الهــــــــــی لاین و وایبر کله پا شو
رَگُن دســــــت تانگو جا به چا شو
اینستا بــــــی رفیق و بی نوا شو
مثل وی چت گــــــــــــرفتار بلا شو
بمیـــــــره فیس و اینترنت هوا شو
که واتساپ تا قیامت بی صدا شو
چرا رفتی چــــــــرا من بی قرارم*
چـــــــــرا سیمین و نیما را ندارم
در این دنیا ی غـــم آلود بی درد
ســـــرم را بر چه آغوشی گذارم
ندیدی فصل مــرداد است و میوه
که دل در پیچ ابـــــــــروی تو دارم
غزل هایت که عمری ماه من بود
ببین حالا چـــــــو آه از دل بر آرم
دل دیوانه هم دیـــــــوانه تر شد
ولیـــــــکن روز و شب دیگر ندارم
نمی بینم شــرابی تازه امشب
که امـیدی بود، ابـــــــــــــر بهارم
چو شمع مهر خـاموشی گزیدی
ولی من طــــــــاقت دوری ندارم
تو را بر لطـف یزدان می سپارم
برایت تا قیامـــــــــــــت داغدارم
*بیاد نیمای غزل و سیمین ادب
امان از دست این آتشفشــان دل
امان از دست این شیـــر ژیان دل
بسوزد و بسوزاند جهان را
امان از دست این بی همزبان دل
امان از لشـــکر بی ساربان دل
امان از تشــــنه بی سایبان دل
بسوزد و بسوزاند جهان را
امان از دست این بی آشیان دل
بزن باران بزن باران
برای شاعری هایم دلی معمور می خواهد
بهار هر بار می آید خــــــزانی در پی اش دارد
دم بودن غنیمت دان که رفتن در نی اش دارد
"محمود مسعودی(ساده)"
به زعم خود خـــــدایی کردی و رفتی
بدون گفتن حتـــــی خداحـــــــــــافظ
ز ذاتت رونمـــــایی کـــــــردی و رفتی
من آنشب ماندم و دلــواپسـی هایم
گمانم دلــــــــــــــربایی کردی و رفتی
نگو باغ هــــــــــــوس پر کرده دامانت
مبارک ،بی ریایی کــــــــردی و رفتی
گـــــریزی نیست ازافسانه های چرخ
مسلّم جـــانمایی کــــــــردی و رفتی
تو را امشب به وجــــدان می سپارم
که از او هـم جـــــدایی کردی و رفتی
یک سبد شادی برایــت از محبت چیده ام
غنچه ی لطف و صفا از باغ همت چیده ام
مرحمت فرموده بر درگــــــاه احساسم بیا
تا که گویم من چها از این رفاقت چیده ام
زخم جان گردد و از خاک نمک بردارد
محرم دل که تو را مهر بیان می فرمود
دل به دریا زاده از چهــره کلک بردارد
طوطی جان که شکر همسفر راهش بود
شکر بگزارد و چند دانـــه کپک بردارد
دل دریایی یت اندازه یـــــک بغض شود
لطف بگذاشته از قهـــــــــر کتک برداردصبرت از کف برود راه گلـو تنگ شود
سینه از تنگـــــــــــی دل آه خنک بردارد
سبزه ای خار شود خـــوار نگاهت گردد
عشــــــق پنهان شود و لفظ درک بردارد
آنکه یک عمـــر برای رخ او پر زده ای
بال و پر بشکنـــــــد و فکر الک بردارد
آری آن روز هوا ابـــری بی باران است
گر چه احساس تو را مـاه و ملک بردارد
وای آن روز کـــــه بر ساده دل محفل ما
دل به تنــــگ آمده از دوش برک بردارد
با عطر حضور کوچــــــــه را زیبا کرد
از تابـــــــش نور و عطــــــــــــر امید
احساس دوباره عشق را معنا کرد
چه آتش ها کز آن خرمــــن نخیزد
چه عصیان ها کز آن دامـــن نخیزد
به یاری دل بر او بستیـــــــــــم اما
چه طوفان ها کز آن دشمن نخیزد
کاش میشد که دلم وسعت اقیانوس بود
نور اندازه ی یک شهر نه یک فانوس بود
گله از کس نتوان کرد که فریــــــاد شکست
حس شیرین تو بر سینــــــه ی ما بازنگشت
انکه خود مـــــــــــرغ دلــم را به هوایی آورد
به هوای دگــــــــری کرد دلــــم بازنشست
خواستم تا بنویسم هنــر خویش به سنـــگ
دیدم از پایه و پاکار نمـــــــــودست نشست
آتشی را که فــــــــراق تو به جان می فرمود
روز وصل تو چو دودی شد از خــــــاک نرست
مدعی خواست بگوید که منم مقصــــــد راه
کردمش راه طلب صـــــــاف بماند سرمست
طبل رســــــــوایی آنشب که تو می کوبیدی
عاقبت کرد صـــــــــدایی چو دل باده پرست
مـــــــــــــرغ دل را که امید شب دیدار تو بود
در خودش ماند، چـــرا طرفی از آن یار نبست
می روم با دل بشکسته و مـــــــی مانی تو
حیف و صد حیف که این حلقه دیدار گسست
ساده بودم که کسی محـــرم دل می دیدم
محـــــــــرم عشق نباشد به جز از یار الست
من که عاشق شده ام از تو چه پنهان تو مشو
چون شقایق شده ام از تو چه پنهان تو مشو
آتش افتاده به جانم نکند دیر شود
زود بالغ شده ام از تو چه پنهــــــــــــان تو مشو
تا سر کوچه به اندازه یک عمر ره است
پر هق هق شـده ام از تو چه پنهان تو مشو
بال و پر کرده ام و در هیجان پرواز
مثل وامق شده ام از تو چه پنهان تو مشو
شاعری حرفه ی هر روز و شبم گردیده
شعــــر ناطق شده ام از تو چه پنهان تو مشو
صبر را داده ام از کف ، به دریاچه و موج
مثل قایق شـــده ام از تو چه پنهان تو مشو
قدر آرامش احوال دل خویش بدان
بخدا دق شــده ام از تو چه پنهان تو مشو
گفتمش تا که بدانی و نیقتی در دام
اهل نق نق شده ام از تو چه پنهـــان تو مشو
من به اندازه ی یک کوه دلــم می گیرد
که به اندازه صد بغض نفس می گیرد
که به اندازه صد اشک شعف می گیرد
که به اندازی یک عمر هـــدف می گیرد
من به اندازه یک دشت پر از تنهـایی
و به اندازه ی یک موج ز بی فــردایی
و به اندازه ی یک حس خـــــداآگاهی
تار و پود دل نازک شده ام می گیرد
اشک و خون است که همخانه شده
همسراینده و همزاده و همپاله شده
کودکی را که به فرمان خدا زاده شده
دست کجدار بشر پس چرا می گیرد
اه ای کودک من:
بسترت را پر قو می خواستم
نفست را نفس حضرت هــو می خواستم
قدمت را به گل و باغ و سبو می خواستم
حیف کین مـرگ بشر خوانده مرا می گیرد
آه ای مردم ده
ای مردم شهر
ای مردم هفتاد دو ملت که احساس تمدن داریـد
گوشه ای از خانه و یا کوچه و شهری چو شما
نفس کودک من تنـــــگ شده
بمب و خمپاره هدف می گیرد
جنگ خون است و هواپیماها
جنگ پیداست و ناپیـــــــداها
جنگ برجایی و نابرجــــا ها
همگی دامن دلبند مرا می گیرد
اری اری بخدا با نفسش شهر دلـــم می گیرد
خون:
نه در چشم
نه در دل
نه در رگ
که در تک تک سلول و اتم های تنم می میرد
بـــــــــــــس کنید نفسم با نفسش می گیرد
توافق کرده چشـمت با دل من
سپــــر سازد برای مشـکل من
و لیکن از کمـــــــــــــان ابروانت
کجا کی زنده می ماند دل من
بنما عهــــد و وفا ساده شود مشکل من
بنشین بر سر زانـــــــــوی محبت به ادب
به دو صد صلح و صفا تا به دم آید هل من
بدرا با گل احساس که شــــــــــادم بکنی
به دو لبخند که برآید ز لب خوشــــگل من
مشکن شبنم پنــــــــــدار به تنگ امده را
به تکــــانی که دهی در صدف ساحل من
به تمنــــــــا برســـــــان صحبت ما را بخدا
سخــــن لطف و صفایی نفس محفل من
بچشـــــــان قطره ی آبی به دم آخـــــر مامنما ظلم مضاعف به غمین بسمــل من
