یاد بیرجند

یاد بیرجند در دلم هر روز غوغا می کند
در رحیم آباد چشمت شور پیدا می کند
بین میدان ابوذر تا خیابان حکیم
با شهیدان نگاهت شعر نجوا می کند
قلب هی می کوبد و در گرگ و میش انتظار
هر طرف می جوید و هر دم خدایا می کند
کوچه های ساده ی دانشکده وقت غروب
خیمه ی عاشق کشی در شهر برپا می کند
شوکت آباد وجود من هنوزم خاکی است
گرد و خاک پای یاران را تقاضا می کند
در خیالم لحظه ای زیبا توقف کرده است
عاشقی در زیر  باران را تماشا می کند
من هنوز آن کاج سبزم پا به پایت مانده ام
سوزنی برگم که دنیا را مصفا می کند
برگ گل در دفتری کز مهربانی داشتم
با نگاه قرمزش اندیشه یغما می کند
چتر باران دیده ام بوی تو را دارد ولی
عقل گاهی بر سر بوی تو دعوا می کند
در میان گرمی خرداد و تیر امتحان
گرمی حس تو را دارد به دل جا می کند
یادم آید در میان سرخی باغ انار
بهتر است اصلا نگویم، یار حاشا می کند
بعد تو من ماندم و یک کوله ی پرخاطره
یاد بیرجند در دلم هر روز غوغا می کند
محمود مسعودی

روستای من ،دهات من ،ده ام

بوی ریحان بوی پونه بوی یاس

بوی کوچه بوی خونه بوی ماس

بوی سبزی های باغ پشت جو

بوی آب مانده در عمق سبو

بوی کاگِل های باران خورده را

بوی سنگ فرش لجن آلوده را

بوی دیگ شلغم بابا کَلُو

بوی پُختیک های کَندوک جلو

بوی آب مانده در استخر ده

بوی خاک تازه در هنگام مه 

بوی چشمه،بوی بید و بوی نی

بوی کاریز،بوی دلو و بوی هی

بوی گوسفندان صحراهای خشک

بوی بره،بوی توبره ،بوی مشک

بوی هیزم ،بوی کنده ،بوی ره

بوی دود و بوی عود ،بوی زه

بوی هفت سنگ و لَپر بازی و زو

تُشله بازی،گُله بازی ،های و هو

بوی افطاری و احساس اذان

بوی ماهی های بی نام و نشان

بوی خورشیدی به وقت صبحدم

که کند زنده زمین و خاک و دم

بوی سقف چوبی خانه ی اتاق

بوی کشک سوخته روی اجاق

بوی طفلی در میان کوچه ها

می دود بر سنگ و خاک و بوته ها

بوی بازی های فصل کودکی

دسته جمعی،یارگیری ،تک تکی

بوی دعواهای دائم ناتمام

بوی یاری،بوی احساسی مدام

بوی توت نوبر اردیبهشت

بوی گل هایی رسیده از بهشت

بوی صبح زود هنگام گله

بانگ می آید ، گوسفندان یله

بوی آبگوشت محرم می دهی

بوی انسان های همدم می دهی

بوی احساسات پاک یک دهات

بوی ناب آدمی خوشنام و ذات

بوی خاک مَلّی خوش رنگ و بو

بوی کرکوهای بند پشت کو

بوی باران بوی باران بوی باران می دهی

بوی گل های بهاران می دهی

من دهاتی یی دهاتی زاده ام

ساده ی دل بر حقیقت داده ام

روز و شب با خاطرات زنده ام

عشق تو دارم ز تو پاینده ام

روستای من ،دهات من ،ده ام

من به یادت تا قیامت ساده ام

محمود مسعودی

گوش من از طعنه ی مردم پر است

هرچه ذهنم از مه و انجم پر است

گوش من از طعنه ی مردم پر است

من به عشق و فکر خود شادم ولی

کوچه از افکار دست چندم پر است

محمود مسعودی

چه زیبا می شد این دنیا

چه می شد  فرض می کردیم :

خیابان خانه ی ما است  و

دریا حوض و جنگل باغ زیبایی.

زباله  را میان خانه هامان ننگ،

میان حوض مان بد رنگ،

میان باغ مان ناجور و بد آهنگ می دیدیم.

چه می شد بوته را  گلدان،

نهال و غنچه را فرزند،

نوازش گر نمی کردیم، سر و دست و امیدش را نمی بستیم.

چه می شد کوه ها را پلکان عشق،

تمام دره ها را عاشقانی راهی دریا،

درختان را دعاگویان عاشق پیشه ای تا سرزمین نور می دیدیم.

چه می شد دشت و صحرا را حیاط منزل و ویلای تابستان،

اگر جارو نمی کردیم ،خراش صورتش افزون ،دلش را خون نمی کردیم.

چه می شد جای این چند متر تمام سرزمین ها خانه ی ما بود.

چه زیبا می شد این دنیا:

اگر هر کس درون خود پلیس مهربانی عاشق و محو طبیعت داشت.

محمود مسعودی

(روز طبیعت به فکر طبیعت باشیم)

بجوش ای شعر

دلم میخواد 
دوباره مثل اونروزا
تو باشی و من و یک حس صبحگاهی
تو  باشی و من و حالی که  می خواهی
همان حالی که می دانم و همان حالی که می دانی
ولی افسوس
 منو اینجا عقیم کردن
دلم زیر گلیم کردن
سکوتم معنی سرد غروب قطب را دارد
نمی دانم کجا و کی
دوباره فرصت یک عشق خواهم یافت
خدا را داد من بستان
دلم در شعر و خود در دود می گردم
زبانم لال، من اینجا عاقبت نابود می گردم
چقدر دنیا بدون تو غم انگیزه
ببار ای عشق
بجوش ای شعر
"محمود مسعودی"

