دام گوزن

گوزنی تشنه سوی چشمه آمد

ز بهر آب و جست لقمه آمد

چو در آب زلال افتاد چشمش

دوباره زنده شد خوابیده زخمش

که پاهایش چو نی باریک بودند

نحیف و کوته و  ناشیک بودند

جو شد غمگین ز پاهای نحیفش

به یادش آمد از شاخ ردیفش

دگر باره نگاهی کرد و گفتا

چه زیبا و قشنگ است باریکلا

به دیگر سو پلنگی روبرو بود

نه قلبی ماند و نه رنگی به رو بود

چنان چالاک از جا جست برداشت

که رد پا ز خود بر جای نگذاشت

گوزن می رفت پلنگ او را به دنبال

چنان می رفت که دارد صد پر و بال

تصور کرد که رست از تیز دندان

هزاران آفرین گفت از دل و جان

به ناگه شاخ زیبای قشنگش

به شاخی گیر کرد و شد به جنگش

پلنگ آمد به دندان برگرفتش

ولی حیران شد از حال شگفتش

گوزن گفتا به خود ای وای دنیا

که افتادم به دام از شاخ زیبا

چهارپایم مرا پیروز می ساخت

اگر شاخم مرا در دام ننداخت

گهی آنرا که پنداری بهین است

تو را چون دشمنانی در کمین است

همانی را که پنداری نه خوب است

رسد روزی که محبوب القلوب است

مکن تکیه به رنگ و روی و رویا

حقیقت جو حقیقت هست زیبا

محمود مسعودی

هر کسی در جای خود زیبا بود

قله ای   مغرور  و   شاد و قد بلند

گردن   عشاق    بودش   در کمند

دشت  ، غمگین  در میان کوه بود

شکوه می کرد و دلش مجروح بود

کوه می گفت :

من  بلند بالای    شهر  و کشورم

ناظر   دنیای    دشت   و   بسترم

هر که او خود را رساند سوی من

افتخاری   هست   بر  اعضای  تن

چشم های جمله عالم سوی من

فکرشان   درحسرت گیسوی  من

ناظر    دشت   و   دمن  تا باغ من

در  فصول  سرد  و  فصل داغ   من

آرزوی   جمله ی    خوبان     منم

گفتگوی    جمله   محبوبان   منم

دشت اما شکوه می کرد از  زمان

که چنین  افتاده ام   من   در میان

نان و دان   مردمانش     می دهم 

شیره ی جان رایگانش   می دهم

او به بالا است و من در عمق پست

من چنین سستم ،او بسیار سخت

افتخار ار هست بر کوه است و  بس

من به  زیر پای  مردم    همچو خس

عاقله مردی بدید   این روز   و  حال

تنگ دل شد از غرور   و   شرح حال

گفت ای کوه بلند ای دشت   پست 

چیست  این  افکار ناجور  و   پلشت

هر دو از اعماق اقیانوس و دریا آمدید

در کنار هم هزاران سال  همپا آمدید

هر    دو از یک  اصل و از یک بسترید

هر   کجا هستید    با هم    همبرید

دشت   اگر نبود   قله  از   کجاست

قله  معنایش  ز دشت  با صفاست

گر که دشت از شیره ی جانش نداد

کی کسی در فکر کوهی  می فتاد

کوه    اگر    آبش نفرمودی به دشت

دشت اگر خاکش نفرمودی به هست

شهر  و   عالم   جملگی    بر باد  بود

هر دو شان هم   صید و  هم صیاد بود

خاک سست از سنگ سخت کوه هست

سنگ سخت  در هر طرف مجروح هست

قله گر   بالا بلند   و  مست   هست

دره هایش جملگی تا دشت  هست

دشت   اگر نازد که   نانی  می دهد

بر   درخت خسته    جانی  می دهد

آب او   از   چشمه های   کوه هست

روحدار    از زخمه های    کوه هست

گر که بادی    هست بر  بالای   کوه

دشت    گرمی داده بر این باد   روح

کوه و دشت ، لازم و   ملزوم   همند

ظالم   و    مظلوم نه، مفهوم  همند

الغرض   دنیا   بلند  و  پست  هست 

هم دچار   قله ها هم   دشت هست

قله ی بی دشت سنگی بیش نیست

دشت بی قله  ز  هستی ها تهیست

جای جای زندگی  کوهست  و دشت

بهر   هر  یک   باید   از  دیگر  گذشت

نه غرور    قله   می ماند    نه  دشت

زود    می گردد    جای     کوه، دشت

تا   به    کوهی    دشت   زیبا را ببین

زیر پا     امواج      دریا     را       ببین

گر  به   دشتی   قله اش    را یار بین

تا به   اوجش  عاشقی   در کار   بین

هر   کسی در    جای خود    زیبا بود

گر    که   چشمت بر حقیقت   وا بود

"محمود مسعودی"


لوله بندی و قاچاق

جوانمردی رشید و خوب و رعنا

که داشت  فرزندکانی ناز و زیبا

هوس کرد تا  ببندد  لوله اش

همان تک لوله ی فرسوده اش

جو رفت تا پیش مرد لوله بندی

بگفتا   جرم باشد ، گر نخندی

بگفتا رانت و پارتی هم نداریم

فقط یک راه می ماند که دانیم

برو  انبار  را  پر  کن  ز   کاندوم

بزودی آن نیابی دست   چندم

که قاچاق می شود آنهم به زودی

نگویی  که  نگفتیم  یا  نبودی

"محمود مسعودی(ساده)"

جاده صاف کن بهشت یا دوزخ

خدا را شکر   که با تدبیر و همت
داره   بهتر میشه احوال   ملت
حسابی   کار   دنیا رو به راهه
تمام مشکلات ریسمون به چاهه
حالا بحث و جدل از بهر فرداست
که راه اخرت ها از   کجاهاست
که شلاق بهتر است یا انتخابات
برای جستن  حوری   به باغات
سپاس و شکر مردان سیاست
دارن  حل می کنن  راه قیامت
تموم جاده صاف کن ها به کارن
که تخم هر چه  بیراهه  در ارن
امیدوارم که  بعد این  دو دنیا
به برزخ گیر  ندن   مردان والا
کنار هم ب شینیم خوب و خرم
نه غم  باشه نه هم   فکر جهنم

زیبای شرقی در کویر

با خودم می اندیشم بیرجند نه جنگل های شمال را دارد نه هوای عطرافشان شیراز را نه زاینده رود اصفهان را  ، نه ابهت تهران را نه تقدس مشهد را نه .. شهریست که در کویر زاده، دل بر باد و طوفان نهاده ،با بی آبیش باغ ساخته با دلتنگیش فراقی سروده با کوه هایش احساس غرور کرده و با دلبرانش از چای زعفرانی گفته. 

 گرچه گاهی  در مقام مقایسه دل از نبودهای طبیعی و دست تنگی های بشری  می گیرد ولی حس مانده از ستاره هایی که در پشت بام ها شمرده ای رهایت نمی کند و همیشه دل در خاکش داری ،اگر چه فرسنگ ها حتی به اندازه ی یک دور کامل کره ی زمین از وی دور باشی . نمی دانم شاید این گرمای اعماق کویر است که همیشه گرم نگهت می دارد ، همان گرمایی که آب را به جوش آورده تا قلیان کند همان گرمای اصیلی که کویر را زاده و اصالت را بر قلب مردمانش نهاده . آری عشق و مهر این شهر کویری در عمق وجود تمام مردمانش چه در دوردست و چه نزدیک نهاده است.  

زیبای شرقی در کویر

شهر من کوه غرورت باغران

شهر من زیبا بنفش زعفران 

شهر من ای یادگاران قدیم 

ای تو یاقوتی زرشک خوش ندیم 

شهر من ای خشت خشتت پایدار 

در دلم فرهنگ و عشقت برقرار 

شهر من ای در میان کوه و دشت 

خفته ای ارام  در طوفان مست 

شهر من عشقت به جان آمیخته 

درد و رنجت را به دیوار زمان آویخته  

شهر من ساباط هایت منتظر 

در مسیر  خاطراتی مستتر 

شهر من زیبای بر پای کویر 

شهر پیرم شهر پیرم شهر پیر 

یادگاری از قهستان مانده ای 

همچنان شمعی به بستان مانده ای 

شهر من در باغ های باغران 

سبزی و سرخی به دست باغبان 

شهر من ای در میان جسم و جان 

گاه ظاهر بوده ای گاهی نهان 

دست اهریمن ز بامت دور باد 

مهر تو در سینه ها محصورباد 

گرچه بی آبی امانت برده است 

کاج سبزت رنگ و رو آورده است 

همچنان دریای ژرفی در کویر 

بهر من زیبای شرقی در کویر   

همچنان عناب سرخی بر درخت  

بر دلم درمان دردی روز سخت 

گر  نداری جنگل و دریا و رود 

یا که داری خاک و سرما و نبود 

 دوست می دارم تو را زیبای من 

من چو مجنونم تو هم لیلای من

"محمود مسعودی(ساده)"

بالاخره کدام ؟ فرزند کمتر یا بیشتر


گفت زن با مرد خود  ای شوی  من

گو به من ای خوشدل  همبوی  من

بچه بیش اش بهتر است یا کمترش

من   فروماندم    به   صنع    برترش

سالها گفتند به ما کمتر  به   است

ناگهان گفتند  ، بیشترهم به است

گفت  ای  زن  بس کن  این افکار را

چون   نداریم   نای    این   اذکار   را

گر که صد گوییم بیشش بهتر است

جیب می گوید  کدامش  برتر  است

آنچنان   از  ما   نفس   بگرفته  شد

که یک اردو گشته هم خود قصه شد

باش تا این یک که  خوش   زاییده ای

مرد گردد  ، بعد  گو  چی     دیده ای

القرض  این  قصه    پایانی    نداشت

زن همی گفت آن دگر نایی   نداشت

چون که نای از   آدمی  بگرفته   شد

هی نکن تبلیغ   راهش  بسته   شد

آنچنان در پوست و   جانم رفت     آن

که برون  ناید  به  صد     ورد      زبان


"محمود مسعودی(ساده)"

گفتگوی بوته و صحرا

شنیدم گوشه ی صحرای خشکی

 برآمد بوته ای با بوی مشکی

اگر چه بود دور از کوه و دریا

دل و رویش تماما خوب و زیبا

ولی تنها بُد جز زوزه ی باد

نبودی همدم و یاری به فریاد

به هر روزی دل او تنگ تر شد

چنان که حال او هر دم بتر شد

شبی بادی خبر آورد ز کوهی

که یارانت همه بر طرف جویی

تو اینجا یکه ، تنها می نشینی

به غیر از خاک و سنگریزه نبینی

ولی در کوه و جنگل های دورتر

همه یاران به هم یارند و یاور

تو را صحرا چنین بی همسفر کرد

قبای وصل تو از تن به در کرد

تو را اصل و نسب از کوه باشد

نشان از جنگل انبوه باشد

شکایت کن شبی،روزی به صحرا

که شاید باز جویی اصل خود را

بسی گفت و بجانش رخنه ای کرد

ز عمق جسم و جانش تخته ای کند

همیشه در پی یک فرصتی بود

که در عمق وجودش همتی بود

به هنگام سحرگاهی دل انگیز

بگفت صحرای من ای یار شب خیز

گله دارم من از تو بیش و بیشتر

چرا دادی مرا اینگونه بستر

به عمق این بیابان خشک وبی آب

چرا زادی مرا در حسرت آب

همه یاران به کوه و دشت باشند

به فکر شادی و سرمست باشند

ببین این ظلم از حدش برون است

به فردای قیامت کار چون است

شکایت می کنم از ظلم هایت

از این تنهایی و سنگریزه هایت

خلاصه بوته گفت و یار بشنید

هزاران طعنه از اغیار بشنید

بگفت ای همدم ای یار عزیزم

تو ای تنهاترین ، خوبم ،تمیزم

فقط با همدگر  بودن هنر نیست

ز دسترنج کسان خوردن ثمر نیست

اول با لطف حق اینجایی اکنون

نکردم من تو را اینجا به زندون

همین بادی که حرفت می نماید

به تحریکت  قدم  رنجه نماید

به روزی دور بنمودت ز کوه ها

بیاوردت به پیشم تک و تنها

بگفتا خسته ام زین بار سنگین

بگیر این دانه ی بی جان غمگین

بیاندازش به یک گوشه بمیرد

بهانه ی کوه و جنگل را نگیرد

ولی من زیر خاکم جا نمودم

به سرما و به گرما یار بودم

تمام شیره ی جان جمع کردم

خودم را تا قیامت شمع کردم

زمان بگذشت و حالت خوبتر شد

غریزه در درونت بارور شد

به گفتی من توانم گل بسازم

بدین عریان بیابان گل نمایم

بگفتم نازکی طاقت نداری

به این سختی شما عادت نداری

نه تنها یار نیست اینجا که بادست

نه تنها آب نیست گرما زیاد است

بدیدم که شما بر خود مصری

نه اهل مستی و نی قر و فری

تو را گفتم که گر خویشتن چنینی

مرا همپای خود هر جا ببینی

به ریشه گفتمت تا عمق جان رو

تمام قطره های جان من جو

هر آنچه جمع کردم بعد سال ها

همه یکجا بدادم بر تو آنها

تو راه زندگی پیدا نمودی

مرا با عشق خود دریا نمودی

کنون تنها ولی تو سرفرازی

بدور از کوه و جنگل هم بسازی

میان آب و خاک  وکوه و جنگل

هزارن گل به گردت هست تنبل

همه اجناس رویش هست فراهم

هنر نیست باغ گل کردن  سرهم

به روی پای خود ماندن هنرهست

به بی آبی گلی زادن هنر هست

تو داری دشمنی از باد و از خاک

ولی ایستاده ای بر پای چون تاک

تو تنها عشق این اهل و دیاری

هزاران عاشق دلسوخته داری

اگر دلخون تو خواهی مردمان را

من از خود بگذرم وین شیره جان را

بگویم با همان که او رها کرد

تو را با عمق صحرا آشنا کرد

برد تا کوه و جنگل های خودخواه

روی آنجا و عمرت را کشی آه

بگفتا بوته من یار تو مانم

که تو یاری مرا اکنون بدانم

دگر هرگز ندارم قصد رفتن

به هر دانه بیاموزم شکفتن

بمانم تا بسازم من گلستان

از این تنهایی و گرمای سوزان

"محمود مسعودی(ساده)"

شیر پنجشیر

به یاد دارم در زمان اشغال افغانستان اخبار همیشه  از نام احمد شاه مسعود در افغانستان پر بود او که سال ها با روس های متجاوز در دره پنجشیر جنگید و شیر پنجشیر لقب گرفت. در نبرد با دشمن و صلح با تجاوزکار هدفمند بود.در نهایت با رشادت هایش افغانستان آزاد شد، هر چند بعد از مدتی مجاهدین به برادر کشی افتادند و طالبان سر برآوردند. تنها دو روز قبل از  حوادث 11 سپتامبر در 18 شهریور 1380 توسط دو نفر عرب در لباس خبرنگار ترور شد و خبری مردم جهان را شوکه کرد آری تحجر طالبانی وی را شهید کرد. آن روز چقدر تاسف خوردم و سوگمند شدم. اگر چه او قهرمان ملی افغانستان شد ولی جای خالیش هر گز پر نشد . شاید هم اینگونه بهتر شد که او به قلب مردم رفت و برای همیشه نماد مقاومت یک ملت در مقابل تجاوز شد و هرگز نخواهد مرد .روز مرگش روز شهید و تعطیل رسمی مردم افغان شد.

و این هم توصیف همسر مسعود از وی: او مردی برجسته، خوش ذوق، فرهیخته، شیفته شعر و ادبیات و تاریخ و قهرمان جنگ بر ضد شوروی و مقاومت عیله طالبان بود که دختر ساده و بی تجربه‌ای مثل من را که در آن زمان 17 ساله بود به همسری گرفت و به او عشق ورزید.

شیر  پنجشیر مرد  مردان جهاد

تاخت  بر دشمن ز  روی اعتقاد

سال ها با کافران سر پنجه بود

همنفس با مردم و سرزنده بود

جز تحجر کس بر او  غالب نشد

جز شهادت بر تنش جالب نشد

یاد او در قلب مردم  زنده است

نام پاکش تا قیامت  زنده است

قهرمان قلب مردم گشته است

نور گشته  تا  ابد  تابنده است

احمد و مسعود و شاه و سربلند

خود  بود  گویای مردی  ارجمند


زمین شناسی پر مهر و محبت ایران

بیا ای دل چو تفــتان شعــله ور باش

دمـــاوند باش ،در عشـق پایور باش

اگر که زاگـــرس چین خورده هستی

بیا در عمــــــــق چین ها پر ثمر باش

نطنز بـــزمان بس خون خورد آن شد

چنان سرچشمه شهرستان زر باش

دگرگون بین سنندج تا به ســـیرجان

به هر رخساره بودی نامـــــــور باش

به البـــرز و طبــس یا سوی کــــرمان

زغالسنـــــــــگی اگر هم، بارور باش

چو سازندهای ســــروک ، آسماری

پر از نفت باش،بر اهلش گهـــر باش

اگر بودی قدیمی همچــو دهــــــــرم

بیا و شمع یاران تا سحــــــــــر باش

کرومیت، منیزیت،سنـــــــگ گرانیت

ز شـــــــرق پاک دل ها باخبـــر باش

به مــــوته، زرشـــــــــوران یا آق دره

طلا می جو و پر شــــور و شرر باش

به شهر اردبیل و سوی ســــــــرعین

ز آب هیدروترمال با خبــــــــــــــر باش

سهنـــــــــد باش،سبلان بر بام ایران

به اوج خویش دریا باش و تــــــر باش

کویر لــــــوت و دشت های کــــــویری

ز گـــــــرمی شهره ی اهـل نظر باش

بیا تا شهر گنــــــــدم های بــــــــریان

کلــــــــوت و ماسه و برخان و بر باش

اگر که زردکـــــــــوهی، بختیــــــــاری

ولی زاینده بر شهـــــــــــــر هنر باش

اگر مــــــکرانی و ساحـــــــل نشینی

گُل افشان با گِل و زیر و زبـــــــر باش

چو کپـــــــــــه، داغ باش از درد دوری

چنان شــــــــــــوریجه آینده نگر باش

اگر تیتــــــس را بستند عـــــــرب ها

خزر می شو، نشانی از گــــذر باش

بسی چــــــــرخید ایـــــران تا بدانیم

که باید مـــــاند برجا، پایـــــــور باش

چو قوری چای و نخچیر و علیصــــدر

بسوزان آهـــــــک دل باهنــــــر باش

اگر هیـــــــــچ یک نشد در بزم یاران

بیا از گــــــــــــــــوهر دل با خبر باش

کلامی،قصه ای،حرفی ، سکــــوتی

به هر نوعی که دانی کارگــــر باش

گســــل لرزاند ما را سال و عمــری

تو هم گاهی بلرزان بی ضـرر باش

مپندار ساده است این ســـــادگیها

ولی دنیا دو روزه خوش خبــــر باش

محمود مسعودی( ساده ) 

یاوران زمین شناس

دلم تنگه چکش جونم کجایی        بیا بشکن تو سنگای جدایی

میان سنگ ها دنبال کانی            ز پیریت تا به سبز آسمانی

کوارتزی ،ارتوزی یا مسکویتی      پیروکسن،آمفیبول یا بیوتیتی

تو محکم رهنمایی ،بهترینی        برای گفتن از سنگ زمینی

کجایی لوپ خوب و ذره بینی        هنوزم پیش چشمم نازنینی

به روی چشم من جایت عزیزم      بیا تا خوش نگاهت را ببینم

کوارتز گر هست همراه گرانیت       پلاژیو کلاز همراه دیوریت

اگر پیروکسن و آمفیبولی بود        گرانو دیوریت اهل دلی بود

به سنگ آهکی جویم اوولیت        فرامینفر،و شاید نومولیت

دلم تنگه بیا کمپاس من باش       رفیق شیب پراحساس من باش

ببین لایه کدام سو میل دارد         کجا خم گشته و مشکل دارد

تو کمپاسی و راهم می نمایی     تو شیب و امتدادم می گشایی

برای هر گسل یا محور چین          تو کردی یاریم ای یار دیرین

ز شیب ظاهر و شاید حقیقی       تو برداشتی نقاب دل فریبی

بیا کوله تو در چنته چه داری         بگو کنسرو یا سمبوسه داری

تو می کردی تحمل صد نمونه        که داغ مونده بر پشتم بمونه

به هرجیبت یکی اسباب دارم        چو تو همسفری کمیاب دارم

بیا دفترچه فیلدم  عزیزم           ز چین لولا و گسل شیبش نویسم

تویی همراز و هم درد دل مو         تو ثبت کردی تلاش و حاصل مو

بیا تا گویمت از کوه و صحرا           گرانیت یا که شیل یا سنگ خارا

کشیدم من بسی چینه نگاری      ستون چینه ای ،فرسایش عالی

من و پوتین سربازی و کوها          به کوه و دشت یا رودی و صحرا

بسی من با شما متراِژ کردم        ضخامت ها بسی ابراز کردم

بسی با تو پریدم در بیابان            نکردی اخم و بودی همره جان

بیا ای لندرور ای عشق صحرا        چه روزها با توبگذشت یکه تنها

بخاطر داری آنروز زمستان            چه بگذشت دور از باغ و گلستان

میان دشت وصحرا بوی بنزین       چقدر خوردم من بیچاره مسکین

کجایی ای کلاه دوره دارم             هنوزم بی تو پا هیچ جا نذارم

تو بودی همسفر با آفتابم            مصون کردی ز نور ناثوابم

الا ای دوربین ای یاور کوه             تو ثبت کردی برایم عکس انبوه

هنوزم هر چه دارم یادگاری          بود از لطف چشم تو قناری

شمایید یاوران ساده ی من         که یارم بوده اید در کوه و برزن

محمود مسعودی


عید تان شادان

عید تان شادان و عمرتان دراز

دلبری هاتان پر از سوز و گداز

لحظه لحظه روزتان افطار باد

هر سحر دست دعاتان یار باد

اهل منزلهایتان شادان شاد

لب بود خندان و صبرتان زیاد

باغ احساس شما سبز و بلند

کس نجوید در ضمیرتان گزند

دعوای زن و شوهری

شبی گفتا زنی با شوهر خود

برو یکسر درون بستر خود

نه نان است نه غذا نه چیزدیگر

برو زودتر بمیر تو توی بستر

بگفتا چون شده ای یار جانی

نه وقت جنگ باشد خود تو دانی

تمام دشمنان از دور و نزدیک

کمین بنموده اند و چشم بر دیک

در این اوضاع و احوال جهانی

تو باید باز در صحنه بمانی

بگفتا خرشدم تو خر سواری

ولی اوضاع و احوالم تو دانی

تو دایم زین و آن گویی برایم

ندادی هیچ و هی گویی بزایم

ببین فرزندمان نایی ندارد

نه پولی تا که کاری را گشاید

بگفتا که به دانش می رود او

برای خویش مردی می شود او

ببین آنجا هزاران مرد باشد

نباید اهل فرهنگ سرد باشد

بگفتا زن کجای کاری ای مرد

کجا دانش کند سودی به این درد

تو دایم سر به آخور می نمایی

ز احوال جهان غافل چرایی

فقط دردم همین احوال من نیست

که این تنها نمونه در وطن نیست

ببین همسایه دختر بی جهیز است

پدرهمسایه هم گویی مریض است

خجالت می کشد همسر گزیند

