گردی سفید بر سر و صورت

دیروز به اداره رفته بودم چند ماهی می شد دوستان اداره نشین را ندیده بودم همکارانم را که دیدم  انگار گرد سفیدی به سر و صورتشان پاشیده بودند .انگار آینه ای در جلوی رویم گذاشته بودند  برای لحظه ی دلم گرفت:


گردی سفید که بر سر و صورت من است

هدیه دوران به هر صبح و شب من است

باور نمی کنم  قصاب بی ترحم لحظه ها

اینگونه در پی قصابی تاب و تب من است

باور نمی کنم که عبور جوانی ز کوچه ام

اینگونه  بی صدا  در پی جام جم  من است

پنهان شوم درون خویشتن  که پیری  نبیندم

اما فسوس که ندیده عاشق بی منت من است

هر چند که روزگار هدیه ناخواسته می دهد

این هدیه حاصل چل سال بیش وکم من است

با سادگی گذشت و دگر رفت و بر نگشت

آن دوست نما که دشمن شور شب من است

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد