نور این روزن مرا از خواب خوش بیدار کرد

لحظه بی تابیم را باز هم تکرار کرد 

            من شدم تکرار صبح و لحظه ها 

                                                     لحظه ها تکرار صبح قصه ها  

                                                                                         قصه ها تکرار بر دل زاده ها

         جام را دیدم و در جم مانده ام

                                               نام را دیدم و در نم مانده ام

                                                                                  سینه را دیدم به ماتم مانده ام

شیهه اسب خیالم بر خیالم داد زد

                                    قمری دشت وجود آواز هستی جار زد

                                                                           شیر احساسم دوباره نعره انکار  زد

من گرفتار به دام دل نمی داند کسی

                                      قصه گوی صبح و شام دل نمی داند کسی

                                                                      خوش نشینم با دلم جز دل نمی داند کسی

بگذر و بگذار تا خاکم دهد گل لاله ای

                                         زندگی بانگی دگر زاید برای دانه ای

                                                                            چشم واکن بنگر این نور هزاران ساله ای

 



چکش به دست بر بام زندگی

وقتی چکش به دست بر بام زندگی ایستاده ام 

   میخ در دست به تابوت  لحظه های عمر خودم میخ می زنم 

        هر چند که لحظه ها گرانند ولی من هی چکش به عمر خودم بیش می یزنم . 

      چوب است و سخت تابوت من ولی خوشحالم و به پای خودم تیغ می زنم  

ای کاش چکش بیفتد و آن میخ کند شود این است لحظه ای که برای خودم جیغ می زنم

من بغض کویرم

من بغض کویرم که در حسرت باران آتش به سر خویش بریزم 

اشکی نبود در همه جانم ، تنها غم هجران تو در سینه بریزم 

لقمه نانی برای آبروی خویش

من آن یک لقمه نانی را که گفتی برای آبروی خویش می خواهی به دست مردمان دیدم و لیکن گذارش را بسوی تو ندیدم چرا که چشم انسان بس حریص است و قلب او گاهی مریض است و پندارش بسی بی تاب و هیز است  

من آن یک لقمه را دیدم ولیکن فراموشم شد از بهر تو باشد فراموشم شده از من نباشد فراموشم شد از دنیا جداشم 

خدا آن لقمه را بر خوان ما داد که سنجد مردمی بندگانش  در این ره باز بشناسد  جوانمرادان و یا بخشندگانش

رویای شب بارانی

هنوز در زیر بارانم از آنشب به زیر بارش باران و رویا  که دستم را به دست باد دادم و باد آنشب حضورت را به من داد

هنوز در آن شب رویایم من بیادت هست در عبور از پشت آن نور که محو اما هویدا بود ما را و نور  عشق از فراز قصه می تابید، هنوز بی تاب آن یک لحظه ام من که دستم را به دست لحظه ها دادم و گوش بر تق تق باران به زیر سقف شیروانی بود

در آن شب زیر باران شبانه که نور محفلمان آسمان بود و تاج رقصمان رنگین کمان صبح فردایش،  چه نازی داشتند غرش های تندر و من چشمم به چشم لحظه ها بود و تو دستت به دست باد و باران ، و یادت هست به پشت بام شادی مدام از شرشر باران تو گفتی و من بی تاب اشعار تو بودم 

هنوزم من در آنشب ماندم  و دوری تو از باران شب ها  هنوزم خیس خیسم من از آنشب هنوز م آن طراوت ،آن ترنم ، مرا بی تاب باران می نماید. هنوز با اولین قطره کنار پنجره بیخود شده تنفس می کنم بی تابیت را

هنوز در آن شب بارانیم من هنوز خیسم هنوز م همسفر یا غرش غران تندر هنوز از آسمان چشم تو نورانیم من  من آنشب بسته ام چتر دلم را و بی تاب شب بارانیم من گرفتار تو و حیرانی خویش 