که دختر پول ندارد به بمیرد

غم و درد پدرهم بیش باشد

ز قلب تا استخوانش ریش باشد

برو یکدم ببین بازار ها را

کلاه بگذاشتن ارباب ها را

یکی نان شبش را هم ندارد

و دیگر بهر مرغش خانه دارد

ببین جنگ غنا و فقر به راه است

غنی در اوج و آن دیگر به چاه است

دوباره مرد رفت بالای منبر

بگفتا ای عزیر ای جان دلبر

جهان اینگونه بوده تا که بوده

خدا این وضع را بر ما نموده

نکن ناشکری و لطف خدا بین

همین فقر مرا اینک غنا بین

بگفت زن که توخود تدبیر نداری

مدام گویی که تو تقصیر نداری

نه فکر بچه ای نی زن و خانه

نه فکر نانی و نی آب و دانه

تمام حرف هایت در هوا است

هنوز دو قرت ونیمت هم بجا است

تو کوتاهی کنی حرف از خدا نیست

که گوید بنده اش را رهنما نیست

من اینک می روم مهرم جدا کن

بیا یک بار هم ترس از خدا کن

ولی شوهر سر حرف خودش بود

مدام از دین و دنیا و خدا گفت

گهی هم گوشه چشمی بر وفا داشت

ولی راضی نمی گشت زن ابا داشت

بگفتا شوهر و هی زن حذر کرد

به ناگه شوهر احساس خطر کرد

هویچ در فکر و ذهن او سفر کرد

به دیگر سو چماقی مستتر کرد

به گفت این حرف توازغیربودت

گمانم رخنه دارد تار و پودت

به خود گفت حل مشکل را بدانم

کنون باید رجز بیشتر بخوانم

به اول گفتش ای یار عزیزم

بپای چون تویی من گل بریزم

مواظب باش بهشتت زیر پا است

چینین کفران نعمت از کجا است

هزاران حوری و غلمان که داند

چنین پیراهن از عثمان که داند

به هر بارم که یاری می نمایی

در آنسو کاخ و باغ است رونمایی

اگر چه زن دلش خون بود در دام

به یاد زندگی و بچه ها گردید آرام

بگفت مرد با خودش ای ول خوب بود

کنون باید به فکر چرخ و چوب بود

کنون باید به یکباره بلرزانم دلش را

به چشمش تیره سازم مشکلش را

به گفت ای همسرم هست راه دیگر

ندارم زر ولی زور هست و خنجر

هنوزار حرف تو حرف اول هست

به آستین تیر و خنجر مستتر هست

چو اسم زور و خنجر را شنیدند

چو تیری از کمان بیرون جهیدند

پسر گفتا چه شد مشکل کجا هست

بگفت مشکل تویی دردت چها هست

پسر تا خواست زبانش را گشاید

بزد سیلی که گر زن بود بزاید

بترسید زن و رفت در توی بستر

بگفت ای بهترین ای جان همسر

من اینک می کشم پایین فتیله

تو بالا غیرتا کم کن هزینه

تلف کردی تو من را دین و دنیا

فقط رحمی بکن این بچه ها را

به غیر از این ندارم هیچ راهی

بیا در خدمتم هر چه تو خواهی

تو خاکستر نمودی همه ما را

ولی آتش ببین در سینه ها را

کمی در فکر ما هم باش ای مرد

بترس از آه گرم و آهن سرد

گفتگوی کوه و دریا

شنیدستم به عهد باشکوهی

کنار هم شدند دریا و کوهی

سحرگاهی همینکه دیده واشد

ز جا پبرجست کوه و جابجا شد

بگفتا من به اوج و تو حضیضی

مرا ابر است همپا،تو مریضی

توخودهرچه که داری ازمن آید

زآب و سنگ و خاکت ازمن آید

اگر روزی به رود آبی نیاید

تو را کاسه ی گدایی بر کف آید

مرا صد چشمه و صد آبشار است
تو ر ا با لطف من بسیار کار است

هزارن سنگ و هم سبزینه دارم

ببین رنگ و رخی دیرینه دارم

مرا ریشه به خاک وسربه بالاست

تورا سر درزمین،ریشه کجاهاست

منم بالا بلند و حاکم شهر

تو را گر آب من نبود شوی بر

مرا فر وغرور است گر ببینی

تو پایینی و غیر از خود نبینی

مرا در و گهر باشد و معدن

تو داری آب آنهم ازمن ازمن

بگفت یک دم نگاه کن قد و بالات

به آن ریز لایه های خوب وزیبات

منت کردم چنین رنگین و زیبا

تو بودی روزگاری عمق دریا

تو بودی ذره خاکی ، دانه سنگی

منت دادم چنین سختی، قشنگی

تو بودی نرم و بادت هر کجا برد

پناه من تو را چون سنگ بفشرد

ز بس که لایه بر لایه نهادم

به زحمت کوه را پایه نهادم