نه بیفکن ز رخـــــــت برقع و نه آخـــــر کار
به شــــــط انداز سراپرده ی ناقـــــابل من
تب و تابنــــــدگی مهـــــر تو در باغ سخن
به سر ارد شب تاریک و پر از حنظـــل من
دل دیوانه همان به نشود عاقل و خوش
نتوان پرده بر انداخت ز اســــــــــــرار نهان
برسان جـــــام وصـــالی به سرامنـزل من
نه دل دارم که بنویسم غم تو
نه فرصت تا که گردم همدم تو
خدا را از دل تنگم چه پرسی
دعا کن تا که بینم مرهم تو
الهی حسرت و غم ها بمیرن
که گویی در دل تنگم اسیرن
اگر صد راه و بیرا هم گشایی
چنان محکم که اصلا در نمیرن
سکوتم پر ز فریاد و ز درد است
وزان رخساره ام همواره زرد است
گل باغ محبت مرده گویی
که دلتنگی مرا هموار مرد است
نه چشم آسمون وا می شه امشو
نه در خاک زمین جا می شه امشو
غمی که قلب و جانم را فسرده
کجا و کی کمر تا می ش امشو
خانه ام پنجره ای داشت:
رو به احساس خدا
رو به تبخیر دعا
رو به یک کوچه ی سنگفرش شده
رو به دیوار پر از یاس و سمن
رو به بوی سنگک
رو به طعم دیزی
رو به گل کوچک و هفت سنگ و عروسک بازی
رو به آهنگ اذان وقت تقدیم غروب
رو به دلتنگی مادر زادم
رو به دلشوره ی مادر، وقتی در خاک زمین افتادم
رو به دیوار بلند قلعه که پر از حرف ولی ساکت بود
رو به طعم ملس شاتوتی که بر خاک بی تاب زمین می افتاد
رو به حوض آبی که پر از نقشه و نقاشی بود
رو به گلبوته ی زردی که در پاشنه ی در روییده
رو به باغچه ی نقلی و زیبای حیاط
رو به طعم نعنا رو به بوی ریحان
رو به یک پیچک عاشق که پر از خیزش بود
خانه ام پنجره ای داشت:
رو به یک تخت و دو تا قالیچه، زیر آرامش شب های درخت
رو به پیچیدن فریاد پدر ،دخترم چای شما آمادست؟
و صدای مادرم که می گفت سفره قندی کجاست؟
دخترم زود تر باش، خستگی از پدر خویش بگیر
خواهرم زعفران را به لبخند پدر راهنمایی می کرد
و بخار احساس در بلندای زمان می رقصید و مشامش همه عطراگین بود
خانه ام پنجره ای داشت:
رو به کوهی که پر از خاطره بود
بسکه هر صخره در آن حادثه ای می لولید
پای هر چشمه ی آن عشق و صفا می جوشید
رو به یک کفتر چاهی، که مرا همدم چاهی می کرد
که در آن کودک ده ،فکر دزدیدن یک عمر کبوترها بود
رو به یک کوچه ی تنگ ،که پر از شبنم روییدن بود
و دو لبخند مجاز که به زیبایی یک گلرنگ بود
رو به عاشق شدن چلچله ها وقت آواز بهار
رو به افتادن یک سیب که از حس رسیدن پر بود
و به لب های من احساس شجاعت می داد
رو به فانوس که شب های مرا می فهمید
رو به گردسوز که بر گرد سرم می چرخید
و مرا غرق تسبیح کتابم می کرد
وقلم که مرا سوی فردا می برد با خطوطی که به دفترچه ی عمرم می رفت
رو به نالین پر از پینه و کوک و لحافی که به اندازه غم های بشر سنگین بود
رو به دب اصغر و ملاقه که پر از حسرت پرواز به بالاتر بود
رو به حس سحری که پدر گفت بلند شو پسرم رمضان است فردا
رو به تحریم شکم وقت تقریر اذان
رو به یک روزه که صدای گنجشک ،وقت افطارش بود
رو به نذری دخترک همسایه که مرا تا به خدا عاشق کرد
چادر گل گل و پر احساسش من عاشق شده را بالغ کرد
رو به پیچیدن احساس به گرد مادر
وقتی دست هایش سپر تربیت سخت پدر می گردید
رو به گل های بهاری انار که مرا عاشق خود می کردند
و گل نیلوفر تا دم پنجره دنبالم بود.
ولی امروز
خانه ها گم شده اند
کوچه ها تنهایند
پنجره بین دو دیوار به زندان شده است
خاطرات روی سنگفرش بجا مانده ز اعماق زمان می لولند
سینه ها تنگ و زمان بی احساس
چشم ها زل زده اند
دیده ها بی تابند
همه آواره ی یک لقمه ی نان
همه آواره ی آواز دهل
مرا با صدایت ز دنیا ببر
بسوی افق های فردا ببر
فراتر ز احساس سرد زمین
مرا تا فراسوی معنا ببر
به هاهای تو بس تمنا بود
تمنای من هم به بالا ببر
به آواز خود زنده کردی غزل
غزل را به لب های زیبا ببر
به تصنیف و آواز ایزدنشاندلم را به اوج خدایا ببر
فرود آر بر قلب انسان خدا
خدا را به قلب مصفا ببر
خدایا به احساس آن ربنا
بشر را به اوج تمنا ببر
روزگاری در کتاب ها می خواندم فلان پادشاه فلان تعداد آدم را کشت، جوی خون راه انداخت، از جمجمه ی ادم ها مناره ساخت و .......
واقعیتش باور کردنش سخت بود می گفتم خوب جنگ بود حالا سر هر چی بود آدمها کشته می شوند . ولی باور کردن مناره ساختن با جمجمه ادم ها و بیرون اوردن حدقه چشم مردمان شهر هیچوقت در ذهنم بعنوان یک فعل جاری شده نقش نبست.
ولی امروز جدای از دلایل و عقاید و دسیسه هایی که پست سر یک گروه قرار دارد چه راحت سر آدم ها را در میان جمع می برند ، می پزند و شاید می خورند و بقیه عکس می گیرند.
چه راحت شلیک به آدم ها بازی می شود سر ادم ها اسباب بازی و جسم آدم ها له و لورده ادوات جنگی.
چه راحت صدها نفر را در یک گودال جمع می کنند و با شلیک گلوله های پی در پی برای همیشه حدف شان می کنند.
جه راحت تاریخ هزاران ساله شهری را که تا دیروز نماد شهر بود و هزاران نفر به دیدار آن می رفتند تا تاریخ را در آن جستجو کنند تنها با چند کیلو ماده ی منفجره هیج می شود. یک بنا 100 طبقه را با خرج کردن پول بالاخره می توان از نو ساخت ولی یک بنای تاریخی با هیج عددی قابل بازگشت نیست.
چه می شود که انسان ها اینقدر متفاوت می شوند.
چگونه در این حد عقل و احساس رو می کشند
چه می گذرد در ذهنشان ،که وجدانشان را کامل از کار می اندازد
چرا کودک و بزرگ ، پیر و جوان ، زن و مرد در ذهنشان تفاوتی ندارد.
فرزندان آدم را چه می شود؟
ضجه های یک کودک ،یک زن ، یک انسان که می تواند دل کوه را آب کند برایشان صدایی عادی در مسیری هر روز می شود که با نفیر تنها یک گلوله خاموشش می کنند و ادامه ی راه.
ادم را چه می شود؟
شنیدم بسیاری از حیوانات به اندازه ی نیازشان حیوان می کشند ولی آدم ها نه تنها سربازان میدان جنگ را که به هر صورت توجیه پذیر است کودکان و پیران ناتوان مردم عادی یک شهر را می کشند.
چه می شود که نه تنها تمام اتفاقات بالا می افتد که این صحنه ها به راحتی عکس برداری و فیلم برداری می شوند و بعنوان افتخار و مدرک پیروزی و برای ترساندن دیگران در فضایی جهانی پخش می شوند و نه یکبار و ده بار و هزار بار که ملیون ها بار دیده می شوند.
آدمیزاده را چه می شود که از آدمیت تهی می گردد . چه می شود که بعد انسانی از بشر جدا می کردد و بعد حیوانی آن هم از نوعی که عقل و هوش دارد می ماند و می تازد.
جه چیزی انسان را اینقدر از درون تهی و در برون قوی می کند.
چه چیزی اینقدر مغز را منجمد می کند که تفکر که وظیفه ی ذاتی آن است می میرد.
چه چیزی باعث می شود انسان دارای قدرت و عقل و نفس از حیوان دارای قدرت و نفس پایین تر شود و به یک ماشین دارای قدرت تبدیل شود.
آنچه این روز ها می بینم باعث شده تمام خشونت های تاریخ را باور کنم.
از دیگر فجایع تاریخ نمی دانم ولی این بار همه ی آنچه گفتیم برای خدا ، رسیدن و قرب او و بهشت اوست.
خدای من تو دیگه کی هستی؟نمی دانم باهاشون همدستی یا از دستت در رفته موضوع یا در پرده رازهاییست که نه تو دانی و نه من یا ،یا، یا .......
خدایا مرا ببخش من به اندازه ی عقلی که به من داده ای می فهمم.نه بیشتر و به اندازه ی احساسی که به من داده ای زجر می کشم نه کمتر
زلف و رخ یار جستجو باید کرد
از لطف مهش که بر جهان می تابد
درد دل خویش را رفو باید کرد
هر صبح سلام قاصدان باید گفت
خورشید و مه و ستارگان باید گفت
احساس نوازش خدا را ز نسیم
هم دید همم به دیگران باید گفت
هر صبح نسیم را صدا باید کرد
در گوش وی ابراز وفا باید کرد
با عرض تشکر از خرامیدن وی
در مکتب عاشقی دعا باید کرد
هر صبح سلام ساده ای باید داد
بر عابر کوچه جاده ای باید داد
در مکتب نورانی خورشد خدا
در مسلخ نور باده ای باید داد
"محمود مسعودی(ساده)"
هم بر لب جام و هم بر او باید زد
دست بر دل سبز آرزو باید زد
عید آمده بر خیز که هو باید زد
تا عرش دوباره اُشکرو باید زد
تا به گذرد دو روز جامانده ی عمر
تا صبح وصال بغبغو باید زد
عید فطر مبارک باد
بعد تو هیچ لبی بر لب من جا نگرفت
دیده دریا شد و احساس دگر پا نگرفت
گل و بلبل نسرودند برایم غزلی
غزلی جز تو مرا در صف صهبا نگرفت
سرخ و سبز لب دیوار که همبوی تو بود
پرپری گشت و دگر بر دل من را نگرفت
دلم افتاد به میدان و به وقت بسمل
غیر روی تو خبر از همه دنیا نگرفت
سبزه زاری که مرا بر تو اشارت می کرد
دگر از شرم ز دست کجم امضا نگرفت
عطر تو کز همه سو تشنه ی آنم میکرد
تشنه گردید و دگر یاد من آنجا نگرفت
لای هر برگ کتابم اثری از تو نشست
جز خیالم که بجز کوی تو ماوا نگرفت
بی سبب نیست که هر لحظه گرفتار توام
بعد تو هیچ دلیلی غمت از ما نگرفت
ساده در کوی طلب منتظر فردا نیست
هیچکس جای تو را بی شک و امّا نگرفت
موج هم از خود ندارد عرضه ای
جز سواری بر دل آزرده ای
اب هر سو ضربه ها را می خورد
عشق و حالش موج دریا می برد
صخره در زیر تمام اب ها
هی تحمل می کند پرتاب ها
ماهیان دل را به دریا می زنند
از مسیر رد پایش می پرند
ماسه ها با هم به دعوا می شوند
عاقبت در ساحلی جا می شوند
زندگی دریایی از آدم بود
صخره و آب و گل و شبنم بود
جملگی در جنب و جوشند و تلاش
لیک موجی می زند بیدار باش
می شود بر جمله ی عالم سوار
می کشد هر کس که می خواهد به دار
حیف این آدم که خام سیب حوا می شود
نیمه شب ها همنشین خال لب ها می شود
جنتی را سیب سرخش تا ابد بر باد داد
باز هم با یک کرشمه غرق آنجا می شود
میخ بسیار است گازانبر بیار
تا که برداری غمی انبر بیار
گرکه نتوانی لبی خندان کنی
لااقل چایی بریز قندبر بیار
ببخشید دیگه نمی دونم چی شد یدفعه نصف شبی همچین چیزی به ذهنم اومد:
وقتی که به بوسه بیقرارش کردی
گفتم که دوای درد من خواهی بود
دیدم که یکی بود و هزارش کردی
عمریست که دل در گرو مهر تو دارم
غافل ز همه بر لب خود ذکر تو دارم
ساکت شده ام از همه و با تو سخنگو
اندیشه ز تو ، شعر ز تو ، فکر تو دارم
در فصل زمستان و میان شب سرما
بس گرم توام بر دو لبم شعر تو دارم
محنت بسیار است در این بادیه اما
من دل به تو و لطف تو و سحر تو دارم
صورتگر نقاش نزادست به گیتی
زیباتر از این نقشه که از چهر تو دارم
ای محور امواج رها در دل عاشق
هر لحظه به سر میل تو و سیر تو دارم
"محمود مسعودی(ساده)"
الا دختر که دایم در نمازی
نه اهل ناز و نی اهل نیازی
نمی دی بوسه از کنج لبونت
در این دنیای فانی بر چه نازی
الا دختر که سانتافه سواری
پراید بنده را نامیده گاری
اگر از جیب بابای تو نباشه
نداری توی کیفت یک هزاری
آری در چشم مادر ،من همه چیز بودم
یادتان باشد شما در چشم مادر همه چیز هستید
امروز 30 تیر ماه سومین سالگرد وب نویسی و این هفتصد و هفتاد و هفتمین (777)زاده ی وب نویسی هست.
جدای از کیفیت مطالب هرگز فکر نمی کردم دلتنگی ها ،دلناگرانی ها من باعث این تعداد دلنویسی در وبنویسی گردد .
لازم به ذکر است حدود 99 درصد مطالب وبلاگ تولیدی و نطرات ، عقاید و دلنگاری های شخصی من است.
احساس شخصی من این است که دلنوشته ها از ابتدا تا کنون روند تکاملی را طی کرده است .
بعضی مواقع تصمیم می گرفتم مطالب اولیه و قدیمی را پاک کنم ولی بعنوان بخشی از یک روند آنها را حفظ کردم.
از همه ی دوستانی که به وبنویسی سرزدند چه آنانکه ردی به یادگار گذاشتند و چه آنان که با نگهی و بی نظری از ما گذشتند سپاسگزارم.
موج اگر برخود نپیچد مرده است
گر ز ساحل لب نگیرد مرده است
ساحل ار تنها نشیند با خودش
دل ز دریایی نگیرد مرده است
گر صدف بگریزد از دریای عشق
گر چه با ساحل نشیند مرده است
ماهی زیبا به ابی زنده است
خاک پر گل گر ببیند مرده است
ساحل و ماهی و موج بی امان
بارش از ابری نخیزد مرده است
هر کسی را روی ماهی داده اند
شاه اگر ماهش نبیند مرده است
نه دل ارامیم و نه دلواپسیم
نه ز شهر یار پا پس میکشیم
هر که از مهر و وفا شد یار ما
تا ابد از جام او سرمیکشم
ما برای با تو بودن زنده ایم
روز بی تو خاک بر سر میکشیم
شهریار قلب های خسته ای
کی ز پشت بام تو پر میکشیم
حال تو خوش باد خوشتر حال ما
تا خیالت را به ساغر میکشیم
دلتنگ ترین ساحل دریا هستم
وقتیکه بدون موج تنها هستم
بی جاذبه ی ماه تو ای زیبا رو
افتاده به گل درون رویا هستم
کشتی عشقت به دریای دلم پهلو زده
لشکر مهرت به شهر سینه ام اردو زده
طبل جنگ می آید از هر سوی شهر
بس که سربازان تو بر برج و بر بارو زده
هر طرف احساس جنگی نابرابر داشتم
تیر مژگان هم شکنجی بر خم ابرو زده
تیشه ی آهن به جان بیستون افکنده ای
سوز شیرنت به فرهاد دلم هو هو زده
صبر و طاقت را ز کام خلوتم بگرفته ای
چشم مرواید تو در هر طرف سوسو زده
عاقبت هم ساده را غرقاب دریا می کنی
بی مروت رحم کن بر این دل جادو زده
اینترنت افیونی مدرن
ماده ی مخدر یا همان افیون چه می کند: آری معتاد می کند
معتاد کیست : کسی که از لحاظ جسم و روحی به ماده ای یا چیزی وابسته می شود بطوری که تمام زندگیش را تحت تاثیر قرار می دهد ، گاهی آدمی آنقدر غرق می شود که انگل جامعه و عذاب خود می گردد.
