نازنینا چشـــــــم مستت را به رویم باز کن
گه خمـــــارش کن برایم اندکی هم ناز کن
تا که خــــــــــــوش باشد به دوراز غم دلم
دل به ما بسپار گاهی،کوک دل را ساز کن
قله ای مغرور و شاد و قد بلند
گردن عشاق بودش در کمند
دشت ، غمگین در میان کوه بود
شکوه می کرد و دلش مجروح بود
کوه می گفت :
من بلند بالای شهر و کشورم
ناظر دنیای دشت و بسترم
هر که او خود را رساند سوی من
افتخاری هست بر اعضای تن
چشم های جمله عالم سوی من
فکرشان درحسرت گیسوی من
ناظر دشت و دمن تا باغ من
در فصول سرد و فصل داغ من
آرزوی جمله ی خوبان منم
گفتگوی جمله محبوبان منم
دشت اما شکوه می کرد از زمان
که چنین افتاده ام من در میان
نان و دان مردمانش می دهم
شیره ی جان رایگانش می دهم
او به بالا است و من در عمق پست
من چنین سستم ،او بسیار سخت
افتخار ار هست بر کوه است و بس
من به زیر پای مردم همچو خس
عاقله مردی بدید این روز و حال
تنگ دل شد از غرور و شرح حال
گفت ای کوه بلند ای دشت پست
چیست این افکار ناجور و پلشت
هر دو از اعماق اقیانوس و دریا آمدید
در کنار هم هزاران سال همپا آمدید
هر دو از یک اصل و از یک بسترید
هر کجا هستید با هم همبرید
دشت اگر نبود قله از کجاست
قله معنایش ز دشت با صفاست
گر که دشت از شیره ی جانش نداد
کی کسی در فکر کوهی می فتاد
کوه اگر آبش نفرمودی به دشت
دشت اگر خاکش نفرمودی به هست
شهر و عالم جملگی بر باد بود
هر دو شان هم صید و هم صیاد بود
خاک سست از سنگ سخت کوه هست
سنگ سخت در هر طرف مجروح هست
قله گر بالا بلند و مست هست
دره هایش جملگی تا دشت هست
دشت اگر نازد که نانی می دهد
بر درخت خسته جانی می دهد
آب او از چشمه های کوه هست
روحدار از زخمه های کوه هست
گر که بادی هست بر بالای کوه
دشت گرمی داده بر این باد روح
کوه و دشت ، لازم و ملزوم همند
ظالم و مظلوم نه، مفهوم همند
الغرض دنیا بلند و پست هست
هم دچار قله ها هم دشت هست
قله ی بی دشت سنگی بیش نیست
دشت بی قله ز هستی ها تهیست
جای جای زندگی کوهست و دشت
بهر هر یک باید از دیگر گذشت
نه غرور قله می ماند نه دشت
زود می گردد جای کوه، دشت
تا به کوهی دشت زیبا را ببین
زیر پا امواج دریا را ببین
گر به دشتی قله اش را یار بین
تا به اوجش عاشقی در کار بین
هر کسی در جای خود زیبا بود
گر که چشمت بر حقیقت وا بود
"محمود مسعودی"
چندین سال است که داستان ریزگردها جدی شده است ولی هر بار که ریزگردها راه می افتند می آیند، سریع بزرگان هیئتی رو برای مشاهده ریزگردها به جنوب و غرب می فرستند تا بدانند دروغی و توطئه ای در کار نیست و از طرفی به چشم خود ملاحظه فرمایند و اگه زورشون رسید جلوشون رو بگیرند، ولی ریزگردها همونطور که از اسمشون پیداست ریزند و اهل گردش بنابراین از زیر دست و بال هیئت محترم در میرن و به گردش خودشون ادامه می دهند و هیشکی رو هم ادم که سهله هیچی حساب نمی کنن. بنابراین هیئت محترم دوباره بر می گردن تهران و گزارش طویل و شاید هم عریضشون رو به بایگانی اسناد می دهند و خداحافظ تا سفر بعدی ، شاید هم الان دیگه گزارش رو هم کپی و پیست می کنند و زحمت نوشتن هم به خود نمی دهند.
یادمه یکی دو دفعه هیئت حتی تا عراق هم رفت که جلوشونو بگیرند ولی نشد که نشد.حداقل اگه برا مردم فایده ای و برا ریزگردا ضرری نداشته هیئت محترم زیارتی می کنند،
خب آقای رئیس، آقای وکیل بجای دعوا با هم و گردن این و اون انداختن یه فکری جدی تر بکنید . حتی بچه دو ساله هم حالا فهمیده از دست این هیئتا کاری بر نمیاد.
اوایل که نام ریزگردها انتخاب شده بود متحیر بودم که بزرگان علم و ادب چگونه بدین نام خوشکل و زیبا رسیدند. با گذشت زمان بر همگان مبرهن گردیده است که چه نام با مسمایی انتخاب کرده اند.
ریز گرد دو بخش دارد
بخش اول ریز
اول اینکه ادم به یاد "فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه" می افتد. تمام مردم با پوست و در چند سال آینده با گوشت و استخوانشون این تند و تیز بودن را درک کرده و خواهند کرد. بگذریم که اینا حتی از فلفل هم ریز ترند و حتما تیز تر
دوم اینکه ادم بیاد "ریزه میزه "می افتد و اینکه اینا از بس ریزه میزه هستند از دست مسئولین در میرن . خداوکیلی اونا هم تقصیری ندارند خوب ریزه میزه اند.
سوم اینکه آدم بیاد ترانه "خانم ریز میزه راه میره قر می ریزه "می افتد/ از آنجا که به هر صورت این ریزگردا از کشورهای عربی می آیند و آنجا هم هر کلمه اگه جنسیت واقعی نداشته باشه مجازی دارد با احتمال زیاد ریزگرد هم کلمه ای مونث مجازی است که اینقدر در حال قرریزی برای ملت و مملکت هست و عده ای هم احتمالا مجذوب این قر و مرا شدن و حواسشون پرت شده است و شاید هم گوش شیطون کر خوششان آمده است.
یه چیز دیگه هست که با انتخاب نام ریز گرد از ابهت آنها کاسته می شود و نه تنها حساسیت مردم کم می گردد بلکه حس ترحم هم برانگیخته می شود.
بخش دو آن گرد است
اول اینکه نمی دانم گِرد هست یا گَرد و یا هر دو ولی ولی هر چه باشد با مسما انتخاب شده است و تلاش می کنم تشریح کنیم
در صورتی که گِرد باشد می خواهد بگوید این ها علاوه بر ریز بودن گرد هم هستند تقصیر کسی نیست اگه به دام نمی افتند ریزند و گرد، قل می خورند و می روند خوب انصافا اگه می تونید شما به دامشون بندازید.
به نظر می رسد گَرد هم انتخاب معقول منطقی و حساب شده ای است و ازنام اون ماده ی مخدره ای گرفته شده است چون از طرفی در کوتاه مدت باعث تحرک و در درازمدتباعث تخریب قلب و ریه و ... بقیه می گردند.
حالت سوم گرد گرفته شده از گردان و چرخان است که در هوا می چرخد و می گردد تا بر بخت و اقبالا چه کسی یار باشد تا بر دوش وی بنشیند
حالت چهارم برگرفته از گردش است در این صورت هم بسیار با مسما است چون می خواهند بگویند هدف این ریزگردها گردشگری است و خدای نکرده قصد بدی ندارند اومدند گردشی بکنند و بشینند حالا شده تو قلب و ریه یا شکم و کلیه یا روی زولبیا و بامیه و اگر جای گیر نیامد در خیابان یا بادیه
غرض اینکه به این ریزهای اهل گردش نباید کاری گرفت اگه دلتون برا ریزه میزه بودنشون نمی سوزه حداقل به فکر توریسم باشید.