دو نیمه

در نیمه راه زندگی اکنون دو نیمه دارم

نیمی به کوه مانده ،نیمی به شهر رانده

نیمی به شعر و تصویر،نیمی به جبر و تقدیر

نیمی گل و طبیعت ،نیمی به عقل و تدبیر

آن خود که عاشقم بود همخانه با دلم بود

آن خود شکسته درهم ، نه زخم هست نه مرهم

نیمی به خویش مانده ،نیمی ز خود رمیده

نیمی حصار دیروز ، نیمی اسیر فردا

نیمی به بی قراری ،نیمی به پایداری

در بی قراری من ،جنگ است بین خودها

من صلح می پسندم آنها تلاطم من

من انبساط خاطر ،آنها تراکم من

شکی نمانده اکنون ،این جنگ کشته دارد

شاید شهید باشد، شاید هلاک گردد

شاید میان نقشه نقشی برآب کردد

محمود مسعودی

بی تو ای عشق

بی تو ای عشق در این غربت زندان چکنم

گر دهندم همه ی ملک سلیمان  چکنم

وفتی اینجا همه سنگند و هوا بی باران

اینهمه بذر ز احساس گل افشان چکنم

صنعت و علم بهم ریخته اوضاع  بشر

اینهمه شعر و غزل در سر بی جان چکنم

چون درختی که به زیر خس و خاشاک فتد

خاطرات خوشم از عهد بهاران چکنم

من بدون تو در این بادیه ی شهر نشان

در غروبی که رسد صبر به پایان چکنم

من و این شهر نه انگار که هم را دیدیم

من کافر شده با نسل مسلمان چکنم

مسجد و مدرسه وقتیکه ندارد سودی

گو به من با کتب مانده به میدان چکنم

می نویسند که عشق از سر و رویم جاریست

من فرومانده به یک نقطه ز ایمان چکنم

بی تو ای عشق تمام کلماتم مرده است

گو که با مرگ غم انگیز عزیزان چکنم

آنهمه قول و غزل کز نفسم می بارید

همه تخریب شده با تب هجران چکنم

غافل از هر چه خدا گفت و طبیعت فرمود

من گم گشته در این صنعت سیمان چکنم

شاعری خسته ز دودم، به خیابان تا کی

درد دل را به که گویم به خیابان چکنم

"محمود مسعودی"

من از مرگی قبل از مرگ می ترسم

من از مردن نمی ترسم

من از مرگ امید و آرزوهایم

ز خطی که به پایان می رساند جستجوهایم

من از خاموشی یک حس دنیاگرد می ترسم

من از اینکه نبینیم خواب دریا را

نپویم راه جنگل را ،به دور از کوه بنشینم

لبم خالی ز اشعار و نگاهم خالی از عطر طبیعت

یا بدون جستجوی حس زیبایی میان لحظه ها گردد

من از تکرار خورشید و غروب مانده در یک قاب ،

من از رودی که شد مرداب می ترسم

ز بی برگی ،ز بی عاری ، ز  دلمرگی و بی باری

از اینکه پر شود اندیشه ام از هیچ  و پوچ رنگی سرخاب  می ترسم

من از زخمی بدون درد،

من از اندیشه های زرد

من از بی دردی یک مرد

من از مرگی بدون مرگ می ترسم

من از  مرگی  قبل از مرگ می ترسم.

محمود مسعودی(ساده)

زعفران ناب بیرجند

به لبخندت که اخمت هم کنار چای من قند است
 لبت شیرین ، نگاهت زعفران ناب بیرجند است
 رها کن امشبی را گفتن از دیروز و فردا ها
 فقط بنشین کنار من بگو تک بوسه ای چند است
محمود مسعودی

بیا تا مهربان باشیم

بیا تا مهربان باشیم

که این شهر پر از آلودگی
هر لحظه کوس مرگ می کوبد
نفس ها تنگ و سرها گیج و آدم ها بدون ساز می رقصند
نه بادی می وزد تا کودکی درسی بیاموزد
نه باران می زند تا چتری از پستو برون آید
تمام مردم این شهر محکومند
به مرگی سرد و تدریجی
و مسئولین ما عمریست مقصر را نمی یابند
مه و خورشید و ابر و بادها را متهم دارند
محمود مسعودی