افیون ظاهری دارد و بواطنی
ظاهری آن همان حال و روز معتاد است و مشکلات روحی و چسمیش
ولی باطن ها و به عبارتی لایه هایی دارد که هر کس به فراخور اطلاعات و تفکرش در می یابد.
اولین قدم فراتر از ظاهر ،مصائب شخص و جامعه است که گریبان خودش ، خانواد و فامیل را می گیرد، لایه ی دوم هدر رفتن انرژی یک نیروی جامعه در کوتاه مدت و دراز مدت است و هزینه های مادی و معنوی که شخص و جامعه متحمل می شود جه برای اصل اعتیاد و چه درمان آن و عواقبی که برای یک ملت و یک جامعه دارد .... و در اخر اینکه بدانیم در دامی بزرگ هستیم که قدرت های سیاسی و اقتصادی دنیای امروز در طول سال ها برایمان چیده اند، اغلب ما ظاهر و یا حداکثر جند لایه را می بینیم خیلی کم به عمق قضیه و در مقیاس جهانی فکر می کنیم
حالا چند نکته را برای ورود به بحث افیون اصلی داشته باشیم
افیون نشئه ای دارد که نه تنها مصرف کننده احساس بدی ندارد که از آن لذت می برد
اصل افیون ها برای درمان هستند و نیاز جامعه و مردم و وقتی به بیراه می افتند و فرهنگ استفاده از آنها را نداریم بلای جان خود و جامعه می شوند.
می خواهم بگویم اینترنت افیون است ،افیونی است قوی تر و مخدر تر از هر ماده ی مخدری که زمین به خود دیده است.
چرا؟
اینترنت اگر درست استفاده شود بسیار مفید است ،درمان درد است و راهگشا ولی وقتی از حدش می گذرد افیون می شود.
1- جامعه ی هدف اینترنت از هر افیونی وسیع تراست
2- سرعت گسترش اینترنت از هر افیونی بیشتر است و مردم و دولت ها به این سرعت افتخار می کنند.
3- دولت ها برای جلوگیری از گسترش افیون ها تلاش و هزینه می کنند ولی درمورد اینترنت برای توسعه اش هزینه می کنند.
4- گسترش افیون در بین مردم جزو نکات منفی آن جامعه است و گسترش اینترنت جزو نکات مثبت جامعه
5- سن شروع اینترنت از روز تولد است و سن گسترش دیگر افیون ها خیلی بالاتر .
6 دیگر افیون ها حداقل به ظاهر ممنوع هستند و کسی تشویق نمی کند ولی همه اینترنت را تبلیغ می کنند برایش کلاس می گذارند و هر کس مصرف کننده ی بهتری باشد قویتر است.
حالا بیایید لایه های بعدی را ببینیم
کودکانمان بدون تحرک پای اینترنت می نشینند.
بزرگانمان بدون تفکر در اینترنت می چرخند.
بدون کمترین تلاشی همه جا در اختیار ما است و به بهترین اطلاعات دسترسی داریم
از سه بند بالا می توان فهمید تحرک ،تفکر و تلاش را از مردم می گیریم.
از طرفی لذت این افیون باعث می شود آنجنان غرق شوی که گذر زمان را ندانی و تازه دلخوش و سرمست باشی.
با این کودکان و بزرگان فردایمان چه خواهد شد.
