بوی ریحان بوی پونه بوی یاس
بوی کوچه بوی خونه بوی ماس
بوی سبزی های باغ پشت جو
بوی آب مانده در عمق سبو
بوی کاگِل های باران خورده را
بوی سنگ فرش لجن آلوده را
بوی دیگ شلغم بابا کَلُو
بوی پُختیک های کَندوک جلو
بوی آب مانده در استخر ده
بوی خاک تازه در هنگام مه
بوی چشمه،بوی بید و بوی نی
بوی کاریز،بوی دلو و بوی هی
بوی گوسفندان صحراهای خشک
بوی بره،بوی توبره ،بوی مشک
بوی هیزم ،بوی کنده ،بوی ره
بوی دود و بوی عود ،بوی زه
بوی هفت سنگ و لَپر بازی و زو
تُشله بازی،گُله بازی ،های و هو
بوی افطاری و احساس اذان
بوی ماهی های بی نام و نشان
بوی خورشیدی به وقت صبحدم
که کند زنده زمین و خاک و دم
بوی سقف چوبی خانه ی اتاق
بوی کشک سوخته روی اجاق
بوی طفلی در میان کوچه ها
می دود بر سنگ و خاک و بوته ها
بوی بازی های فصل کودکی
دسته جمعی،یارگیری ،تک تکی
بوی دعواهای دائم ناتمام
بوی یاری،بوی احساسی مدام
بوی توت نوبر اردیبهشت
بوی گل هایی رسیده از بهشت
بوی صبح زود هنگام گله
بانگ می آید ، گوسفندان یله
بوی آبگوشت محرم می دهی
بوی انسان های همدم می دهی
بوی احساسات پاک یک دهات
بوی ناب آدمی خوشنام و ذات
بوی خاک مَلّی خوش رنگ و بو
بوی کرکوهای بند پشت کو
بوی باران بوی باران بوی باران می دهی
بوی گل های بهاران می دهی
من دهاتی یی دهاتی زاده ام
ساده ی دل بر حقیقت داده ام
روز و شب با خاطرات زنده ام
عشق تو دارم ز تو پاینده ام
روستای من ،دهات من ،ده ام
من به یادت تا قیامت ساده ام
محمود مسعودی
هرچه ذهنم از مه و انجم پر است
گوش من از طعنه ی مردم پر است
من به عشق و فکر خود شادم ولی
کوچه از افکار دست چندم پر است
محمود مسعودی
چه می شد فرض می کردیم :
خیابان خانه ی ما است و
دریا حوض و جنگل باغ زیبایی.
زباله را میان خانه هامان ننگ،
میان حوض مان بد رنگ،
میان باغ مان ناجور و بد آهنگ می دیدیم.
چه می شد بوته را گلدان،
نهال و غنچه را فرزند،
نوازش گر نمی کردیم، سر و دست و امیدش را نمی بستیم.
چه می شد کوه ها را پلکان عشق،
تمام دره ها را عاشقانی راهی دریا،
درختان را دعاگویان عاشق پیشه ای تا سرزمین نور می دیدیم.
چه می شد دشت و صحرا را حیاط منزل و ویلای تابستان،
اگر جارو نمی کردیم ،خراش صورتش افزون ،دلش را خون نمی کردیم.
چه می شد جای این چند متر تمام سرزمین ها خانه ی ما بود.
چه زیبا می شد این دنیا:
اگر هر کس درون خود پلیس مهربانی عاشق و محو طبیعت داشت.