دام گوزن

گوزنی تشنه سوی چشمه آمد

ز بهر آب و جست لقمه آمد

چو در آب زلال افتاد چشمش

دوباره زنده شد خوابیده زخمش

که پاهایش چو نی باریک بودند

نحیف و کوته و  ناشیک بودند

جو شد غمگین ز پاهای نحیفش

به یادش آمد از شاخ ردیفش

دگر باره نگاهی کرد و گفتا

چه زیبا و قشنگ است باریکلا

به دیگر سو پلنگی روبرو بود

نه قلبی ماند و نه رنگی به رو بود

چنان چالاک از جا جست برداشت

که رد پا ز خود بر جای نگذاشت

گوزن می رفت پلنگ او را به دنبال

چنان می رفت که دارد صد پر و بال

تصور کرد که رست از تیز دندان

هزاران آفرین گفت از دل و جان

به ناگه شاخ زیبای قشنگش

به شاخی گیر کرد و شد به جنگش

پلنگ آمد به دندان برگرفتش

ولی حیران شد از حال شگفتش

گوزن گفتا به خود ای وای دنیا

که افتادم به دام از شاخ زیبا

چهارپایم مرا پیروز می ساخت

اگر شاخم مرا در دام ننداخت

گهی آنرا که پنداری بهین است

تو را چون دشمنانی در کمین است

همانی را که پنداری نه خوب است

رسد روزی که محبوب القلوب است

مکن تکیه به رنگ و روی و رویا

حقیقت جو حقیقت هست زیبا

محمود مسعودی

تنها مال من

دلم بسیار می خواهــد که تنها مال من باشی

عروس قلب  دلتنگم به گردن شال من باشی

به چشمم اشک اگر آید به روز سخت دلتنگی

بگیری اشـــــک هایم را ،الف تا دال من باشی

به روز شادمانی همنشین خنـــــــده و شادی

به روز سخت بیماری خودت تبخال من باشی

زنی هی بر ســــرم شانه ،شبیه در و دردانه

به من آغــــوش بگشایی فقط باحال من باشی

خیابان در خیابان در پی  بــــــــوی تو می آیم

که می گفت کــولی تنها فقط در فال من باشی

اگر مـــــــومن شوم ایمان و عشق و آرزوهایم

والضالین اگرگــــردم تو هم در ضال من باشی

شکــــوفه تا گل و دانه به شاخ و برگ شاهانه

شکـــــوه میوه ی شیرین و حتی کال من باشی

خـــــودت گفتی که می آیی بهاران با رخی تازه

ولی پاییز هم باید گل خوشحـــــــال من باشی

دلم بسیار می خـــــــــواهد بنوشم آرزویم را

که شیرینم شوی روزی ،شبی حلّال من باشی

"محمود مسعودی


من از یاد تو سرشارم

در این شب ها
 که دلتنگی
 مرا بر هر در و دیوار می کوبد
و عوعوی سگان
از راز یک دیدار می گوید
در این شب ها
 که دبّی
 در میان آسمان شهر پیدا نیست
من از یاد تو سرشارم
چه باز آیی میان کشتزارانی
که بذرش دادی و آبش
چه هرگز
نگذری از جوی بی تابش
چه تنها در خیالم
کهکشان هفتمی باشی
که من هرگز نمی دانم
ره و صبح و سرانجامش
من از یاد تو سرشارم
کنار پنجره 
روی همان میز قدیمی
رو به شهری دودمان برباد
برایت قهوه میریزم
بیادت شعر می خوانم
بدستت می دهم
احساس پرواز میان ابرهایم را
و آهسته به چشمت زل زده
در گوش می گویم
من از یاد تو سرشارم
برایت فال حافظ را 
بدون شرح می خوانم
برایت شعر نیما را 
میان جنگلی از درد می خوانم
به روی
شاخه های سبز غافل مانده
از رودی که راهش کج شده
سوی کویر نامرادی ها
ز یک پروانه
که در پیله ی تنهاییش
حتی جوانی را به پای مرگ می ریزد
تمام قدرت خود را میان لحظه ها
جاری نموده
برای صد و شاید بیش می گویم
من از یاد تو سرشارم
من از یادت نمی کاهم 
گرم یاد آوری یا نه*
محمود مسعودی
------------------------
*گرم یادآوری یا نه--- گرفته شده از اشعار نیما

پزدومورف

دل دیوانه ام گاهی تریس را زلف می بیند
اگرچه گوشه ی صفحه نشان قلف می بیند
تراف و موج دیتا را چو امواج خروشانی
خودش را روی رمپی در کنار گلف می بیند
گروسی استراتا را شبیه سیب گیسویش
برایت اسپات چشمش را نشان لطف می بیند
وقتی انتی کلین تیپک و سرحال و تپل باشد
تاپ انتی کلین ها را چو توپ گلف می بیند
 گهی آنلپ گهی اینلپ به روی ماسه ی ساحل
خیالی می شود گاهی برهان از خلف می بیند
به ناگه می رود شاید ببوسد روی دیتا را
رئیس از ره رسیده و خلاف عرف می بیند
 تعجب می کند اما دو چشمش سخت می مالد
نمی گوید سخن شاید مرا آمورف می بیند
دلی که با ردیف و قافیه همساز می باشد
گمانم لایه بندی هم به جبر و عنف می بیند
خلاصه در عجب هستم چه خواهد شد سرانجامش
دلی که جای رفلکتور ردیف زلف می بیند
عجب نبود اگر دیدی که از دست می رود ساده
خودش می گفت خودش اینجا پزدومورف میبیند
محمود مسعودی
این شعر در واقع یک شعر ژئوفیزیکی است و در آن از کلمات خاص تعبیر و تفسیر لرزه نگاری استفاده شده است.

چاه یارانه

اوّل به قصد خدمت یارانه ها به را شد

با همت رئیسان سوبسید کله پا شد

گفتند خوشه بندیم یا که دهک نویسم

خر خورد خوشه ها را،بر جملگی  روا شد

بنزین و نان و شکّر ،چند چیز خوب دیگر

آزاد  گشت و در شهر هنگامه ای به پا شد

یکباره کل اجناس یاغی شدند و گفتند

ما کم نه ایم از آنان، قیمت دو لا سه لا شد

خوش می نمود اول یارانه های مقطوع

چندی گذشت  و  از هر طرف صدا شد

معتاد گشت ملت بر دست دولت عشق

آن مرد باز می گفت به به چه با صفا شد

آن مبلغ خدایی، که اوّل  تبرکی بود

برجای نفت بدبو، محکم به سفره جا شد

آنگونه گشت مزمن، این درد اقتصادی

صد آه و داد می شد ، گر دیرتر ادا شد

آن مرد خوب خدمت،با صد هزار حکمت

بنشست بر کنار ، یک حرف نو خدا شد

محمودرفت و روحی  بنشست بر ریاست

اول به فکر تصحیح در کل ماجرا شد

دولت به لطف تدبیر با قصه های امید

فهمید اشتباهش، هر سو پی دوا شد

هر جا که پای بگذاشت جیغی زدند اهالی

یعنی که راه سخت است، تنها نه ادعا شد

یکسو هویچ سرخ و  یکسو برنده چاقو

با جمله های زیبا ،رفراندم  وفا شد

دل کندنش نه آسان،هرچند عقل می گفت

یارانه بود معشوق، کی یار از او جدا شد

مثل تمام کارها ،چون بی اصول برخاست

خود شد بلای جانی، بر مملکت جفا شد

از چاله ای گذشتیم  اما چو چشم بستیم

یارانه گشت چاهی ، صد چاه نفت جا شد

تحریم هم مضاعف، آمد میان مجلس

داد وزیر در آمد  بس خواب ها قضا شد

ای وای ملتی  که در عین ثروت اما

در آب بی گداری ،غرقابی از گدا شد

حرفی ز نو بگویید،بر مرده ها نکوبید

امیدمان به جا است تدبیرتان کجا شد؟

محمود مسعودی (ساده)

