در عین ابهت همه دلتنگی و غم است
این شهر عروسیست که در حجله بم است
بلوار و بزرگراه و خیابان همه سو هست
آرامش و امنیت و شادی همه کم است
سرخ است لب و گونه ی این دختر زیبا
پیچیده درون خودش انگار کلم است
آزادی آن برج شده تا که بدانی
سهم تو ازین شهر فقط دوده و سم است
میلاد پر از جشن و سرور است و لیکن
از اوج به پایین نگری جمله دژم است
وقتی که طبیعت پلی از آهن سرد است
خام است خیالی که بر این خوان کرم است
هی گفتم و نشنید کسی حرف دلم را
بیچاره دل من که ز اصحاب قلم است
محمود مسعودی
سلام
تشبیه شهر به گل کلم عامیانه وحتی طنزگونه س ، درحالیکه این شعر حکایت شکایت گونه وغمزدگی دارد که مد نظرو احساس شاعر هم هست.
البته شعر جالب و حرفی برای گفتن دارد ولی هنوز نیازبه مرمت وصبر و تلاش دوباره دارد .
سپاس