محمود مسعودی
(روز طبیعت به فکر طبیعت باشیم)
در نیمه راه زندگی اکنون دو نیمه دارم
نیمی به کوه مانده ،نیمی به شهر رانده
نیمی به شعر و تصویر،نیمی به جبر و تقدیر
نیمی گل و طبیعت ،نیمی به عقل و تدبیر
آن خود که عاشقم بود همخانه با دلم بود
آن خود شکسته درهم ، نه زخم هست نه مرهم
نیمی به خویش مانده ،نیمی ز خود رمیده
نیمی حصار دیروز ، نیمی اسیر فردا
نیمی به بی قراری ،نیمی به پایداری
در بی قراری من ،جنگ است بین خودها
من صلح می پسندم آنها تلاطم من
من انبساط خاطر ،آنها تراکم من
شکی نمانده اکنون ،این جنگ کشته دارد
شاید شهید باشد، شاید هلاک گردد
شاید میان نقشه نقشی برآب کردد
محمود مسعودی
بی تو ای عشق در این غربت زندان چکنم
گر دهندم همه ی ملک سلیمان چکنم
وفتی اینجا همه سنگند و هوا بی باران
اینهمه بذر ز احساس گل افشان چکنم
صنعت و علم بهم ریخته اوضاع بشر
اینهمه شعر و غزل در سر بی جان چکنمچون درختی که به زیر خس و خاشاک فتد
خاطرات خوشم از عهد بهاران چکنم
من بدون تو در این بادیه ی شهر نشان
در غروبی که رسد صبر به پایان چکنم
من و این شهر نه انگار که هم را دیدیم
من کافر شده با نسل مسلمان چکنم
مسجد و مدرسه وقتیکه ندارد سودی
گو به من با کتب مانده به میدان چکنم
می نویسند که عشق از سر و رویم جاریست
من فرومانده به یک نقطه ز ایمان چکنم
بی تو ای عشق تمام کلماتم مرده است
گو که با مرگ غم انگیز عزیزان چکنم
آنهمه قول و غزل کز نفسم می بارید
همه تخریب شده با تب هجران چکنم
غافل از هر چه خدا گفت و طبیعت فرمود
من گم گشته در این صنعت سیمان چکنم
شاعری خسته ز دودم، به خیابان تا کی
درد دل را به که گویم به خیابان چکنم
"محمود مسعودی"
من از مردن نمی ترسم
من از مرگ امید و آرزوهایم
ز خطی که به پایان می رساند جستجوهایم
من از خاموشی یک حس دنیاگرد می ترسم
من از اینکه نبینیم خواب دریا را
نپویم راه جنگل را ،به دور از کوه بنشینم
لبم خالی ز اشعار و نگاهم خالی از عطر طبیعت
یا بدون جستجوی حس زیبایی میان لحظه ها گردد
من از تکرار خورشید و غروب مانده در یک قاب ،
من از رودی که شد مرداب می ترسم
ز بی برگی ،ز بی عاری ، ز دلمرگی و بی باری
از اینکه پر شود اندیشه ام از هیچ و پوچ رنگی سرخاب می ترسممن از زخمی بدون درد،
من از اندیشه های زرد
من از بی دردی یک مرد
من از مرگی بدون مرگ می ترسم
من از مرگی قبل از مرگ می ترسم.
محمود مسعودی(ساده)
که این شهر پر از آلودگی
هر لحظه کوس مرگ می کوبد
نفس ها تنگ و سرها گیج و آدم ها بدون ساز می رقصند
نه بادی می وزد تا کودکی درسی بیاموزد
نه باران می زند تا چتری از پستو برون آید
تمام مردم این شهر محکومند
به مرگی سرد و تدریجی
و مسئولین ما عمریست مقصر را نمی یابند
مه و خورشید و ابر و بادها را متهم دارند
محمود مسعودی
گوزنی تشنه سوی چشمه آمد
ز بهر آب و جست لقمه آمد
چو در آب زلال افتاد چشمش
دوباره زنده شد خوابیده زخمش
که پاهایش چو نی باریک بودند
نحیف و کوته و ناشیک بودند
جو شد غمگین ز پاهای نحیفش
به یادش آمد از شاخ ردیفش
دگر باره نگاهی کرد و گفتا
چه زیبا و قشنگ است باریکلا
به دیگر سو پلنگی روبرو بود
نه قلبی ماند و نه رنگی به رو بود
چنان چالاک از جا جست برداشت
که رد پا ز خود بر جای نگذاشت
گوزن می رفت پلنگ او را به دنبال
چنان می رفت که دارد صد پر و بال
تصور کرد که رست از تیز دندان
هزاران آفرین گفت از دل و جان
به ناگه شاخ زیبای قشنگش
به شاخی گیر کرد و شد به جنگش
پلنگ آمد به دندان برگرفتش