زندگی شعر قشنگیست

زندگی شعر قشنگیـــــست خرابش نکنیم

نقشه  از همه رنگیست بر آبش نکنیم

زندگی فرصت رقصیــدن با قافیه هاست

بی دلیل و سببی همچـو طنابش نکنیم

لذت و عشق حلالیســت خدا داده به ما

با قوانین خــــــــــــودآورده عذابش نکنیم

زنـدگی باغ تماشا و تمنــــــــای خداست

بی وصــــــــال رخ آن یار سـرابش نکنیم

زندگی بوسه ی مهــر است بدست باران

زیر باران برویم خصــــــم خطابش نکنیم

گاه اگر تپه ی خاکیست  به میـــدان عمل

داد   بیخود نزنیم ، کــوه حسابش نکنیم

زندگی فرصـــت یکتای هنرمندی ماست

هنر خویش بیان کــــرده ،حبابش نکنیم

گر چه خوشبوست گلاب  رخ آن یار عزیز

اصل گل بهتـــر از آنست  گلابش  نکنیم

خواستم تا که بگویم که در این  کوته عمر

عشق  را ملعبه ی رنـگ و لعابش  نکنیم

محمود مسعودی

صبح خوب

صبح خوب است که با بوسه ای آغاز شود
مثل یک غنــــچه که بر روی گلی باز شود
دست با گــــــرمی دستی بکند راز و نیاز
دل پر از عشــــق شود بر همه ابراز شود
محمود مسعودی

درد عاشقی درد کمی نیست

مرا جز کوه و صحرا همدمی نیست
که درد عاشقـــی درد کمی نیست
غلـــــط بود آنچه می پنداشتم من
اگر گــــــویم پشمانم غمی نیست
چه حاصــــل بی رخ یاران نشستن
به شهری که بجز دود و دمی نیست
 اگر مجنــــــــــون لیلا گشته باشی
بجز در کــــوی یارت زمزمی نیست
ز کوهستان غرور،از دشت وسعت
همــــــــه جز آرزوی مبهمی نیست
چه می ماند مرا زین عمــــــر بر باد
سپاهی که برایش پرچمی نیست
منی کاواز بلبل مـــــــــی شنیدم
کنون حتی به برگم شبنمی نیست
شبی دیوانه خواهم گشت بی تو
خدایا شاهدی که محرمی نیست
محمود مسعودی

جام زندگی

این جام که در دســت تو بینم یکتاست

از حیث نژاد و جنس خود بی همتاست

قــــــدر ار که ندانی و به سنگی بخورد

فریاد  به آسمان رســــــد ناپیداست


این جام  که  زندگی  نهادند   نامش

شیرین چو عسل بود جمال و کامش

هشدار که نشکنی،  نگونش  نکنی

چون ســوزن و تیر می شود اندامش


"محمود مسعودی"

جاده و پیچ و خمش می گذرد

همسفر گفت که این راه چقدر طولانیست
چقدر پیچ ، چقدر خم دارد
گفتم آری ولی
هر سبزه ی این پیچ تو را کم دارد
برگ و گل های چمن بهر تو آراسته اند
چشم تو را منتظرند
سنگ ها منتظر حضرتعالی هستند
تا که بر تخت ترین نقطه یشان بنشینی
و بنوشی اکسیژن ناب
مه هنوزم باقیست
تا تو را محو تخیل سازد
راستی آن مورچه را می بینی
که به دندان دارد قوت زمستانی خود
یا که خرگوش که با سرعت برق
 خبر آمدنت را به صحاری می برد
یا همین نیلوفر
که پیش چشمان تو بر شاخه ی خشک می پیچد
همه همچون تو مسافر هستند
برف ها بر سر کوه
اب در دره ی دور
 سوی دریای غرور
تشنه ی شور نگاهت هستند
خم هر جاده سبویست پر از نور امید
پی آن باش که سیراب شوی
جاده و پیچ و خمش می گذرد
محمود مسعودی

به هفت ها سوگند

به لحظه های تمنا، به دست ها سوگند
به چشم های تماشا، به دشت ها سوگند
بهشت بی تو برایم جهنمی سرد است
به آسمان و زمینش ،به هفت ها سوگند
محمود مسعودی

قصه ی من و تو

قصه ی من و تو

ماضی ساده  نیست که به سادگی گذشته باشد

 ماضی بعید نیست که در زمان هایی دور تمام شده باشد

 ماضی استمراری نیست که جایی نقطه سرخط قرار گرفته باشد

حال ساده نیست ، حال عجیبیست که تو می دانی و من

قصه ی من ,و  تو 

حال استمراری است که نه ماضی خواهد شد و نه مستقبل

قصه ی من و تو

قصه ی رود و دریا  

قصه ی تلاش برای رسیدن

در آغوش کشیدن 

بعد از عبور از فراز و نشیب هاست

رود از ماضی تا مستقبل به دریا فکر می کند

و در هر حال شوق  رسیدن دارد


فقط سوژه

سوژه ی عکسی ،شعری،جایزه ای می شوی و دیگر هیچ

سوژه ی اشکی، گریه ای ،خاطره ای می شوی و دیگر هیچ

قرار بود امید پدری، مادری ، ملتی  باشی

حالا فقط سوژه شدی ،سوژه و دیگر هیچ

هیچ تلنگری در کار نیست

هیچ وجدانی بیدار نیست

تو آبروی رفته جهانی بر آب

تو آرزوی به باد رفته ی دینی در سراب

ولی خوش بحالت حداقل سوژه شدی

خواهران و برادرانت  حتی شانس آن را هم ندارند

محمود مسعودی


*برای کودک سوری


خودروی ملی ، خیانت؟ (خرید خودرو صفر ممنوع)

خودروی ملی رو هر روزی یه جور تو حلق ملت میکنن
قیمتا هی می ره بالا  ، مگـــــه احساس خجالت میکنن
تا میگی یه کم به فکر مردم و جون و  جووناشون باشین  
تند میگن اینا دارن به کشـــور و ملت خیانت میکنن
نمیگن اونا که با صد تا دلیل و مــــدرک و  وابستگی                  
جنس بنجل میدن،آدم میکشن دارن جنایت میکنن
ما یه عمره  واستادیم  شاید شما پیشرفـــــت کنین
ولی میگین: خوش باشیم،   ،  مردم حمـایت می کنن
 یه بارم ملت در صحــــنه   می خوان  بگن نمی خریم
هی چــــــپ و راست میزنین،میگین عداوت می کنن
ما که امتحان دادیم ،صــــــــــد جا نه  یک جا یا دو جا
ولی راستشو بگم یه عــــــده ای دارن رذالت می کنن
 ما مگـــــــه جونمونو ،  پولمونو از سر میدون آوردیم

که ما زحمــــــــــــــت می کشیم اونا ریاست می کنن

 وقتشه بیدار بشین چشـــــــــــم و گوشا رو واکنین    
میشه گفت مردم دارن یه جــــــــور رفاقت می کنن
 کار امروزو  به فردا  نندازین،چشاتونو زود بشورین
دود میره تو چشمتــــــــــــــون ،حتما اذیت می کنن
 خلاصه از ما شاعــــــــــــرا تلنگره،گفتن و یادآوریه
اینو امروز گفته باشم  فرداهی نگی حسادت میکنن
ما می خوام که خـــــودرومون خودرو* و بنجل نباشه
اونا میگــــــــن همین که هست، تازه رعایت می کنن
حالا انصـــافا، وجــــدانا، شــــرعا، عــــرفا، قانــــــونا
کلا رو قاضـــــــــی کنین ما یا اونا دارن خیانت میکنن
محمود مسعودی
خودرو*=خود روییده

تو ابر جنگل ابری

من از چشم تو افتادم تو از چشمـم نمی افتی
تو آن ابرو و مژگانی که با اشکـــــم نمی افتی
منم شبنم به برگ گل و لیکن شاد و سرزنده
که گر صد بار هم افتم تو از رسمـم نمی افتی
تو ابــــــر جنگل ابــــری که در اوجی و زیبایی
اگر باران نباری هم تو از شبنــــــم نمی افتی
تو همچون همنوردانی گهی دوری گهی نزدیک
ولی از پای اگر افتم تو از مرهــــــــم نمی افتی
تو چون باد خــزان بر من وزیدی تا سقط گردم
من از شوق تو رنگینم تو در خشمـم نمی افتی
تو بر من شمع سوزانی و من پروانه خــوشدل
که گر از بال و پر مانم تو از نسلــــم نمی افتی
اگر زخمی و گر مــــــرهم اگر باغم و گر بی غم
تو با من همرهی هر دم تو در شکًــم نمی افتی
زدستت رفتم و رفتی  ولــی در سینه می مانی
که گر از اسب افتادم تو از اصلــــــم نمی افتی
محمود مسعودی

مرو مرو

مرو مرو که دلم بی بهـــــانه می میرد

بدون تیر و تفنگ و نشـــــانه می میرد

مرو مرو که لبم بی تــــــرانه می ماند

بدون طعم لبی عاشقـــــانه می میرد 

ببین که خانه خرابم،ز ریشه بر بــادم

امید ساقه و برگم شبــــانه می میرد

تمام پنجره ها گل نمــوده اند امشب

ندیده روی تو را ناشیــــانه می میرد

تو را سکوت و مرا حـرف بسیار است

مرو که حرف دلم جاهـــلانه می میرد 

منی که همدم روز و شبش وفـا بوده

به کنج خانقهی صوفیـــــانه می میرد

سکـــــوت قافیه ام  آرزوی دشمن بود

مرو که در نبود تو این شاعرانه می میرد

محمود مسعودی

بخاطر داشته باش

البرز با شکست هایش 
زاگرس با چین هایش 
دماوند با گدازه هایش
تفتان با بخارش
سبلان با دریاچه اش
زرد کوه با زنده رودش نام گرفت

البرز بارها شکست،از شکست ها پله ساخت تا بزرگ و برافراشته شد.
زاگرس بارها خمید، چین خورد، چین ها را غنی کرد تا امید مردم شد.
دماوند خون دل خورد، آتش گرفت ، حرف درونش را فوران کرد تا به اوج رسید.
تفتان از درون سوخت، گوگرد جانش را آتش زد ، ذره ذره بخار شد تا نام گرفت
سبلان دهان بست،دریاچه زایید، در اوج زلال شد تا دلش دریایی گشت.
زرد کوه جاری شد، زندگی بخشید تا نماد زندگی و بخشش گردید
پس بخاطر داشته باش:
شکست ها پله های بزرگی اند
چین ها نشان تجربه و قدمت
گداختن لازمه ی به اوج رسیدن   
جاری شدن لازمه ی زنده ماندن
،محمود مسعودی،

شعر اگر از درد آید

شعر اگر از درد آید گل کند
نسترن نیلوفر و سنبل کند
ورنه چون موج آید پنهان شود
چند روزی را فقط غلغل کند
محمود مسعودی

تو هم ای کوه چو من تنهایی

تو هم ای کوه چو من تنهایی
چو من دلتنگی
تو هم انگار خراشیده رخت
همه ی یال و کوپالت ریخته
گونه ات آبله گون
پای تو سنگریزه
دامنت بس که پر از خط و شیارات شده
گل پیراهن تو پیدا نیست
تک درختی که چنان خال به لب های نگاری می بود
رفته از چهره ی تنهایی تو، اثری آنجا نیست
صخره سنگی که تو را هیبت و همت می داد
به زمین افتاده، غیر یک چاله ی بی فردا نیست
پای از ریشه و دل از پدرانش کنده
شاید از گردش ایام و زمان آکنده
هیچ در دیده ی وی زیبا نیست.
بوته هایت هستند
نه به گرد هم و انبوه چو ایام قدیم
سر فرو برده به اندوه شب تنهایی
هر یکی گوشه ی تنهایی خویش
می خراشد رخ خاک
می تراشد سر سنگ
می نویسد دل درد
بلکه پنهان کند از ما رخ زرد
قله فریادگر تنهایست
درد و رنج است که از چهره ی او می بارد
رود کز شیره ی جان تو دمادم می خورد
چشمه کز آب روان تو حمایت می برد
همه انگار که یکباره فراری شده اند
آبشاری کز سر قله به پایت می ریخت
حس زیبای خدا را به نگاهت می ریخت
غیر دیوار بلندی پر از خاطره نیست
نه عقابی که بسازد لانه
نه شغالی که بجوید خرگوش
نه علف تا که براید از خاک
نه یکی قطره که سنگی رخ از او تازه کند
پس چه ماندست زتو
بجز از اسکلتی سنگ به دست
خاک به چشم
چشم در حسرت باریدن ابر
ابر چون رهگذری بی حاصل
پس چه ماندست زتو 
غیر چند دره که جز باد در ان جاری نیست
غیر یک غار که خفاش از آن می ترسد
غیر یک بیراهه پر از سنگ و سکوت
که نشان از گذر ایامست
تو هم ای کوه چو من تنهایی
غیر از خاطره از دامن تو جاری نیست
محمود مسعودی
بعد از شنیدن شعر تو هم ای دیوار از ..  با صدای استاد کسایی

