ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
به سرم می زند این بند ز بن پاره کنم
بدرم پیله ی خودساخته را
بفریبم خود خودباخته را
به سر کوی نگاری
یا سر کوه بلندی بروم
بنشینم به سر صخره ی از سنگ سیاه
رو به دشتی که فقط سبزه و گل می روید
پشت بر هرچه دلم تنگ کند
نی چوپان بستانم
بزنم نی بزنم نی
ز پی اش ها، ز پی اش هی
کوله ام را به زمین بگذارم
با گداجوش پر از خاطره ام
آب از چشمه ی احساس زمان بردارم
گوشه ای دنج
به دور از خس و خاشاک و هوس
غافل از جمله ی افکار عبث
آتشی تازه مهیا سازم
آنقدر با نفسم بر دل آتش بدمم
تا که گر گیرد و قرمز گردد
تا که آب از هیجان بر سر آتش بپرد
و بترکد دل هر کنده ز دود
چای را دم کنم و غرق خیالت خودم
تا به آنسوتر از احساس رضایت بروم
به سرم می زند
از شهر و خیابان بروم
تا به اعماق پر از حرف بیابان بروم
خیمه ام باز کنم رو به احساس کویر
دور از عالم و ادم روی یک فرش حصیر
با کمی نان و پنیر
میهمان لحظاتی پر از خلوت و رویا باشم
در همین حال غریب
سر به یک بوته ی تنها بزنم
دل به یک مور به دور از غم دنیا بدهم
دانه هایی ز عقیق
ز کف دست زمین بردارم
هی چپ و راست کنم
تا بگویند به من
رمز تنهایی زیبای کویر
و بگویند
چه توان کرد به یک مرغ اسیر
"محمود مسعودی"