ولی حیران شد از حال شگفتش
گوزن گفتا به خود ای وای دنیا
که افتادم به دام از شاخ زیبا
چهارپایم مرا پیروز می ساخت
اگر شاخم مرا در دام ننداخت
گهی آنرا که پنداری بهین است
تو را چون دشمنانی در کمین است
همانی را که پنداری نه خوب است
رسد روزی که محبوب القلوب است
مکن تکیه به رنگ و روی و رویا
حقیقت جو حقیقت هست زیبا
محمود مسعودی
دلم بسیار می خواهــد که تنها مال من باشی
عروس قلب دلتنگم به گردن شال من باشی
به چشمم اشک اگر آید به روز سخت دلتنگی
بگیری اشـــــک هایم را ،الف تا دال من باشی
به روز شادمانی همنشین خنـــــــده و شادی
به روز سخت بیماری خودت تبخال من باشی
زنی هی بر ســــرم شانه ،شبیه در و دردانه
به من آغــــوش بگشایی فقط باحال من باشی
خیابان در خیابان در پی بــــــــوی تو می آیم
که می گفت کــولی تنها فقط در فال من باشی
اگر مـــــــومن شوم ایمان و عشق و آرزوهایم
والضالین اگرگــــردم تو هم در ضال من باشی
شکــــوفه تا گل و دانه به شاخ و برگ شاهانه
شکـــــوه میوه ی شیرین و حتی کال من باشی
خـــــودت گفتی که می آیی بهاران با رخی تازه
ولی پاییز هم باید گل خوشحـــــــال من باشی
دلم بسیار می خـــــــــواهد بنوشم آرزویم را
که شیرینم شوی روزی ،شبی حلّال من باشی
"محمود مسعودی
اوّل به قصد خدمت یارانه ها به را شد
با همت رئیسان سوبسید کله پا شد
گفتند خوشه بندیم یا که دهک نویسم
خر خورد خوشه ها را،بر جملگی روا شد
بنزین و نان و شکّر ،چند چیز خوب دیگر
آزاد گشت و در شهر هنگامه ای به پا شد
یکباره کل اجناس یاغی شدند و گفتند
ما کم نه ایم از آنان، قیمت دو لا سه لا شد
خوش می نمود اول یارانه های مقطوع
چندی گذشت و از هر طرف صدا شد
معتاد گشت ملت بر دست دولت عشق
آن مرد باز می گفت به به چه با صفا شد
آن مبلغ خدایی، که اوّل تبرکی بود
برجای نفت بدبو، محکم به سفره جا شد
آنگونه گشت مزمن، این درد اقتصادی
صد آه و داد می شد ، گر دیرتر ادا شد
آن مرد خوب خدمت،با صد هزار حکمت
بنشست بر کنار ، یک حرف نو خدا شد
محمودرفت و روحی بنشست بر ریاست
اول به فکر تصحیح در کل ماجرا شد
دولت به لطف تدبیر با قصه های امید
فهمید اشتباهش، هر سو پی دوا شد
هر جا که پای بگذاشت جیغی زدند اهالی
یعنی که راه سخت است، تنها نه ادعا شد
یکسو هویچ سرخ و یکسو برنده چاقوبا جمله های زیبا ،رفراندم وفا شد
دل کندنش نه آسان،هرچند عقل می گفت
یارانه بود معشوق، کی یار از او جدا شد
مثل تمام کارها ،چون بی اصول برخاست
خود شد بلای جانی، بر مملکت جفا شد
از چاله ای گذشتیم اما چو چشم بستیم
یارانه گشت چاهی ، صد چاه نفت جا شد
تحریم هم مضاعف، آمد میان مجلس
داد وزیر در آمد بس خواب ها قضا شد
ای وای ملتی که در عین ثروت اما
در آب بی گداری ،غرقابی از گدا شد
حرفی ز نو بگویید،بر مرده ها نکوبید
امیدمان به جا است تدبیرتان کجا شد؟
محمود مسعودی (ساده)
نقشه از همه رنگیست بر آبش نکنیم
زندگی فرصت رقصیــدن با قافیه هاست
بی دلیل و سببی همچـو طنابش نکنیم
لذت و عشق حلالیســت خدا داده به ما
با قوانین خــــــــــــودآورده عذابش نکنیم
زنـدگی باغ تماشا و تمنــــــــای خداست
بی وصــــــــال رخ آن یار سـرابش نکنیم
زندگی بوسه ی مهــر است بدست باران
زیر باران برویم خصــــــم خطابش نکنیم
گاه اگر تپه ی خاکیست به میـــدان عمل
داد بیخود نزنیم ، کــوه حسابش نکنیم
زندگی فرصـــت یکتای هنرمندی ماست
هنر خویش بیان کــــرده ،حبابش نکنیم
گر چه خوشبوست گلاب رخ آن یار عزیز