در عین ابهت

در عین ابهت همه دلتنگی و غم است
این شهر عروسیست که در حجله  بم است
بلوار و بزرگراه و خیابان همه سو هست
آرامش و امنیت و شادی همه کم است 
سرخ است لب و گونه ی این دختر زیبا
پیچیده درون خودش انگار کلم است
آزادی آن برج شده تا که بدانی
سهم تو ازین شهر فقط دوده و سم است
 میلاد پر از جشن و سرور است و لیکن
از اوج به پایین نگری جمله دژم است
وقتی که طبیعت پلی از آهن سرد است
خام است خیالی که بر این خوان کرم است
هی گفتم و نشنید کسی حرف دلم را
بیچاره دل من که ز اصحاب قلم است
محمود مسعودی


برای ژئوفیزیست ها

گاهگاهی ز خودم می پرسم:
کار ما چیست در این خاکی گوی
کار ما چیست در این کوته عمر
کار ما شاید
 کشف رازیست که :
در خاک زمین جامانده
کشف الطاف خداییست
که در عین سجود
از نظرگاه بشر وامانده
کشف حرفیست که 
یک جرعه ی آب
یا که یک قطره ی نفت
یا که یک کانی شنجرف قشنگ
بهر اقرار همان، این همه راه آمده است
تا بگوید رموزیست نهان
در دل جامد یک ذره ی خاک
در دل مایع فواره ی آب
در دل گازی هیدرات و هوا
کار ما شاید 
کشف یکی حلقه ی نامریی عشق
بین یک موج و میان لایه ی سنگی باشد
کار ما شاید
 جستن یک رابطه ی معنی دار
زیر یک کپه از آهن و مس
 در دل کوه پر از سبزه ی رنگی باشد
کار ما کشف قانونی یک رابطه است
تا که یک پرده از اعماق زمین بگشاییم
و بدانیم
که به هر گوشه ی این دشت امیدی خفتست
ای خوش آن چشم که فهمید
هر لایه از این خاک
اگر سالم و دلچاک،قوانین دارد
و پی کشف حقیقت
با قدرت عشق
تا سر قله ی احساسی کوه
یا به ژرفای پر از حرف زمین
اسب اندیشه ی خود زین دارد
کار ما کشف همین پیوند هاست
کشف فیزیک و زمین
کشف شیمی و حیات 
کشف پیچیدگی یک چین که قانون ریاضی دارد
کشف رقصیدن یک موج که ز اسرار خبر می آرد
کار ما کشف آسایش ابنای بشر
از دل سنگی و بی روح زمین است و زمان
کار ما کشف همین رابطه هاست
ارتباطی که کمی هیدروژن و دانه ی کربن دارد
به کجا مقصد و مقصود ، ز کجا بن دارد
تا بگوید که کدامین لایه
نفت دارد، گاز دارد، هیدروکربن دارد
کار ما معنی علم است و عمل
که بریزد به دل مردم ما جام عسل
"محمود مسعودی"

در دومین کنفرانس ژئوفیزیک اکتشافی در اردیبهشت ماه 94 قرائت گردید

دلتنگی واقعی

دلتنگی واقعی آدمیزاد از روزی شروع میشه،که می فهمه جدی جدی عمر کوتاهه،آنچه یک عمر شنیده فقط تعارف نیست،چقدر کار ناکرده و راه نرفته داره،چقدراطرافش ناشناخته هست.

چی می تونست باشه و چی هست،چه کارها می تونست بکنه و چه کارها کرده.

اونوقت خواب و خوراک و آرامش ازش گرفته می شه

از یه طرف می خواد عقب مونده ها رو جبران کنه،دنیا رو کشف کنه ،از خیلی چیزا سر در بیاره،خیلی چیزا رو تجربه کنه.

از طرفی:

 بعضی چیزا وقتشون گذشته،برا بعضی چیزها وقت نداره،برای بعضی توان ،و برای بعضی شرایط،اونوقت از همیشه دلتنگ تر میشه 

دلتنگی دست از سرش بر نمی داره، رفتنی نیست،چنبره می زنه رو تموم عقل و فکر و احساسش

تازه می فهمه تموم دلتنگیای یک عمرش،در حد گرم کردن همه نبوده

بگذریم که:

بعضی ها هم هرگز این نوع دلتنگی رو تجربه نمی کنند خوش به حالشون

"محمود مسعودی"

حکم ابد

مثل زندانی یی که حکم ابد خورده باشد
هم از دوست و دشمن هم از یار بد خورده باشد
مثل خرگوش افتاده در دام شیری
که چنگال و دندان و حتی لگد خورده باشد
مثل یک آدم صاف و صادق که روزی
بسی تیر حقد و حسد خورده باشد 
مثل یک گل پسر که در مجلس عقد
به ناگه زمعشوقه اش دست رد خورد باشد
مثل یک دختر سربراه و پر از معرفت
گذارش به بیراهه ای پر ز دد خورده باشد
مثل مردی که یک عمر صوم و صلاتش
به جرم گناه نکرده ، حد خورده باشد 
مثل بازیگری که ز بعد پنالتی گرفتن
شبی ناگهانی به تور نود خورده باشد
اری اری همین است حال من امروز
مثل آب روانی که ناگه به سد خورده باشد
محمود مسعودی
فقط یک احساس و دلنوشته است تا شعری موزون

می فهمی؟ (برای 175 شهید غواص)