به پشت بام پشتی یاد داری  که نور آسمان تنهاست شاهد و شعر قطره ها بارید بر آن  تو رو بر آسمان کردی چه گفتی در آنشب آسمان بی تاب ما بود به امر دل و در فرمان ما بود عبور لحظه ها بی سایبان بود بیادت هست آن قطره شبنم به روی برگ بی تابی چه می گفت بیاد آور که من بی تاب آنم  اگر یادت نمی آید بگویم تو گفتی ابری و بی تاب بارانی و من گفتم زمینی خشک خشکیده ببار ای لحظه بی تاب باران  تو  می گفتی که من ابر بهارانم وبس بی تاب بارانم و لیکن جز بهاران را نمی بارم  بهاری گرشوی باران ببارد و گرنه حسرت باران بماند  و من رفتم که بهاری نو بیارم و لیک رویای خیسم را ندیدی گذشتی از بهارم ناشنیدی

بیادت هست به زیر ناودان انتظارم چقدر خسیدم و بی تاب گشتم و لیکن چشم در چشمم گذشتی هنوز من در شب رویایم من ،هنوز خیسم از آنشب ، هنوز عقد و گهر می ریزم امشب ، هنوزم من گرفتارم  گرفتار تب تند نگاهت ، گرفتارم به نت های صدایت ، گرفتارم به آن شبنم که بر زلفت نشسته ، به جای دست من بر تار زلفت ترنم های باران نقش بسته 

هنوزم من همان رویای خیسم  که چتر خویش را بر بسته تنها به زیر شیروان خانه پشتی درون انتظار خویش خیسم 

بیادت هست آنشب به زیر نور بی تابی چگونه قسم بر باد و طوفان داده بودیم اگر باور نداری ابر شاهد اگر باور نداری رود اینجاست هزاران لحظه ی نابود اینجاست اگر باور نداری باد و باران همه بودند و ما تنها نبودیم بیادت هست آن تک قطره ای که بدامانت چکید از چشم خیسم و تو گفتی مگر سقف دلت سوراخ دارد   

بیادت هست بر بالای تپه تو گفتی ابر بی تاب بهاری، بیادت هست گفت وامداری ، بیادت هست می خواستی بباری ، ولی رنگین کمان صبح آمد و تو در اوج بی تابی مرا بر قصه ی شب وعده دادی 

گرفتار شب رویایم من  هنوز همپای آن بی تابیم من و لیکن گم شدی آنشب تو گویی که از جنس ابر و باران بودی بر آسمان رفتی

هنوز رویای من باران شب هاست که شاید خیس گردم از نگاهت هنوز در آن شب رویایم من

در این شب های دلتنگی

در این شب های دلتنگی

           جدای از رنگ و بی رنگی

                             ندارم هیچ آهنگی

                                    و یا در کاروان زنگی

                             و یا قلب هماهنگی

                       صدای تیک آونگی

         سرود و مهر همرنگی

  جوابی بر نماهنگی

در هجوم دو د و آهن

در هجوم دود و آهن کوچه تنگی بسته شد        آشتی در کوچه تنگی قصه ای  سر بسته شد

آهن آمد دود آمد مهر رفت و مهر او افسانه شد   باغ رفت  و  باغبان در  حسرت  گل  خسته شد

باد می آمد هوای خانه ها از بود او اندازه بود      باد همه در لابلای دود و آهن رخت را بر بسته شد

صبح ها بر بام ما گنجشک شادی لانه داشت    بلبل و گنجشک پران و قناری بال و پرها بسته شد