و غرض تر اینکه کسی بیش از برگزاری جلسه و حداکثر اعزام هیات به آنها کاری نداشته باشد .
همه ی اسامی با مسما هستند
ریزگِرد:شیئی ریز و گرد که به هیچ صراطی مستقیم نیست و از زیر دست و بال مسئولین در می رود
ریزگَرد: شیئی ریز و پودری که شبیه گرد (ماده ی مخدره)است و امروز آن بلا و فردای آن بلایی بزرگتر است
ریزگَرد:شیئی ریز و گردنده(گردان و چرخان) که در هوا دور خودش می گردد و می چرخد و قر می دهد
ریزگَرد:شیئی ریز و اهل گردش که از زمین برای گردشی چند روز به هوا برخاسته است تا در محل مناسبی بنشیند
و این بود فلسفه نامگذاری نام ریزگردها
مثلا طنز نوشتم انتخاب با خودتون خواستید جدی بگیرید خواستید هم مثل همیشه اصلا نگیرید
عمر کوتاه است یا کوتاهی از افکار ماست
راه ناپیداست یا بی راهی از رفتار ماست
دلخوشی گم گشته ای از ادمیزاد است یا
یا که شهر ناخوشی زاییده ی پندار ماست
زندگی دام است یا آدم به دام افتاده است
چشم نابیناست یا ناگفته ای در کار ماست
شربت شیرین ز فرهاد زمان جامانده است
یا که خسرو استخوانی در دل غمدار ماست
آسمان لطفش به نوع آدمیت کم شده
یا که دست ناکسی در آستین یار ماست
باد و طوفان بیش از اعصار تاریخست یا
صبر ما کاهیده و مشکل خود بیمار ماست
زندگی زیباست کوته بین خرابش می کند
کوتهی عذری برای غفلت از پرگار ماست
ساده زیبا بین شو از کوتاهی دنیا مگو
گر که کوته هم بود زیباترین بسیار ماست
"محمود مسعودی"
سر کوه و کمـر ای داد و بیداد
تو آهو می شدی مو مرد صیاد
تو با ناز و ادا در پشت بــــــوته
مو می کردم تو را فـریاد فــریاد
"محمود مسعودی"
زندگی فرصت نقاشی است
وقت محدود ولی کافی است
چشم هایت
دست هایت
گوش ها و لب و دندان هایت
فکر هایت
حرف هایت
قدم و پای و همه اعضایت
همه رنگین قلم نقاشند
بوم نقاشی
اندازه ی یک عمر درازا دارد
تک تک نقطه ی آن مقصد و معنا دارد
نوع و موضوع و هدف ازاد است
راستی
داشت یادم می رفت
پاک کن نیست در این نقاشی
قلمت تا که به کاغذ برسد
نقش آن می ماند
بهترین نقاشی
نقش مهر است بر اندام زمان
نقش عشق است برجام جهان
"محمود مسعودی"
عابر جاده ز من می پرسید
آخر این راه کجا خواهد بود
من به وی می گفتم
دو طرف سبز و هوا ابری است
آسمان آبی و آفتابی است
ابر چون هست امید شب بارانی است
گر زمن می پرسی همین کافی است
"محمود مسعودی"
با نگاهـــــــت در دلم هی فتنه بر پا می کنی
گه گــــــره می بندی و گاهی گره وامی کنی
تیر مـــــــــژگانت رهــا گردیده ، تا بر دل رسد
می نشینی گوشه ای تیرت تماشا می کنی
بهر یک بــوسه که خواهی داد روزی یا که نه
هی مــــــــرا در کوه غم پایین و بالا می کنی
با طناب گیــــــــــــــسوان فکر بلندا می کنی
تا که ماه ابروانت سایه دارد بر ســـــــــــــرم