ماهی شده بودند به دریا برسند می فهمی؟
در شهر جنون به حد اعلا برسند می فهمی؟
وقتی به کمین شب پرستان خوردند
نوری شده بودند به فردا برسند می فهمی؟
آن لحظه که دست و پایشان می بستند
از بهر همین بود که اینجا برسند می فهمی؟
مردانه به کنج خاک گل می گفتند
تا در گذر از خاک به معنا برسند می فهمی؟
جز نام وطن چه بود در خاطرشان
تا بر سر آن به شک و اما برسند می فهمی؟
یک جان نه که صد جان به خدا می دادند
عاشق شده بودند بدآنجا برسند می فهمی؟
یکبار دگر خدا به خاکشان روح دمید
امروز به صحنه ی تماشا برسند می فهمی ؟
محمود مسعودی

خیلی وقت کم می آورم

از روزی که گرفتار تهران شده ام احساس می کنم روزها بیش از پیش کوتاه شده اند وقت سرخاراندن ندارم

بیشتر از هر چیزی ناراحتم که وقت ندارم به خودم و دلم برسم.

وقت ندارم افکار درون را بر کاغذ برون بسپارم.

هر چه کمتر بنویسم در دلم بیشتر تلنبار می شود

اینروزها حسابی ذهنم درگیر است

بیش از پیش احساس می کنم عمر آدمی چقدر کوتاه است .

چه حرف ها که ناگفته می ماند ویا نصفه و نیمه رها می گردد.

اینروزها وقت کم می آورم خیلی وقت کم می آورم

روزی هشت ساعت

ساعت پنج و سی: 
زیننننننننگ 
سکوت می شکند
با شروع یک تکرار 
و سپس :چیزی شبیه صبحانه
ساعت شش: درب خانه، صدای آسانسور
شش و بیست :ترمز تاکسی 
 هفت:درب دور سرت می چرخد
نشانه در سوراخ
و صدایی از آهن،
 عجیب غربت زا
ولیک ساده و قاطع:
تردد شما ثبت گردید
حکم:
هشت ساعت
سلول انفرادی
با اجازه ی تردد
 در بند عمومی
هواخوری آزاد
با نماهای از:
دود تهران و البرز کوهستان
مسهل:
سه لیوان چای 
هر دو ساعت یکی
برای آرامش
تقویتی:
 یک وعده غذا
دوازده تا دو
حق انتخاب:آری هست
یقلابی در دست
یا ایستاده در صف
و سپس
پلک ها سنگین
فکر ناآرام
حروف آشفته
و ناگاه به سرت می زند
مرخصی یا ...
نه فرار ممکن نیست
دو ساعتی مانده
دوباره آلونک
دوباره رایانه 
هنوز مانده به چار
خشاب آماده
فشنگ آماده
نشانه بر ماشه
ساعت شاااااانزده
شلیک می شوم
به سمت چرخونک
دوباره آزادی
واقعا !!!
واقعا آزادی؟!!!
چه خوش خیالی تو 
انبساط قفس مبارکباد
محمود مسعودی

عجیب دلتنگم

عجیب دلتنگم
چنانکه بغض نه تنها گلو
که تمام وجودم را می فشارد
بازوانم مدام 
سراغ تو را می گیرند
و گرمای تو را تصور می کنند
عجیب دلتنگم
چنانکه اشک نه تنها از دیدگان
که از تمام سلول هایم سرازیر است
دست هایم مدام 
سراغ تو را می گیرد
و گیسوان تو را به تخیل می کشند
عجیب دلتنگم
چنانکه خیال نه تنها سلول هایم
که تمام ملکول هایم را به تکاپو واداشته است
رگ هایم مدام 
سراغ اکسیژن را می گیرند 
و تو را چون خون گرمی به تصویر می کشند
عجیب دلتنگم
چنانکه کلمه ی عجیب
در مقابل دلتنگیم نارساست
کلماتم مدام
سراغ حروف جدید را می گیرند
تا بتوانند تو را به توصیف کشند
عجیب دلتنگم
محمود مسعودی

به جه آید

دستی که نباشد به تو دستان به چه آید
قلبی که ندارد به تو ایمان به چه آید
من جنگلی ام چشم رضاخان تو تیری
جنگی که نباشد به تو میدان به چه آید
مشروط نخواهیم لبت را که بدانی
مشروطه ز شاهنشه ایران به چه آید
تبریز دلم منتظر شمس نگاهت
آتش که نیفتد به نیستان به چه آید
چنگیز مغول فتح کند شهر نشابور
عطار نباشد به خراسان به چه آید
در قلعه قیامت شده برخیز خدا را
بعد از تو دگر ملک قهستان به چه آید
گر یار نداند که دلم منتظر اوست
بی چشم غزالش تو بگو جان به چه آید
از قصه ی فرهاد برون آمده کوهی
شیرین نشود کام من از آن به چه آید
محمود مسعودی

اردیبهشت نگاهت

اردیبهشت نگاهت
 مرا هوایی می کند
هوای بوسه و مهر سکوت
و طنین دوباره دوباره ی چشمانت
محمود مسعودی

♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥


عجب هوایی دارد 
دره های شمالی ذهنم
در فصل اردیبهشت نگاهت 
و صدای آبی چشمانت
که دل سنگ را نرم می کند
تمام شاخه هایم عاشق شده اند
و تو را با عطر شکوفه ها صدا می زنند
محمود مسعودی

در زمین دشمنان بازی چرا

آی مردم 
ای همه همسایگان دور و نزدیک 
ای همه دلدادگان خاک پاک آریایی
ای شما که جان به کف دارید از بهر وطن
پس چرا همبازی دشمن شدیم
فکر تخریب خود و هم دین و هم میهن شدیم
گر که گل خوردیم از دشمن چرا
خود به غیرت هایمان گل می زنیم
با جوک و طنز و پیامک هایمان
بر شعور و عشقمان پل می زنیم
ما به دام دیگران افتاده ایم
در زمین دشمنان بازی چرا
آبروی کودک و فرزند و همبازی چرا
هموطن اندیشه می باید نمود
اصل را با تیشه می باید زدود
ور نه شاخ و برگ دادن ساده است
خط به هر نامرد دادن ساده است
هموطن در کار خود اندیشه کن
شاخ و برگش را رها 
حمله به اصل و ریشه کن
"محمود مسعودی"