بی صدا بغض دلم می شکند

درتاریکی بی انتهای شب بی صدا بغض دلم می شکند

تا خواب کسی را پریشان نکند شاید او خواب خوشی بیند و

رویای شبی بارانی

کاش صبح دل من باران داشت

که ابرهای سیاه از فراز دل من محو شوند


همگی توجیه است بهر آرامش نا آرامی

چشم هایی که به در می مانند

لب هایی که سحر می خوانند

گوش های که صدا می خواهند

قلب هایی که  وفا می جویند

 دست های که دوا می خواهند

پاهایی  که  به  ره  می مانند


همگی حاصل دنیای پر از آهن و دود است

ولی

 آهن و دود بهانست که مرهم باشدبه زخم بشری

همگی توجیه است بهر آرامش ناآرامی 

گنجی گهری بود که آرام گرفت

عصر دیروز به مانند بسیاری روز های دیگر ناخودآگاه گذرم به پارک گنجی افتاد مثل همه این روز ها دوباره بر سر مزار دکتر بودم و نثار فاتحه ای .دو نوجوان از راه می رسند و یکی می گوید اینجا چیه، دیگری می گوید اینجا قبر گنجی است و و باز او می پرسد گنجی کیه و من مبهوت ناخوداگاه به زبانم جاری می گردد.

گنجی گهری بود که آرام گرفت   از عمر بلند خویشتن جام گرفت

بیرجند بزرگ ز نام و آوازه ی او     نامی دگر از گردش ایام گرفت

در صبح آرزو

در صبح آرزو که تو خواهی دمید از آن ، بر پشت بام خویش تو را می بینم

در طلیعه صبح که چشم هنوز بینا نیست و باید گوش بر نسیم سحر سپرد صدای پای تو را می شنوم

شاید نسیم خبری از آرزوی خفته من داشته باشد شاید سحر که بگذرد از دور سواری کوله بار آرزو بر دوش پیدا گردد.

شاید امروز طلوع صبحی باشد که بارها خواب دیده ام بار ها از پشت بام آرزو پایین پریده ام در کوچه باغ هایش قدم زده ام . از آب زلال چشمه اش سیراب گشته ام . از جوی آب روانش دوان دوان گذشته ام و در استخر کوچک ولی بی نهایتش شنا کرده ام.

در دمدمای صبح آرزو تو را خواب می بینم کاش هرگز و هیچکس بیدارم نکند .

ای صبح آرزو بی آرزو نیا . بگذار تا سحر بگذرد وقتی از دور سواری با کوله بار آرزوهای من پیدا شد آنوقت بیا

ای صبح آرزو برای یک بار هم شده خورشید را در قرارگاهش در پشت کوه های بلند آرزوها زنجیر کن به دامش بنداز

ای صبح آرزو تو همه امید منی بی آرزو نیا


من به زخمه های گاه و بیگاه تو عادت دارم

من به زخمه های گاه و بیگاه تو عادت دارم

با طعنه های بی دریغ تو من خو گرفته ام

هر چند که زخمه های تو تاب و توان می گیرند ولی هنوز هم بودن بی تو مرا آزار می دهد. تحمل زخمه ها آسانتر تا تحمل لحظه های نبودن تو


تمرین تحمل کن

تا دلم می گیره تو به من می خندی

تو به من می خندی تا دلم می گیره 

نمی دونم روزی که دلت می گیره کی به تو می خنده

شاید اون روز بفهمی که دلگیری من خنده نداشت

ولی اون نمی فهمه که دلگیری تو خنده نداره

پس تمرین تحمل کن

و هنوز من دلم می گیرد

اول صبح دلم می گیرد

وقتی می بینم پیرمرد کوله به دوش سر میدان به دنبال یکی لقمه نان به هر ماشین عبوری سرک می کشد .

اول صبح بغض دلم را می فشارد

وقتی می بینم حالا که وقت بازنشستگی اوست باید دنبال وانت جوانی بدود تا شاید برای کار صدایش کند.