چو گردیدی تو سخت و خوب و بالغ

به یاران گفته ام این گشته لایق

بسی خون ها بخوردم تا ثمر شی

شوی کوهی و اکنون بارور شی

ببین آن دانه های گرد و خوشکل

زمانی بوده اند اندر من و دل

بپروردم به خون دل گیاهان

که اکنون نقش زیبای تواند آن

اگر اندر دلت در و گهر هست

نگا کن نقش من آنسوی تر هست

اگر معدن و گر دردانه داری

همه از گرمی این خانه داری

چو اکنون گشته ای محبوب عالم

من از این رنج و سختی ها ننالم

غرور تو ز بالا و بلندیست

مرا عزت ز ساخت کوه سنگیست

اگر آبم فرستی از کجا بود؟

اگر صد چشمه داری از کجا سود؟

نگه کن آب تو از آب من هست

تحمل می کنم گرمای سرسخت

مرا تبخیر کرده نور خورشید

به سختی می روم تا اوج امید

چو من را داد ه اند دریا دلی ها

شدم ابر و بباریدم به هر جا

اگر آبت بسوی من روان است

غرورت شسته و خاکت در آن است

غرورت خاک سازد قله ات را

به سر وقت من آرد دانه ات را

اگر خواهی بمانی خوب و زیبا

نکن هر گز فراموش آب دریا

که توهرچه که داری ازدل اوست

پدر او است و کوه هم حاصل اوست

تو فرزند خلف باش و بدان قدر

بسی چرخیده این افعی هفت سر

نه کوهی ماند و نی فرو شکوهش

نه آدم ماند و نی می در سبویش

بچرخد روزگار و چرخ غدار

نگردد غیر چندی با شما یار

در این سیکل محبت باش دریا

اگر کوهی شدی هم باش زیبا

فکر نو کن فکر ناب و تازه ای

گل آمد و سبزه بر دمیده

برف از سرکوه ها رمیده

شبنمی مهمان برگ تازه ای

گشته عاشق بر حضور سبزه ای

قمری آواز خوشی سرداده است

جوجه هایش را به دشت پرداده است

بلبل باغ تمنا شاد شاد

بال و پر رنگین نموده سوی باد

سبزه ها شادند از شور زمین

هم زمین سرمستِ احساسی بهین

گلرخان راهی به دشتند و مهان راهی به کوه

خوش بود راهی ز خاک جسم تا اقصای روح

شاعران همنای آبند و شهان همپای حور

بار بر بندید که فردا می رسد گرمای هور

آب جاری گشته بر رودی دراز

رود راهی گشته بر دریای راز

شعر می خواند بیاد آبشار

تا رسد دریا ، کند جانش نثار

آدمی سرمست شادی های دشت

دلبران دلشاد گرمی های دست

لاله آمد تا که گوید راز خود

باز گوید قصه اعجاز خود

همه ی ذرات پر از جوش و خروش

عشق بینی که چه دارد جنب و جوش

کل عالم ، سبزِ احساس بهار

گویی عاشق دیده صبح انتظار

مخلص حرفم ، کلام ساده ای

فکر نو کن فکر ناب و تازه ای

تا شود صبح زمستانت بهار

دست خود بینی به دست و زلف یار


همه بهاری شده اند



دلا این روزا بهاری شده اند.

انشالا از کینه عاری شده اند.

سبزه و گلا عالی شده اند.

برفا هم به آه و زاری شده اند.

آبا از برفا چه جاری شده اند.

مردم از شهرا فراری شده اند.

با موتور با با سواری شده اند.

شهرا انگاری که خالی شده اند .

کل دشتا گل اناری شده اند.

بی دلی ها متواری شده اند.

دلداری ها متوالی شده اند.

قلک غما چه خالی شده اند.

غما خودشون هم کناری شده اند.

انگار رفتن تو یه غاری شده اند.

میدونا هم سبزه کاری شده اند.

سبزه ها سوار گاری شده اند.

گاریا به دشت راهی شده اند.

پولدارا به شهر بالی شده اند .

متوسطا به ساری شده اند.

بی پولا تا این حوالی شده اند.

همه تقویما جلالی شده اند.

جلالا به فکر ماری شده اند.

بلبلا انگار قناری شده اند

لیلی هر گل قالی شده اند.

بعضیا قر قر خالی شده اند

درختا حالی به حالی شده اند .

شبنما به برگا جاری شده اند .

مردما به فکر یاری شده اند .

 نامزدا به فکر کاری شده اند

پسرا فکر نگاری شده اند .

دخترا چه لپ اناری شده اند.

شادیا انگار که ساری شده اند .

 هرکدوم به فکر کاری شده اند تا بگن همه بهاری شده اند