چه زیبا می شد این دنیا

چه می شد  فرض می کردیم :

خیابان خانه ی ما است  و

دریا حوض و جنگل باغ زیبایی.

زباله  را میان خانه هامان ننگ،

میان حوض مان بد رنگ،

میان باغ مان ناجور و بد آهنگ می دیدیم.

چه می شد بوته را  گلدان،

نهال و غنچه را فرزند،

نوازش گر نمی کردیم، سر و دست و امیدش را نمی بستیم.

چه می شد کوه ها را پلکان عشق،

تمام دره ها را عاشقانی راهی دریا،

درختان را دعاگویان عاشق پیشه ای تا سرزمین نور می دیدیم.

چه می شد دشت و صحرا را حیاط منزل و ویلای تابستان،

اگر جارو نمی کردیم ،خراش صورتش افزون ،دلش را خون نمی کردیم.

چه می شد جای این چند متر تمام سرزمین ها خانه ی ما بود.

چه زیبا می شد این دنیا:

اگر هر کس درون خود پلیس مهربانی عاشق و محو طبیعت داشت.

محمود مسعودی

(روز طبیعت به فکر طبیعت باشیم)

فاجعه در راه است

ماه هاست در قنات ده ما ماهی نیست

چونکه در سوقه ی کاریز دگر آبی نیست

گندم از خاطره ی خاک فراری شده است

تک درخت لب جو، کار وی گریه و زاری شده است

بع بعی نیست در این نزدیکی

مرتع تشنه ندارد نفسی

چوپانان همه راهی شده اند

خانه ها شهر خیالی شده اند

قامت جمله درختان به خاک افتاده

خاک در حسرت یک قطره ز تاب افتاده

به گمانم  خبری در راه است

نه خوشایند و دل انگیز و روان

آسمان هم دیگر، منکر دلتنگی نیست

کدخدا هم حتی، سفره اش رنگی نیست

سال هاست اسیاب ده ما جزو تاریخ شده

گردش سنگ در گوش زمان جیغ شده

صدای بوم و نفرین در دل ویرانه افتاده

مکتب و مدرسه خالی شده است

کودک دهکده راهی حوالی شده است

رنگ و رو باخته درگیر توالی شده است

باغ ها خاطراتی بی نور

و درختان فلج از ریشه ی بی خواب شده

هر طرف نعش چغوکیست به خاک افتاده

سی سلنگ بی خانه

بلبلان بی آواز

قمریان بی کوکو ،

چوره ها چشم به راهند هنوز

و صدایی مبهم 

و نوایی محزون در دلم می گوید

خبری در راه است

دیر یا زود بشر می فهمد

خبری ساده ی امروز خودش فاجعه ای خواهد بود

دیر یا زود خاک خالی ز گیاه 

بر سر مردم ده خواهد شد

و بجز زوزه ی باد هیچکس ساکن این دره نخواهد گردید

و شما ای همه ی مردم شهر

دیر یا زود خبر خواهید شد

وقتی که باد صبا خاک الود

جوی روان خشکیده

و درختان بی سایه

خواب از چشم شما بستانند

فاجعه در راه است

"محمود مسعودی(ساده)"

زمین فرصت تکرار ندارد

کاش می شد

بنویسیم به کوه

بنویسیم به دشت

بنویسیم به باد

بنویسیم به آب

و به هر ذره ی این عالم خاک آلوده

که زمین فرصت تکرار ندارد

که زمین همچو خودی یار ندارد

پس نبریم رگ و ریشه ی وی

راه جوییم به اندیشه ی وی

تیشه از دست ،تبر از دوش بشر بستانیم

تیرها را ز تفنگ ،فکرها را ز خدنگ بستانیم

آدمی بر سر شاخ است و به بن می کوبد

آدم در ته دام است و به در می روبد

گرگ ها را نه ز چنگل

که ز افکار بشر بستانیم

شعر ها را نه به دیوار و به در

که به افکار بشر آویزیم


"محمود مسعودی(ساده)"

بلوغ زودرس زیست محیطی

سال ها پیش که دانشجویی آش نخورده بودم و برای تحقیق و تفحص علمی با چند نفر از دوستان سر به کوه و بیابان گذاشته بودیم. روزی در کوهستانی دور از خطوط عبور بشری بعد از خوردن میوه پلاستیک از دستم رها شد (شاید هم رها کردم) و باد کمین کرده آنرا پران نمود. در همین لحظه بود که یکی از همکلاسی ها را دیدم که بدنبال پلاستیک از لابلای سنگ ها می دود و تا وی را دسنگیر ننمود دست برنداشت و سپس هم وی را در کوله اش زندانی نمود تا به اولین زندان زباله تحویل دهد. بعد از اتمام مراحل دستگیری گفتم این چه حرکتی بود وی توضیحات زیست محیطی برای من داد که من بطور ناگهانی دجار بلوغ زیست محیطی شدم. اگر چه آنروز ابتدا مقاومت کردم ولی بعدا فهمیدم در رعایت محیط زیست لذتی است که در دشمنی با آن نیست.

امروزه به خاطر انواع و اقسام تکنولوژی دانشمندان نگران بلوغ زودرس کودکان و نوجوانان هستند که می تواند در آینده باعث داستان ها و مشکلاتی گردد.امروز با خودم اندیشه می کردم همه بلوغ های زدورس هم بد نیست ای کاش همه تلاش می کردند تا بچه هایمان دجار بلوغ زودرس و حتی پیش رس زیست محیطی شوند . بسیاری از کشور ها به این نقطه رسیده اند ولی ما راهی طولانی در پیش داریم.

همیشه متحیرم دوستان و خواهران و برادران ما که زباله هایشان را به راحتی آب خوردن در کوه و بیابان که هیج در کنار یک برکه ی زیبا که محل تفریح همیشکی دوستانشان است رها می کنند آیا با خود فکر نمی کنند باید شخصی آنها را جمع کند . آیا به این سوال ساده نمی اندیشند؟

ای کاش شهاب سنگی از آسمان می رسیدو همه دچار بلوغ زیست محیطی می شدند ولی چون این محال است همه تلاش کنیم حداقل فرزندمان دچار گردند و به محیط زیست مان احترام بگذارند .

"محمود مسعودی(ساده)"


تشنگی در راه است


تشنگی در راه است حفاظت محیط زیست

ابر بی جان شده است

دشت عریان شده است

عوض بارش برف ، بارش خاک فراوان شده است

ده بالا دستی ،خالی از جنبش انسان شده است

ده پایین دستی: ... آه ، ویران شده است


چشمه ها بی تابند

شایدم در خوابند

رودها فرسوده

جوی ها سرگردان

سبزه ها پژمرده

ساز ها نامیزان

قطره ها گم شده اند

ذره ها در میدان

باد جای باران از خاک خبرها دارد

خاک از سرعت سیلاب خبر می آرد


ده و دریاچه و تالاب همه منتظرند

بس که خشکیده ی تالاب به سر کوفته است

بس که ترسیده ی مرداب به خود سوخته است

همه ذرات رس و خاک شدند وارونه

وقت جان کندن آنها شده است

گل و گلزار که هیچ

نی و نیزار به خود می لرزد

شب بیدار که هیچ

روز دیدار  به خود می لرزد

دل و دلدار که هیچ

خصم غدار به خود می لرزد


فوج بی تاب مهاجر ز سفر افتاده

موج بی آبی باران به جگر افتاده

ترس تاریکی جنگل ز نظر افتاده

جان آدم،

جان حیوان و گیاه،

جان هر بوته و جنبنده ی خاکی به خطر افتاده

 

تشنگی در راه است

سد بی آبی کوه، پر بی تابی است

رود بی آبی دشت، تا خدا جاری است

دشت سرگشته جان،ز وفا عاری است

دل آدم:

چه بگویم

که کجا شور و پر و بالی هست

شاید از شدت بی عاری است


تشنگی در راه است

ای فلان ابن فلان ابن فلان

قبل از اسمع خاک

قبل از افهم آب

تو بفهم

جان این آدم خاکی به خطر افتاده

"محمود مسعودی(ساده)"

کیست بگرفته گلوگاه بشر؟

بوته در خاک زمین

تیشه در دست بشر

سبزه در دشت وسیع

غافل از دام بشر

شاخه در دامن گهواره ی باد

ارّه در فکر زمین خوار  بشر

قوچ در صخره ی مغرور بلند

تیر در ذهن کماندار بشر

آب در راه رسیدن به وصال

سد و بیراهه به افکار بشر

یک طرف باغ و طبیعت و درخت

یک طرف تیشه و اصرار بشر

نفس شهر به تنگ آمده است

کیست بگرفته گلوگاه بشر ؟


"محمود مسعودی(ساده)"

مرگ دریا مرگ ماست، دیر یا زود

برای دریاچه ارومیه

آی آدم ها که پُست خوبی دارید

و بر خر مراد سوارید

وزیرید و وکیلد و گاهی گل می کارید

گاهی روبان پاره می کنید

گاهی سد می بندید و گاهی پل می زنید

در همین نزدیکی یک دریاچه می میرد

آسمان ساکت ، نمی غرد

زمین ساکن نمی جوشد

رود تنها و دلتنگ ،باغ ها شادند

آی آدم ها که غصب کردید سهم دریا را

مرگ دریا مرگ ماست، دیر یا زود

"محمود مسعودی(ساده)"

صدای تیشه ، قحطی اندیشه

هنوز در گوش کوهستان صدای تیشه می آید

نمی گویم ، ولی شاید صدا از بیشه می آید

هنوز آدم به فکر سبزه های زیر پا ها نیست

مرا ترسی فراتر از شکست شیشه می آید

هنوز هر جا که خرچنگیست ترسناک است

نمی پرسم تو گو این از کجای گیشه می آید

بزن بر زلف انگور می بنوش از دانه های آن

گمانم این فقط از فکر شاعر پیشه می آید

تمام جنگل سبز از تبر بر تیشه می ترسد

ولی زردی فقط از قحطی اندیشه می آید

سکوت آب

سکوت آب

ذره ذره آدمی را آب خواهد کرد

کوه ودشت و دره را بی تاب خواهد کرد

وقتی صدای شرشر آبی به کوهستان نپیچد

رود یعنی خسته است

ابر یعنی راه بارش بسته است

معنیش دریا بدون زایش است

معنیش ماما نیامد آب در نطفه خفه گردیده است

داغ  بر دل ها ی موجودات عالم مانده است

رود وقتی خسته شد،

 جنگل  از حسرت لبانش بسته خواهد شد

درخت را فراموش ،گل را پژمرده ،گیاه را اخراج خواهد کرد

پشه تنها ، جیرجیرک ساکت ،خزه بی طاقت خواهد شد

پرنده خواهد مرد. شیر خواهد افسرد

شیر که نباشد نظم  بهم می ریزد

مگس که نباشد بوی تعفن بلند خواهد شد

کلاغ که نباشد قار و قور شکم ها سکوت نخواهد کرد

گردونه متوقف و سرگردانی غذا خواهد شد

نبود پرنده ها یعنی سکوت ،

نبود گیاه یعنی صدای پای خاک  یعنی صدای غرش طوفان

صدای خاک که طوفانی شد آب مهاجر افسانه ها می گردد

از جنگل بی گیاه و پرنده ی همدم خاک چه  می ماند جز تنهایی، جز تنفر

تو بگو از جنگل چه می ماند  چز شیر بی یال و دم

و آنوقت در روز عریانیش تو را نخواهد پذیرفت و تو تنها خواهی شد

سکوت آب را باید فهمید

سکوت آب بوی مرگ می دهد

بوی مرگ گندم ،بوی مرگ نان 

بوی مرگ آدم، بوی مرگ حیات

هیچکس منتظر باران نیست

هیچکس منتظر باران نیست

چون نگیرد دل من

من که در هر نفسم ابر بهاری دارم

همه سرگرم زمین گشته و از گردش ایام غافل


هیچکس منتظر یاران نیست

چون نباشم غمگین

من که در هر قدمم اشک تو جاری دارم

همه سرگرم شعارند و از شعر و شعورش غافل


هیچکس منتظر انسان نیست

چون نگویم هذیان

من که در هر سخنی یاد نگاری دارم

همه سرگرم شعائر هستند و از فهم حقایق غافل


هیچکس منتظران شیران نیست

چون نمانم تنها

من که در هر لب خود شعر عیانی دارم

همه سرگرم روباه شده و از مکر نهانی غافل


هیچکس منتظر پیران نیست

چون نگویم ای داد

من که در هر نفسم پند و جوابی خواهم

همه سرگرم ظواهر شده از بطن حقیقت غافل


هیچکس منتظر باران نیست

چون نبارد دل من

من که آغاز بهارم با اوست

همه سرگرم مرداب و از مستی باران غافل

دل سپاریم به فردای درخت

در جنگلی دورتراز فکر بشر ولی در قله رویای بهار

برف سنگین و هوا ابری بود

آسمان با دل پر می غرید

زمین در زیر سرما ، یخ زده بر خویش می لرزید

دوصد دست و هزاران انگشت به سوی آسمان عشق پیوسته در حال دعا بودند

زوزه ی گرگ دل برف زمین آب می کرد

برف آرام آرام یاد دریا می کرد

خویشتن خویش در قصه جویبار پیدا می کرد

برف ها لوح سفیدی بودند که قلم موی زمان سرنوشت دریایی برایشان رقم می زد 

گرگ ها در سوی دگر  دست در دست هم حلقه ی وحدت زده غران بودند

زوزه شان گوش فلک کر می کرد.

درختان ، پرِ احساس  دل انگیز بهاری بودند که زیر سنگینی برف خم به ابرو دارند

ولی همه در فکر بهارند که گل به سر بگذارند

ریشه هاشان همه در حس هستند  

برف آب شده را با دل خوش می نوشند

گرگ ها غافل از این اندیشه

فکر یک لقمه نانند ولی

رهگذر ، ترسیده ز دیوار سفید بند در بند

یادتان باشد هر که دندان دهد نان دهد

نترسیم از بارش روزگار و یا گرگ های دندان برفی

بترسیم از دوری فصل بهار دل خویش

و من راهی پیچش جاده ام

که چون ماری خوش خط و خال

در سفیدی پر برف کوهی بلند

گرفتار حس شادابی است

من و  این جنگل و برف و جاده

من این آب که از برف به راه افتاده

همه راهی  دریای اجل می باشیم

خوش بود چون برف پی آب کردن غم ها باشیم

پی شستن روزگار سخت زمستان باشیم

مثل درخت زیر سنگینی برف همه در فکر بهاران باشیم

گرگ را معجزه دانیم در این برف سفید

جاده را قطع کن فاصله دانیم در صبح سپید

دل سپاریم به اندیشه ابر گذری که در اندیشه رویاندن گل می باشد

دل سپاریم به فردای درخت شاد باشیم امروز

بقچه بر بند

بقچه بر بند ماسه ها منتظرند

بگذر از سردی دود و ماشین

راهی شام کویرم که مهتاب رخ است

راهی شب و سحر ها که پر از استاره ست

راهی صبح کویرم که بی تاب من است

بقچه بربند سفر در پیش است

ماسه های بادی، بادهای خاکی

تپه های پر چین ، چینه های رنگین

همه افسانه لوتند و من افسون ویم

می روم تا که به آرامش صحرا برسم

ماسه در دست بگیرم غم دل شسته ز دنیا ببرم

پی سبزینه به اعماق کویرم چه کسی می داند

پی تک سلولی یا یکی پشه ی تنها ز اعماق زمان

من پی خورشیدم و گرمای زمین

می روم تا که بجویم وی را

تا شبی همدم یک لحظه سکوتش باشم

پشت بر خاک نهم ، چشم بر ماه و هزار استاره

جستجوی استاره بختم بکنم

بقچه بر بند ماسه ها منتظرند

ماسه و خاک و گیاه و همان استاره

باد و هر بوته که از شهر جدا افتاده

 و در این دشت پر از باد به پا استاده

می روم تا که بجویم ره بیراهه شهداد ز خرمای خبیص

ساربانی شاید رفته پی بی تابی تنها شترش

و نمکزار امانش برده و مهمان نمکزار شده

می روم تا که بپرسم حال تک بوته تاغ

که آیا نفسی هست هنوز

می روم همنفس باد بیابان باشم

که همیشه تنهاست سوتکی در دستش

کوه می سازد از این تنهایی

و ما انسانها غافلیم از شب بی تاب کویر 

که چسان نورانیست

می روم تا نبکا می روم تا برخان

می روم تا که بپرسم حالی از شوری رود 

یا که از قصه گندم بریان

و حال شترانی که مهمان کویرند هنوز

بقچه بر بند ماسه ها منتظرند 

آسمان خشکید و من خشکیدم و سبزینه ها

آسمان خشکید و من خشکیدم و سبزینه ها 

آسمان جا ماند و من ماندم و این نادیده ها 

ابر یادش رفت امید  مردمان  شهر ماست 

آسمان از ابر  خالی گشت  و  از باریده ها 

سبزه زارن رنگ شان چرخید و بی تاب و قرار 

مرغزاران گشت تهی از قصه گوی قصه ها 

باغ سبز ما ز دوری زرد گشت و چشم ما 

غم شده  انبار  در عمق  درون سینه ها 

جوی ها بی تاب گردیدند و بی تاب بهار  