کارگر می خواهی؟

من هستم کارمن هم خوب است

اما

جوانک کجا به درد دلش گوش می دهد

مرد می خواهم، مرد کاری، نه که پیری فرتوت 

و او دوباره به انتظار می ماند

آخر و عاقبت آنروز دست او خالی است

و هنوز من دلم می گیرد

اشک در چشم زمان جاری باد

اشک صد گریه به چشم بشری ساری باد


فضای بی وجود تو

دیوار های خانه چه بی تاب می شوند وقتی نبود انعکاس تو را درک می کنند


سقف های خانه چه کوتاه می شوند وقتی فضای بی وجود تو را درک می کنند


خانه و پنجره هایش همه بی خواب می شوند وقتی نبود ذکر تو را درک می کنند


دیگر مپرس ز آیینه و نور و صدا مرا  تنها حضور توست که قلب مرا درک می کنند

بخدا که دل من تنگ شده

چه کسی می گوید دل من تنگ نشده

                              صبحدم باز همان است دگر رنگ نشده

                                                    دل بی تاب من از دوری تو سنگ نشده

 یا که پای دل سودازده ام لنگ نشده

روزگاری سنگی است هم سنگی شده اند  در دل دشت و بیابان وجود

همه رنگی شده اند زین همه رنگ به بی رنگی دنیای پر از سنگ و سرود

دل من فرصت اقرار سحر می خواهد

                              فرصتی بهر ورانداز دگر می خواهد

                                          جام می در کف معشوق هنر می خواهد

گفتن از مشکن ختن یا که قمر می خواهد

به خدا که دل من تنگ شده

                            بغض در عمق دلم سنگ شده 

                                                             صحبت غیر تو بی رنگ شده

بخدا که دل من تنگ شده


در غبار و باد باران گم شدی اما

تو دیشب در غبار و باد و باران گم شدی اما

     سکوت شام عشقت را برای من سحر کردی

             و آنشب تا به عمق قلب من تنها  سفر کردی

                                مرا از شعله شمع درونم یاخبر کردی

                                    سرود تازه ی دل را برایم تازه تر کردی

     کمند زلف و گیسویت برای من سپر کردی

               سفیر جان شدی از عشق پاک من حذر کردی

                      ولی در سینه تنگ و حزین من تو دردی مستتر کردی

                                        کنون من ماندم درد فراق تو که دردم را بتر کردی

                                                کنون گر رخ نمایی تو تمام عمر عاشق را ثمر کردی

من در زندگی دنبال سوال می گردم

جواب را نمی دانم   

                       چون سوال را نمی دانم  

 همه راه می افتند دنبال جواب می گردند 

 من در زندگی دنبال سوال می گردم   

فقط می دانم 

 جواب من در زندگی زیر علامت سوال بزرگی قرار دارد .  

من پر از سوالم , سوال هایی که همه بی جوابند ولی هنوز سوال اصلی را پیدا نکرده ام.  

جون همه اینها با هم جمع شدند و یک سوال بزرگ شدند  

ولی  

اون سوال هنوز از کوره بیرون نیومده

گاهی فکر می کنم من خودم سوال بزرگ زندگیم هستم

سوالی که شاید 60 یا 70  سال  طول بکشد.

می ترسم که همه پی جواب می میرند من بی سوال بمیرم

آری همیشه هست پس تو هم باش

 همیشه دستی هست که گرمت کند همیشه چشمی هست که نرمت کند همیشه دامی هست که صیدت کند همیشه بامی هست که پرتت کند


همیشه بیراهه ای هست تا گمراهت کند  همیشه بیغوله ای هست که ماوایت شود همیشه دردانه ای هست تا مسحورت کند  همیشه جانانه ای هست تا مجبورت کند


همیشه دلی هست که نشکسته باشی همیشه راهی هست که نرفته باشی همیشه روزی هست که نگذرانده باشی همیشه فردایی هست که نیامده باشی


همیشه دیری هست که نرفته باشی همیشه شعری هست که نخوانده باشی همشه فکری هست که نکرده باشی همیشه صبحی است که نیامده باشی


همیشه لحظه ای هست که خسته نشده باشی همیشه مزه ای هست که نچشیده باشی همیشه غمزه ای هست که نکرده باشی همیشه سبزه ای هست که ندیده باشی