گاهی که دلتنگ می شوم

گاهی که دلتنگ می شوم 
سر را به لاکم می برم
با خویش می گویم
چرا دنیا بهم پیچیده است
سر را که بر می آورم
آنسوتر از یک حس بد
نه رود در ره مانده و
نه ماه از تابندگی
نه چشمه شورش کم شده
نه بوته از جنبندگی
ساحل کنار آب هست
در سینه اش مهتاب هست
امواج می کوبند بهم
در فکرشان پرتاب هست
رزها هنوزم قرمزند
سبزینه ها جویای نور
بلبل هنوزم عاشق و
دریا هنوزم پر غرور
ناگه به ذهنم می رسد
سهراب جایی گفته بود
چشم را باید شست
جور دیگر باید دید
اری اری این است
روزن از نور پر است
فهم آن مشکل نیست
نور را باید دید
عشق را باید چید
،محمود مسعودی،

مادرم

میم 

یعنی ماه، یعنی مهربان

ماه مهری مهر ماهی مادرم

آ 

یعنی آب، یعنی زندگی

یعنی تو آب حیاتی مادرم

دال 

یعنی دل، یعنی بندگی

یعنی بر دل ها تو شاهی مادرم

را 

یعنی روح یعنی رهنما

یعنی هر لحظه پناهی مادرم


ماه در آبی و دل در راه و روح

جلوه ای از اصل ذاتی مادرم 

"محمود مسعودی"

تحریم لبت

با شرط و شروط عشق بازی کردی
عاشق شدی و بنده نوازی کردی
خوشحال شدم شکسته تحریم لبت
افسوس دوباره صحنه سازی کردی
"محمود مسعودی"

به سرم می زند

به سرم می زند این بند ز بن پاره کنم

بدرم پیله ی خودساخته را 

بفریبم خود خودباخته را

به سر کوی نگاری

یا سر کوه بلندی بروم 

بنشینم به سر صخره ی از سنگ سیاه

رو به دشتی که فقط سبزه و گل می روید

پشت بر هرچه دلم تنگ کند

نی چوپان بستانم 

بزنم نی بزنم نی

ز پی اش ها، ز پی اش هی

کوله ام را به زمین بگذارم 

با گداجوش پر از خاطره ام 

آب از چشمه ی احساس زمان بردارم

گوشه ای دنج 

به دور از خس و خاشاک و هوس

غافل از جمله ی افکار عبث

آتشی تازه مهیا سازم

آنقدر با نفسم بر دل آتش بدمم

تا که گر گیرد و قرمز گردد

تا که آب از هیجان بر سر آتش بپرد 

و بترکد دل هر کنده ز دود

چای را دم کنم و غرق خیالت خودم

تا به آنسوتر از احساس رضایت بروم

به سرم می زند 

از شهر و خیابان بروم

تا به اعماق پر از حرف بیابان بروم

خیمه ام باز کنم رو به احساس کویر

دور از عالم و ادم روی یک  فرش حصیر

با کمی نان و پنیر

میهمان لحظاتی پر از خلوت و رویا باشم

در همین  حال غریب

سر به یک بوته ی تنها بزنم

دل به یک مور به دور از غم دنیا بدهم

دانه هایی ز عقیق

ز کف دست زمین بردارم

هی چپ و راست کنم 

تا بگویند به من

 رمز تنهایی زیبای کویر

و بگویند

 چه توان کرد به یک مرغ اسیر

"محمود مسعودی"


بوسه ی خصوصی

عید امد و وقت دیده بوسی گردید
سرما شد غنچه ها عروسی گردید
برخیز که تالار طبیعت خدا امادست
هنگامه ی بوسه ی خصوصی گردید
محمود مسعودی

صیح فروردین

صبح فـــروردین به ناز آمد ببین

غنچه لب وا کرد و باز آمد ببین

دیده واکن بر نسیـــــــم روزگار

عشـــــق با راز و نیاز آمد ببین

"محمود مسعودی"

آشق هنـوزم عاشق است

سر اگر از عاشقی افتد هنـــــوزم آشق است

وزن دارد، قافیه، آشق هنـــــوزم عاشق است

بیم سر نبود مرا وقتی که جان خــواهم گرفت

آنکه از سر بگذرد در هفت دولت عاشق است

"محمود مسعودی"


سر کوه بلند هی های و هی های

چقدر این چرخ گردون ناز داره

کمون و تیر و بس سـرباز داره

همه دارن به جنــگ مو میاین

دلــم هر لحظه تکّ و تـاز داره


-------------------------------------


سر کوه بلند هی های و هی های

بیاد گلنسا در نی کنم نای

بسی آه از جگر آمــــد ولـــی حیف

نیامـد گلنسا هـی وای و هـی وای

"محمود مسعودی"


راز جامانده

هوا انگار بارانیست

ولی در من 

ولی درمن

صدایی بسته می گوید 

که این باران

نخواهد گفت با من راز رویش را

سکوتی تلخ بر اندیشه هایم سایه افکنده

کدامین راز جامانده مرا نشکفته می خواهد

یکی در من می گوید 

که سنگلاخی

نداری قصد روییدن 

نداری قصد بشکستن

هنوز حس شکفتن در تو جاری نیست

ز بس با سنگ کوه یکخانه ای ،یکدل

نداری در دلت اندیشه ی رفتن

نداری قوت بازو  

نداری جوشش و جنبش

برای جذب باران حقیقت

ذره ذره خاک باید شد 

گهی با باد و گه طوفان

گهی با رود های جان

سفر باید نمود آغاز

تا که در گوشه ای از خاک خدا

تا که با بارشی از ابر رها

چشمه های هنرت باز شود

تو اگر سنگ بمانی  نه که امروز

که هرگز نخواهی رویید

"محمود مسعودی"


بهار می روید

غــزل غـــزل ز دیده ی من انتظار می روید

عسل عسل ز نگاهــــــــــت بهار می روید

بیا بیا که با تو عسل می شود غزل هایم

بغـــل بغـــل ز شـــــهد لبانت قرار می روید

"محمود مسعودی"