از غم بی تابیش خشکیده آب دیده ها  

در ه ها در آرزوی برگ سبز آرزو پژمرده اند 

برگ سبز آرزو پژمرده در گرداب این تفتیده ها 

باغ ها چشم انتظار بلبل و قمری شدند 

بلبل و قمری فراری گشته اند از بیشه ها  

اشک چشم من کنون جاری شده بی تاب او 

گم شدم در خویش از بی خوابی خوابیده ها 

ساده می گویم دلم بی تاب باران تو است 

تاب بی ابری ندارد ساحل بی تاب نم نادیده ها

 

ریزگرد و خورشد

فکر می کنید این سفید گرد چیه :

خورشید پشت ریزگرد

نه این ماه شب چهارده نیست  اصلا شب نیست ولی اینقدر از ماه شب چهارده تعریف کردند که بعضی ها هم که خیلی ارج و قربشون از ماه شب چهارده بیشتره هم هوس کردند ماه شب چهارده باشند و ریزگرد به سر و صورتشون مالیدند . ایشون خورشید اینروزها و بسیاری دیگر از روز های خوزستان و مناطق غربی هست که این ریز های گِرد اهل گردش ، رنگ و نور و جلا و قدرت و همه چیزش رو گرفتند . در این روزها از خورشید فقط اسمش می مونه ما آدمای ریزگرد خور که دیگه جای خود. آدم دلش برا خورشید کباب می شه توی اینروزها می شه شیر بی یال و دم ، خوار شدن بزرگان خیلی سخته . هیچکی هم نیست به داد خورشید وخورشید خانم برسه .

 یه روزایی می گفتند خورشید پشت ابر نمی مونه حالا باید ببیند که چه راحت خورشید پشت ریزگرد می مونه. خوش به حال این ریز گرد ها که ریز شدند تا بتونن بگردند و از عراق و عربستان  تا تهران را راحت  سفر کنند  . بعضی ها هم که انگار هر چیزی از عراق و عربستان میاد رو باید آزاد بگذارند تا هرکاری دلشون می خواد بکنند. حداقل به فکر این خورشید بنده خدا باشید کور شد  از دست این ریزهای گرد .فردا اگه بمیره کی جواب اینهمه آدمو میده . چه جوری می خواهید برق این مملکت رو روز و شب تامین کنید تازه برا حموم  آفتابی روستای ما هم باید کلی لامپ اضافی روشن کنید اونم تو روزگار ی که همه چی به یارانه بستگی داره.

اینروزا وقتی خورشید اینجوری می شه آدم احساس می کنه اونم از خجالت چشماشو گرفته تا مردم راحت تر ریزگردها رو قورت بدن و ازش خجالت نکشن . بعضی ها هم که انگار نونشون تو ریزگرده  دعا می کنند زودتر ریزگردها به تهران برسند تا نشه تکذیبش کرد و مجبور بشن اقدام عاجلی بکنند ، بعدشم تندی یک سفر به عراق راه می اندازند دوری می زنند مصاحبه ای می کنند و تلاش می کنند مردم را عادت بدهند تا در مقابل ریزگردها مقاومت بیخود نکنند و لذتش را ببرند. تنها کار خوبی که تو این سال ها  انجام شد  و جای تقدیر داره کلمه نامانوس ، دراز و بدقواره گرد و غبار به کلمه باکلاس ، امروزی و خوشگل ریزگرد تبدیل شد تا حداقل مردم نگویند مسئولین هیچ کاری نکردند.   تازه خدا رو چه دیدی شاید این هم یکی از حکمت های خدایی باشه تا عناصر کمیاب و نایابی که هیچ جا نمی شه پیداش کرد به خورد بشر بدهد. هر کار خدا حکمتی داره ما هم بالاخره بنده شیم کار بی حکمت نمی کنیم. خلاصه اگر به فکر خورشیدخانم نیستید به فکر خورشید خدا باشید خدا فردای قیامت یقه تونو می گیره.