هی لبت را از لبانم از چه حاشـــــا می کنی
اینقدر گفتم ولـــی در جنگ عقل و عشق ما
دانم آخـــــــــر عاشق بیچاره رسوا می کنی
بی مـــــــروت تو که آخر میزنی تیر خلاص
پس چــــــــــرا افتاده را امروز و فردا می کنی
ترس بدنامی ندارم حـــــــــــــــرف آخر را بزن
تا همه عـــالم بدانند آنچه چه با ما می کنی
شاعر نمی میرد
با کلمه ی مرگ
تنها
خون از رگ هایش به شعرهایش
منتقل می شود
و شعر مرگ نمی شناسد
پس شاعر می ماند
"محمود مسعودی"
بیاد "جمهور سمیعی" که پرکشید
صبح هنگام
وقتی که مهر چشمک زد
وقتی احساس به غلیان آمد
وقتی خیال بالغ شد
کنار پنجره ی عمر
رو به سبزی دشت
استواری کوه
بی کرانگی دریا
و حتی بی تابی شهر
امید را صدا بزن
آرزو را هم
دستشان را در دست هم بگذار
برایشان کله قندی بساب
و بگو تا آخر عمر با هم باشند
و تو را تنها نگذارند
"محمود مسعودی"
غم نان را نه تو می فهمی نه من
غم نان را پدری بر سر راه و گذری
مادری خسته بدون پدری
دختری وقت عروسی به پیرانه سری
پسری وقت شکستن به پیش دگری
غم نان را
یک کاسه روی،
بی حضور حتی عدسی
نان خیسده به هرم نفسی
خس خس سینه به امید کسی
کودکی وقت غروب هوسی
می فهمد
غم نان را:
اشک های بی رنگ،
گریه های بی نام
سینه های دلتنگ
بغض های در دام
دیده های بی نور
نورهای بی گام
صبرهای بی صبر
سر های بی شام
غم نان
را دندان می فهمد
وقتی به جنگ نان می رود
زبان می فهمد
وقتی فقط سکوت می کند
گوش می فهمد
وقتی حتی پنبه هم ندارد
صورت می فهمد
وقتی با سیلی سرخ می شود
غم نان را شاعر هم نمی فهمد
رئیس و وزیر و مشاور هم نمی فهمد
امار و ارقام متناطر هم نمی فهمد
روشنفکر معاصر هم نمی فهمد
غم نان
را فقط بی نان می فهمد
عده ای گوشت ،عده ای استخوان می خورند
عده ای همچو زالو از این و از آن می خورند
عده ای نیمه شب ها زبان می خورند
عده ای خون دل را گران می خورند
عده ای دسترنج پیر و جوان می خورند
عده ای غصه ی دیگران می خورند
عده ای از غم نان نان می خورند
گاه پنهان،گاهی عیان می خورند
ای وای تو و چشـــــم تو و حال عجیبت
کافر شده ایمان من از شرم نجیبت
با ناز چو شیطانی و بی ناز چو شیطان
ابلیس فــــــــرومانده از این رسم غریبت
این شهـــــر پر از فتنه که دربند تو باشد
ای وای جـــــوانی که شود یار و حبیبت
من قصه مــرغی که فتادست به طوفان
از آن بتر آن کو که خورد گــــــول و فریبت
برگیر ز سر روســــــــــــری نصفه و نیمه
کامل شود این آتش ســـــوزان و لهیبت
لعنت به پدر مادر شیطان هــــــوس باز
شیطان شده ام تا که برم گاز ز سیبت
"محمود مسعودی"
یار می آمد و در دل هیجـــــــــان می افزود
از آیینه
می دانید تنها بدآموزی آیینه چیست:
تکثیر من در شکست اوست
از آینه آموختم:
میزان و جهت انحنا و انعطاف عامل بزرگ و کوچک شدن است.