اصل گل بهتـــر از آنست گلابش نکنیم
خواستم تا که بگویم که در این کوته عمر
عشق را ملعبه ی رنـگ و لعابش نکنیم
محمود مسعودی
این جام که در دســت تو بینم یکتاست
از حیث نژاد و جنس خود بی همتاست
قــــــدر ار که ندانی و به سنگی بخورد
فریاد به آسمان رســــــد ناپیداست
این جام که زندگی نهادند نامش
شیرین چو عسل بود جمال و کامش
هشدار که نشکنی، نگونش نکنی
چون ســوزن و تیر می شود اندامش
"محمود مسعودی"
قصه ی من و تو
ماضی ساده نیست که به سادگی گذشته باشد
ماضی بعید نیست که در زمان هایی دور تمام شده باشد
ماضی استمراری نیست که جایی نقطه سرخط قرار گرفته باشد
حال ساده نیست ، حال عجیبیست که تو می دانی و من
قصه ی من ,و تو
حال استمراری است که نه ماضی خواهد شد و نه مستقبل
قصه ی من و تو
قصه ی رود و دریا
قصه ی تلاش برای رسیدن
در آغوش کشیدن
بعد از عبور از فراز و نشیب هاست
رود از ماضی تا مستقبل به دریا فکر می کند
و در هر حال شوق رسیدن دارد
سوژه ی عکسی ،شعری،جایزه ای می شوی و دیگر هیچ
سوژه ی اشکی، گریه ای ،خاطره ای می شوی و دیگر هیچ
قرار بود امید پدری، مادری ، ملتی باشی
حالا فقط سوژه شدی ،سوژه و دیگر هیچ
هیچ تلنگری در کار نیست
هیچ وجدانی بیدار نیست
تو آبروی رفته جهانی بر آب
تو آرزوی به باد رفته ی دینی در سراب
ولی خوش بحالت حداقل سوژه شدی
خواهران و برادرانت حتی شانس آن را هم ندارند
محمود مسعودی
*برای کودک سوری
که ما زحمــــــــــــــت می کشیم اونا ریاست می کنن
مرو مرو که دلم بی بهـــــانه می میرد
بدون تیر و تفنگ و نشـــــانه می میرد
مرو مرو که لبم بی تــــــرانه می ماند
بدون طعم لبی عاشقـــــانه می میرد
ببین که خانه خرابم،ز ریشه بر بــادم
امید ساقه و برگم شبــــانه می میرد
تمام پنجره ها گل نمــوده اند امشب
ندیده روی تو را ناشیــــانه می میرد
تو را سکوت و مرا حـرف بسیار است
مرو که حرف دلم جاهـــلانه می میرد
منی که همدم روز و شبش وفـا بوده
به کنج خانقهی صوفیـــــانه می میرد
سکـــــوت قافیه ام آرزوی دشمن بود
مرو که در نبود تو این شاعرانه می میرد
محمود مسعودی
دلتنگی واقعی آدمیزاد از روزی شروع میشه،که می فهمه جدی جدی عمر کوتاهه،آنچه یک عمر شنیده فقط تعارف نیست،چقدر کار ناکرده و راه نرفته داره،چقدراطرافش ناشناخته هست.
چی می تونست باشه و چی هست،چه کارها می تونست بکنه و چه کارها کرده.
اونوقت خواب و خوراک و آرامش ازش گرفته می شه
از یه طرف می خواد عقب مونده ها رو جبران کنه،دنیا رو کشف کنه ،از خیلی چیزا سر در بیاره،خیلی چیزا رو تجربه کنه.
از طرفی:
بعضی چیزا وقتشون گذشته،برا بعضی چیزها وقت نداره،برای بعضی توان ،و برای بعضی شرایط،اونوقت از همیشه دلتنگ تر میشه
دلتنگی دست از سرش بر نمی داره، رفتنی نیست،چنبره می زنه رو تموم عقل و فکر و احساسش
تازه می فهمه تموم دلتنگیای یک عمرش،در حد گرم کردن همه نبوده
بگذریم که:
بعضی ها هم هرگز این نوع دلتنگی رو تجربه نمی کنند خوش به حالشون
"محمود مسعودی"
از روزی که گرفتار تهران شده ام احساس می کنم روزها بیش از پیش کوتاه شده اند وقت سرخاراندن ندارم
بیشتر از هر چیزی ناراحتم که وقت ندارم به خودم و دلم برسم.
وقت ندارم افکار درون را بر کاغذ برون بسپارم.
هر چه کمتر بنویسم در دلم بیشتر تلنبار می شود
اینروزها حسابی ذهنم درگیر است
بیش از پیش احساس می کنم عمر آدمی چقدر کوتاه است .
چه حرف ها که ناگفته می ماند ویا نصفه و نیمه رها می گردد.