و اما لایه ای عمیق تر و وسیعتر
وقتی هر کاری را بدون فرهنگ آن یاد بگیرید بلای جان خواهد شد و شما را از کارهای بزرگتر باز خواهد داشت. اینترنتی که افیون شود جامعه را از تفکر باز خواهد داشت و انرژی جوامع را صرف هیچ خواهد کرد و ما همیشه معتاد خواهیم ماند و دیگران هر روز افیونی جدید برایمان رو خواهند کرد . ما سرمایه هایمان را بدان ها خواهیم داد و آنها هر روز فربه تر و ما هر روز معتاد تر خواهیم شد.
ما غرق در دنیای اطلاعات خواهیم شد از این غرق شدن لذت خواهیم برد و آنها غرق در غرق کردن ما و از غرق کردن ما منفعت خواهند برد.
ما هر روز معتاد تر و آنها هر روز فربه تر خواهند شد
افیون اینترنت هر روز نوع جدیدی را رو می کند مبادا که دلزده شویم.
افیونی قویتر و خطرناک تر از اینترنت در دنیای امروز نمی شناسم.
یکبار دیگر اسیر سرپنجه های باز های جهانی هستیم در حالی که در دنیای افیون زده ی اینترنت غرقیم
افیون اینترنت توهم توطءه نیست سیاست سرگرم کردن ملت ها برای چپاول درازمدت است.
نماز و روزه هامان از سر تکلیف یا اجبار
زکات و حج مان از جستن تبریک یا اظهار
نمی بینم خداوندی به عمق کرده ی آدم
ز بس که سفره گستردیم از تزویر یا زنهار
گل سرخی که بر پیراهن توست
نماد عشق من در دامن توست
تو را امشب به باران می سپارم
از این آتش که در شهر تن توست
هرچه داری از محبت، از صفا، از عاشقی
زودتر تقدیم کن بر لایقی
شاید اصلا صبح فردایی نبود
موسم عشق هویدایی نبود
بخشش و زایش ز یک پیمانه اند
هر دو دل بر صبح فردا داده اند
گر ببخشی بیش می آری به دست
گر بترسی کی شوی از عشق مست
"محمود مسعودی(ساده)"
دین همان اسلام،مسلمان کم شده
دیگران بی دین،مسلمان گشته اند
ما مسلمانیم و ایمان کم شده
که داشت فرزندکانی ناز و زیبا
هوس کرد تا ببندد لوله اش
همان تک لوله ی فرسوده اش
جو رفت تا پیش مرد لوله بندی
بگفتا جرم باشد ، گر نخندی
بگفتا رانت و پارتی هم نداریم
فقط یک راه می ماند که دانیم
برو انبار را پر کن ز کاندوم
بزودی آن نیابی دست چندم
که قاچاق می شود آنهم به زودی
نگویی که نگفتیم یا نبودی
که گاهی می رسم از خود به خودخواهی
عمری پی تغییر جهان می رفتیم
تغییر زمین و آسمان می رفتیم
یک عمر گذشت تا کنون فهمیدیم
باید به جهان از خودمان می رفتیم
خانه های زندگی را یک به یک پر می کنیم
هر زمان فرصت دهد صد بار غرغر می کنیم
عمر همجون موج می کوبد به دریای زمان
ما همه عمر عزیز خویش مفخور می کنیم
چون صراط مستقیمی نیست در چشمان ماگه خراسانیم و گه دل روی سنقر می کنیم
گرگ باران دیده می نامیم خود را هر طرف
گر چه در خلوت بسی حس تهجر می کنیم
ای فلک افسانه ات روزی به پایان می رسد
ما ولی هر لحظه احساس تنفر می کنیم
تا به اصل خویش برگردیم روزی لاجرم
روز و شب در آتشی افتاده گرگر می کنیم
غفلت از چرخ زمان ما را به ویرانی کشاند
دلخوشیم اما که داریم باز کرکر می کنیم
ساده خوش باش و مگو از طعنه های روزگار
کوتهی از ماست گر بد خانه را پر می کنیم
گر عشق نزاید به چه کار آید دل
گر خون نخورد بهر چه می آید دل
مفهوم تمام زندگانی این است
زاییدن عشق و کردنش خونین دل