با شکست آیینه تکثیر می شوی
ولی حتی با سرهم کردن آن هم آن آدم اول نخواهی شد
از آینه های کوچک انتظار تصویر تمام قد نداشته باش
یادت باشد چه آینه روبرویت باشد چه پشت سرت
با شکستن وی محو خواهی شد
آیینه ها هم حتی پشت و رو دارند
رو بهت صاف و صادق
پشت بهت کدر و نالایق
میون کـــــــــوچه و میدون بنالم
نباشد ناله ام را گر جـــــــــوابی
بنالم تا که شم بی جون بنالم
نگه بر آسمــــان ها دارم ای دوست
دلم در کهکشان ها دارم ای دوست
کجا بودی که غیبت کــــــــرده بودی
ز دست تو فغان ها دارم ای دوست
زمستان هر چه باشد با بهــــاری تازه میآید
ز سختی ها همیشه برگ و باری تازه میآید
همین کافیــــــــست از افتادن آن برگ پاییزی
که فردا عـــــــــــاشقانه با اناری تازه میآید
"محمود مسعودی"
بس کنید ای نارفیقان طعنه را
ترک باید کرد روزی صحنه را
هر کسی را باغ و ناری داده اند
نو کنید این رنگ و روی کهنه را
سکه را از روی دیگر رو کنید
آب شیرین باید این لب تشنه را
تا که ابلیس از شما بیرون شود
جستجو بنموده راه و رخنه را
طفل جان باید بزرگی ها کند
بس بفهمید راه و رسم ختنه را
گر مغیلان خار عالم رو کند
بشکنید این خار تلخ فتنه را
کوس رسوایی دنیا می زند
دیده اید آیا به دستش دشنه را?
ساده روزی دستها رو می شود
کم کنید جولان دشت و پهنه را
بسترید شک را ز عمق جانتان
باد گردید ابر ظلم و محنه را
تـــــــردید مکن که عاقبت خواهی مرد
از ملـــــــک جهان فقط کفن خواهی برد
خـــــوش باش،جهان به شادمانی گذران
مندیش چه خورده ای چها خواهی خورد
زندگی مدرسه ایست
بهار
تابستان
پاییز
زمستان
بهار
تابستان
.
.
.
صبح
ظهر
شب
صبح
ظهر
.
.
.
و روزی
ناگهان
کات ، تمام شد
ورقا بالا
به همین راحتی
از نگاهت شعــله ای در ما گرفت
کار عشـــــــق و عاشقی بالا گرفت
قصـــــــــــــــه لیلی ز نـــــو آغاز شد
پای مجنــــــون راه در صحـــرا گرفت
گوییا فرهاد در کوهـــــــــــــــی دگر
تیشــــــه ای بر کوه غم ها پا گرفت
چشم وامــــــــق قصه گویی کرد باز
عین عذرا عشــــــــق را معنا گرفت
با حسودان کار مشکـل می نمود
شکــــر حق ترس از خدایا ها گرفتتا کــــــه از دریــــــای دوری بگذرم
جمله دریا ها به چشمــم جا گرفت
خواب نامــد در دو چشـــــــم منتظر
تا کــــــــــه در رویا تو را همپا گرفت
طعــــــــــــــم لبهایت مرا پنهان نبود
بس که شب ها خواب را از ما گرفت
آتش هرمـــــــــــــــت مرا دیوانه دیدشعله ای زد جملـه ی اعضــا گرفت
گفته بودند سیب سرخ ممنوع شد
گوش من کی از کجــــــــا آنرا گرفت
گفت اگر خوردی جهنــم می شوی
گفتم آدم خورد دنیــــــــــــا را گرفت
خوردم و خوردیم و خواهند خورد هم
در تقاصی که بهشــــت از ما گرفت
ساده بس کن تا که حوا زنده است
سیب ســـرخش جنت الماوی گرفت
آدم و آدم شدن در کـار آدم ها نبود
کز بهشت بگذشت و این دنیا گرفت
این همه گفتم گه گـــــــویم عاقبت
عاقبت عشــــــــقت دل ما را گرفت
آسمانی نقره دوز و ابرهایی نقره فام