اینروزها وقت کم می آورم خیلی وقت کم می آورم
میم
یعنی ماه، یعنی مهربان
ماه مهری مهر ماهی مادرم
آ
یعنی آب، یعنی زندگی
یعنی تو آب حیاتی مادرم
دال
یعنی دل، یعنی بندگی
یعنی بر دل ها تو شاهی مادرم
را
یعنی روح یعنی رهنما
یعنی هر لحظه پناهی مادرم
ماه در آبی و دل در راه و روح
جلوه ای از اصل ذاتی مادرم
"محمود مسعودی"
به سرم می زند این بند ز بن پاره کنم
بدرم پیله ی خودساخته را
بفریبم خود خودباخته را
به سر کوی نگاری
یا سر کوه بلندی بروم
بنشینم به سر صخره ی از سنگ سیاه
رو به دشتی که فقط سبزه و گل می روید
پشت بر هرچه دلم تنگ کند
نی چوپان بستانم
بزنم نی بزنم نی
ز پی اش ها، ز پی اش هی
کوله ام را به زمین بگذارم
با گداجوش پر از خاطره ام
آب از چشمه ی احساس زمان بردارم
گوشه ای دنج
به دور از خس و خاشاک و هوس
غافل از جمله ی افکار عبث
آتشی تازه مهیا سازم
آنقدر با نفسم بر دل آتش بدمم
تا که گر گیرد و قرمز گردد
تا که آب از هیجان بر سر آتش بپرد
و بترکد دل هر کنده ز دود
چای را دم کنم و غرق خیالت خودم
تا به آنسوتر از احساس رضایت بروم
به سرم می زند
از شهر و خیابان بروم
تا به اعماق پر از حرف بیابان بروم
خیمه ام باز کنم رو به احساس کویر
دور از عالم و ادم روی یک فرش حصیر
با کمی نان و پنیر
میهمان لحظاتی پر از خلوت و رویا باشم
در همین حال غریب
سر به یک بوته ی تنها بزنم
دل به یک مور به دور از غم دنیا بدهم
دانه هایی ز عقیق
ز کف دست زمین بردارم
هی چپ و راست کنم
تا بگویند به من
رمز تنهایی زیبای کویر
و بگویند
چه توان کرد به یک مرغ اسیر
"محمود مسعودی"
صبح فـــروردین به ناز آمد ببین
غنچه لب وا کرد و باز آمد ببین
دیده واکن بر نسیـــــــم روزگار
عشـــــق با راز و نیاز آمد ببین
"محمود مسعودی"
سر اگر از عاشقی افتد هنـــــوزم آشق است
وزن دارد، قافیه، آشق هنـــــوزم عاشق است
بیم سر نبود مرا وقتی که جان خــواهم گرفت
آنکه از سر بگذرد در هفت دولت عاشق است
"محمود مسعودی"
چقدر این چرخ گردون ناز داره
کمون و تیر و بس سـرباز داره
همه دارن به جنــگ مو میاین
دلــم هر لحظه تکّ و تـاز داره
-------------------------------------
سر کوه بلند هی های و هی های
بیاد گلنسا در نی کنم نای
بسی آه از جگر آمــــد ولـــی حیف
نیامـد گلنسا هـی وای و هـی وای
"محمود مسعودی"
هوا انگار بارانیست
ولی در من
ولی درمن
صدایی بسته می گوید
که این باران
نخواهد گفت با من راز رویش را
سکوتی تلخ بر اندیشه هایم سایه افکنده
کدامین راز جامانده مرا نشکفته می خواهد
یکی در من می گوید
که سنگلاخی
نداری قصد روییدن
نداری قصد بشکستن
هنوز حس شکفتن در تو جاری نیست
ز بس با سنگ کوه یکخانه ای ،یکدل
نداری در دلت اندیشه ی رفتن
نداری قوت بازو
نداری جوشش و جنبش
برای جذب باران حقیقت
ذره ذره خاک باید شد
گهی با باد و گه طوفان
گهی با رود های جان
سفر باید نمود آغاز
تا که در گوشه ای از خاک خدا
تا که با بارشی از ابر رها
چشمه های هنرت باز شود
تو اگر سنگ بمانی نه که امروز
که هرگز نخواهی رویید
"محمود مسعودی"
غــزل غـــزل ز دیده ی من انتظار می روید
عسل عسل ز نگاهــــــــــت بهار می روید
بیا بیا که با تو عسل می شود غزل هایم
بغـــل بغـــل ز شـــــهد لبانت قرار می روید
"محمود مسعودی"