 

همیشه عشقی هست که تجربه نکرده باشی همیشه دردی هست که دوا نکرده باشی همیشه دلی هست که نشکسته باشی همشه سحری هست که نخوانده باشی


همیشه جوری هست که نچشیده باشی همیشه سازی هست که نرقصیده باشی همیشه سوزی هست که نسوخته باشی همیشه نوری هست که ندیده باشی


همیشه باغی هست که گلش را نچیده باشی  همیشه صبحی هست که نورش را ندمیده باشی همیشه تیری هست که سوزش را نفهمیده باشی همیشه ساری هست که آوازش را نشنیده باشی


همیشه شعری هست که نگفته باشی همیشه شبی هست که نخفته باشی همیشه دری هست که نسفته باشی همیشه همیشه آشی هست که نپخته باشی



آری همیشه هست پس تو هم باش

دل

دل دادن دل سپردن دل بردن دل بریدن دل کشیدن دل خریدن دل شکستن .  همه اینها در داستان زندگیه انگار دل همه کاره هست همه چی رو به دل می سنجند . این دل چقدر از داستان ها زندگی رو می سازه انگار یه دنیا هست و یک دل. جالبه گاهی دل خون می شه بعدشم خون می خوره و می شه دلخون . آخه این دل چیه که هم می دنش  هم می برنش همه می خرنش هم می شکننش عجب جنسی داره و چنسش  هم چه خریداری داره .  بنده خدا دل چکارا که باهاش نمی کنن .  

تو بازار عشق خیلی اسما رو به خودش گرفته دلبر، دلدار  و دلپسند . این دل گاهی می گیره و چه روزوایی سختی هست  روزایی که می گیره انگار یه چیزی توش گیر می کنه که بهش می گن دلگیر  باز  وقتی می گیره  خوبه گاهی  از بس می خوره می گن دلخور  . گاهی گیرش باز می شه و می شه دلباز و هر چه وقتی می گیره سخته وقتی باز می شه خوبه . خدا نکنه دل بد بشه و بشه دل بد اونوقت با عالم و آدم مشکل داره . خیلی ها هم سعی در جستجوی دل دارن و می شن دلجو می گن خوبه آدم دلجو باشه . 


زندگی در گذر ثانیه ها

زندگی در گذر ثانیه هاست

زندگی غیب و حضور دل ماست

زندگی صبح دل انگیز بهار 

زندگی لحظه احساس نگار 

زندگی دیدن و ناگفتن ماست 

زندگی دیدن و ناخواستن ماست 

 زندگی رفتن و جاماندن ماست

  زندگی لحظه رقصاندن ماست. 

زندگی لحظه ناب رسیدن به گلی

زندگی لحظه بی تابی عشق بلبلی 

 زندگی لحظه باریدن اشک بندگی

لحظه پاکیدن اشک زندگی

 زندگی ناپیداست به شب های سیاه

زندگی درک طلوع است به دنیای تباه

زندگی  از فراز کوه سخا فرودی موفق به عشق و وفاست

 زندگی بلند شدن از دره شکست تا اوج قله پیروزی است.

زندگی نغمه کوکو به درخت زندگی

تابش سوسویی به کویر بندگی 

زندگی پرشی تا آنسوی دره خودبینیست

 زندگی چرخشی صد و هشتاد درجه در جاده خودخواهی است

زندگی در اوج ماندن و در عمق زیستن است 

زندگی زیستن  ثانیه هاست زیستن اکنون است

زندگی احساس غربت در غروب هر جمعه است

آرزوی غروب خورشید و پاک کردن دلتنگی ها از آسمان زندگی است.

زندگی لحظه داغی لبهای نگار

زندگی قطره اشکی است به چشمان خمار


زندگی خمره گنجی است که پنهان شده است.

زندگی مزه رنجیست که درمان شده است.


زندگی باید کرد عشق می باید جست.

عشق می باید جست زندگی باید کرد