شاخه هایی مخملین و ساکنانی خوش مرام
نور هایی آمده از اوج بام
بر زمین کوبیده میخ خود مدام
تک درختانی به اوج آسمان
ابرها در زیر پاشان بی زبان
شعر می بارید از برگ درخت
قطره می شد نوش جان خاک سخت
میوه های جنگلی چشمک زنان
دعوتت می کرد بی نام و نشان
شر شر آبی در آن دوردست ها
همچو آواز خوشی مست و رها
آب از دریا به جنگل می رسید
بار دیگر سوی اصلش می دوید
ابرها وقتی که لایق می شدند
بی تامل جمله عاشق می شدند
همچنان عذرا و وامق می شدند
ناگهان در کوی او دق می شدند
باز فردا بار دیگر بی امان
بوسه می زد بر لب جنگل عیان
کار جنگل دلربایی بود و هست
زین سبب در زیر پای وی نشست
با قبایی دلنشین از سبز و زرد
هر کجا دل هست در دامش فتد
ابر هم گردید پابند درخت
سال ها با شاخ و برگ وی نشست
کوه و دریا ،جنگل و ابر آفرید
عشق آمد جنگل ابر آفرید
گر تو هم داری از او نام و نشان
کول کن خود را به کوی او رسان
غیر زیبایی در این زیبا نبود
هر نفس زیباترین را می سرود
لبخنــد تو بر دیده ی ما جا دارد
صبــــح دل ما همیشه زیبا دارد
پاییز و بهار و هرچه خواهد آمد
با گوشه ی چشم یار معنا دارد
لبخنـد بزن که عشق معنا گردد
در کنج لبت شکوفه ای وا گردد
از آب حیات در سبـــــــویم ریزد
بر مرده من دمی مسیحا گردد
لبخنــــد تو بهترین شراب دنیاست
مستانه ترین سکوت فرد اعلاست
آن لحظه که لبهـات جدا می گردد
زیباتر از آن است که گویم زیباست
تو را چون جنگل سبزی میان کــــوه می خواهم
نه یک دانه،نه صد دانه، تو را انبـوه می خواهم
بگذار که اوضاع من آشفته بماند
این راز،نهان کرده و ناگفته بماند
حالا که خود م با دل درویش چنینم
بگذار تو هم شیر ژیان خفته بماند
ز چشمت می روم اما به دل سوگند می ماند
دلم در کوچه و ساباط ها دربنـــد می ماند
تمام لحظه هایی را که با او همسفر بودم
میان آب هایی در دل یک بنــــد می ماند
امانم می رباید اشک های خفته در ذهنم
که عناب لبت دور از من و فرزنـد می ماند
بیاد صبح های زعفرانی شعر خواهم گفت
خوشم با حس شیرینی که درلبخند می ماند
بیاد باغرانت قله ها را فتح خواهم کرد
ولی نام تو در اندیشه ام چون قند می ماند
اگر چه ساقه و برگم هوای تازه می جوبد
ولیکن ریشه ام در عمق این برکند می ماند
چنین گردید تقدیرم که با یاد تو خوش باشم
که یادت چون گلی بر سینه ی دلبند می ماند
مرا از مردمت مهر و ز کاجت حس سرسبزی
به سان خون درون هر رگ و آوند می ماند
ز بیرجند می روم اما دلم بیرجند می ماند
به بیرجند دلم* صد دانه صد پیوند می ماند
اخرین روز در بیرجند
*ترکیب "بیرجند دلم "را در یکی از اشعار زیبای شاعر محترم آقای حسینی مود دیده بودم
به بیرجند دلم در شب رحیم آباد.........
من نگویم تو به من بد کردی
جوی احساس مرا سد کردی
ولی ای دوست نگفتی که چرا
دست یاری مرا رد کردی
شهد همچون عسل باغ مرا
تلخ دیدی و مرا حد کردی
من از این گردنه هم می گذرم
گرچه یک چند مردد کردی
سنگ صبر ارچه به خاک آلودست
یکه بودم تو مرا صد کردی
فرصتی نیست بنالم ز جهان
هر چه کردی به خودت بد کردی