صبحی دگر


صبحی دگر به کوی حضورت گذر کنم

چون شبنمی به برگ غرورت نظر کنم

از شبنم حضور تو خیس است لحظه ها

  ترسم به غوطه ای دل خود را بتر کنم

چون شعرمن غزل شده سوزم چو آتشی  

بر من چه مانده دگر کان مستتر کنم

ابرو و زلف گشاده در این روزگار ما

 هستند رسن به گردن و باید حذر کنم

چشمم به شب شده بغضی در آسمان

خواهم که صبح چشم خودم بارور کنم

چونان خزان نامده دل را فسرده ای

من می روم که باغبان دلم را خبر کنم

باید که آخرین حلقه ی این زلف واکنم

وانگه گلوی عشق خودم را سپر کنم

گفتم که انتظار چشم تو را قاب می کنم

دیدم گذشت عمرعشق و بباید سفر کنم

سوگند می خورم ساده بمانم به پای تو

شامم فقط به کوی حضورت سحر کنم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد