خیال صحبت تو زنده می کند دل را

مرا به جرم نکرده به دار خواهند زد
تو را ز راه نرفته کنار خواهند زد
اگر که سینه ای از عشق لب به لب گردد
به شهر دیده ی او انتظار خواهند زد
سراب وصل ته به از شراب رنگینی
که بی حضور تو بر نوبهار خواهند زد
مرا نبود تو آن می کند که می دانم
شبی نماد مرا بر حصار خواهند زد
خیال صحبت تو زنده می کند دل را
و گرنه  شعر مرا بر غبار خواهند زد
بکوش ساده در این چند روزه ی عمر
بی خیال آنچه در کوچه جار خواهند زد
محمود مسعودی

پناه من فقط تار است

پناه من فقط تار است در شب های تار من
که شاید مرهمی باشد به زخم انتظار من
نه گل روییده در باغم،نه آبی مانده در جویم
چه شب ها بر سر راهست امید نوبهار من
دو صد فریاد از گردون و از بیداد گردانش
که بر باد غمش داده و غرور و اعتبار من
کجایی ساقی امشب را، بیا تنها به بالینم
که اوضاع فلک پیچیده درهم روزگار من
خدا را ای رفیقان با که گویم حال و روزم را
در این شهری که بگرفته ز دل صبر و قرار من
تلاقی می کند ذهنم حضور و خاطراتش را
ولی کی زنده می سازد شب وصل نگار من
 به کنج خلوت تارم فقط با تار همکارم
ز خویش خویش می پرسم چه شد آن گلعذار من
سرابی بود ساده زرق و برق شهر نورانی
تمام رنگ و رویش شعله ای بود از شرار من
محمود مسعودی

آیه ی امن یجیب

احساس او به شاخسار گلم عندلیب داشت
اقرار می کنم که حالت من را عجیب داشت
اقرار می کنم که ذهن مرا پاک خوانده بود
هر تحفه ای که فکـــر کنی توی جیب داشت
حتی تمام کوچه و پس کـــــــوچه های شهر
را از برای روز مبادا،سمت و شیب داشت
من گم شدم میان اینهمه افکار و خستگی
او بهر لحظه لحظه ی من، اما طبیب داشت
تا گل کنم میان این همه شیب و فرازها
هر دم به روی خال لبش رنگ سیب داشت
او می سرود شعر و به من گفت هی بخوان
 فکر مرا میان این جماعت آدم فریب داشت
وقتی که گفته بودمش ازدست می روم
دروازه های شهر همه قفل و صلیب داشت
طفلی شدم که به دنبال مادرش می رفت
در ابتدای هر قدم ،عشقی نجیب داشت
تا پر کشم بسوی عالم بالاتر از خودم 
در دست های من آیه ی امن یجیب داشت

یاد بیرجند

یاد بیرجند در دلم هر روز غوغا می کند
در رحیم آباد چشمت شور پیدا می کند
بین میدان ابوذر تا خیابان حکیم
با شهیدان نگاهت شعر نجوا می کند
قلب هی می کوبد و در گرگ و میش انتظار
هر طرف می جوید و هر دم خدایا می کند
کوچه های ساده ی دانشکده وقت غروب
خیمه ی عاشق کشی در شهر برپا می کند
شوکت آباد وجود من هنوزم خاکی است
گرد و خاک پای یاران را تقاضا می کند
در خیالم لحظه ای زیبا توقف کرده است
عاشقی در زیر  باران را تماشا می کند
من هنوز آن کاج سبزم پا به پایت مانده ام
سوزنی برگم که دنیا را مصفا می کند
برگ گل در دفتری کز مهربانی داشتم
با نگاه قرمزش اندیشه یغما می کند
چتر باران دیده ام بوی تو را دارد ولی
عقل گاهی بر سر بوی تو دعوا می کند
در میان گرمی خرداد و تیر امتحان
گرمی حس تو را دارد به دل جا می کند
یادم آید در میان سرخی باغ انار
بهتر است اصلا نگویم، یار حاشا می کند
بعد تو من ماندم و یک کوله ی پرخاطره
یاد بیرجند در دلم هر روز غوغا می کند
محمود مسعودی

بی تو ای عشق

بی تو ای عشق در این غربت زندان چکنم

گر دهندم همه ی ملک سلیمان  چکنم

وفتی اینجا همه سنگند و هوا بی باران

اینهمه بذر ز احساس گل افشان چکنم

صنعت و علم بهم ریخته اوضاع  بشر

اینهمه شعر و غزل در سر بی جان چکنم

چون درختی که به زیر خس و خاشاک فتد

خاطرات خوشم از عهد بهاران چکنم

من بدون تو در این بادیه ی شهر نشان

در غروبی که رسد صبر به پایان چکنم

من و این شهر نه انگار که هم را دیدیم

من کافر شده با نسل مسلمان چکنم

مسجد و مدرسه وقتیکه ندارد سودی

گو به من با کتب مانده به میدان چکنم

می نویسند که عشق از سر و رویم جاریست

من فرومانده به یک نقطه ز ایمان چکنم

بی تو ای عشق تمام کلماتم مرده است

گو که با مرگ غم انگیز عزیزان چکنم

آنهمه قول و غزل کز نفسم می بارید

همه تخریب شده با تب هجران چکنم

غافل از هر چه خدا گفت و طبیعت فرمود

من گم گشته در این صنعت سیمان چکنم

شاعری خسته ز دودم، به خیابان تا کی

درد دل را به که گویم به خیابان چکنم

"محمود مسعودی"

تنها مال من

دلم بسیار می خواهــد که تنها مال من باشی

عروس قلب  دلتنگم به گردن شال من باشی

به چشمم اشک اگر آید به روز سخت دلتنگی

بگیری اشـــــک هایم را ،الف تا دال من باشی

به روز شادمانی همنشین خنـــــــده و شادی

به روز سخت بیماری خودت تبخال من باشی

زنی هی بر ســــرم شانه ،شبیه در و دردانه

به من آغــــوش بگشایی فقط باحال من باشی

خیابان در خیابان در پی  بــــــــوی تو می آیم

که می گفت کــولی تنها فقط در فال من باشی

اگر مـــــــومن شوم ایمان و عشق و آرزوهایم

والضالین اگرگــــردم تو هم در ضال من باشی

شکــــوفه تا گل و دانه به شاخ و برگ شاهانه

شکـــــوه میوه ی شیرین و حتی کال من باشی

خـــــودت گفتی که می آیی بهاران با رخی تازه

ولی پاییز هم باید گل خوشحـــــــال من باشی

دلم بسیار می خـــــــــواهد بنوشم آرزویم را

که شیرینم شوی روزی ،شبی حلّال من باشی

"محمود مسعودی


پزدومورف

دل دیوانه ام گاهی تریس را زلف می بیند
اگرچه گوشه ی صفحه نشان قلف می بیند
تراف و موج دیتا را چو امواج خروشانی
خودش را روی رمپی در کنار گلف می بیند
گروسی استراتا را شبیه سیب گیسویش
برایت اسپات چشمش را نشان لطف می بیند
وقتی انتی کلین تیپک و سرحال و تپل باشد
تاپ انتی کلین ها را چو توپ گلف می بیند
 گهی آنلپ گهی اینلپ به روی ماسه ی ساحل
خیالی می شود گاهی برهان از خلف می بیند
به ناگه می رود شاید ببوسد روی دیتا را
رئیس از ره رسیده و خلاف عرف می بیند
 تعجب می کند اما دو چشمش سخت می مالد
نمی گوید سخن شاید مرا آمورف می بیند
دلی که با ردیف و قافیه همساز می باشد
گمانم لایه بندی هم به جبر و عنف می بیند
خلاصه در عجب هستم چه خواهد شد سرانجامش
دلی که جای رفلکتور ردیف زلف می بیند
عجب نبود اگر دیدی که از دست می رود ساده
خودش می گفت خودش اینجا پزدومورف میبیند
محمود مسعودی
این شعر در واقع یک شعر ژئوفیزیکی است و در آن از کلمات خاص تعبیر و تفسیر لرزه نگاری استفاده شده است.

درد عاشقی درد کمی نیست

مرا جز کوه و صحرا همدمی نیست
که درد عاشقـــی درد کمی نیست
غلـــــط بود آنچه می پنداشتم من
اگر گــــــویم پشمانم غمی نیست
چه حاصــــل بی رخ یاران نشستن
به شهری که بجز دود و دمی نیست
 اگر مجنــــــــــون لیلا گشته باشی
بجز در کــــوی یارت زمزمی نیست
ز کوهستان غرور،از دشت وسعت
همــــــــه جز آرزوی مبهمی نیست
چه می ماند مرا زین عمــــــر بر باد
سپاهی که برایش پرچمی نیست
منی کاواز بلبل مـــــــــی شنیدم
کنون حتی به برگم شبنمی نیست
شبی دیوانه خواهم گشت بی تو
خدایا شاهدی که محرمی نیست
محمود مسعودی

تو ابر جنگل ابری

من از چشم تو افتادم تو از چشمـم نمی افتی
تو آن ابرو و مژگانی که با اشکـــــم نمی افتی
منم شبنم به برگ گل و لیکن شاد و سرزنده
که گر صد بار هم افتم تو از رسمـم نمی افتی
تو ابــــــر جنگل ابــــری که در اوجی و زیبایی
اگر باران نباری هم تو از شبنــــــم نمی افتی
تو همچون همنوردانی گهی دوری گهی نزدیک
ولی از پای اگر افتم تو از مرهــــــــم نمی افتی
تو چون باد خــزان بر من وزیدی تا سقط گردم
من از شوق تو رنگینم تو در خشمـم نمی افتی
تو بر من شمع سوزانی و من پروانه خــوشدل
که گر از بال و پر مانم تو از نسلــــم نمی افتی
اگر زخمی و گر مــــــرهم اگر باغم و گر بی غم
تو با من همرهی هر دم تو در شکًــم نمی افتی
زدستت رفتم و رفتی  ولــی در سینه می مانی
که گر از اسب افتادم تو از اصلــــــم نمی افتی
محمود مسعودی

مرو مرو

مرو مرو که دلم بی بهـــــانه می میرد

بدون تیر و تفنگ و نشـــــانه می میرد

مرو مرو که لبم بی تــــــرانه می ماند

بدون طعم لبی عاشقـــــانه می میرد 

ببین که خانه خرابم،ز ریشه بر بــادم

امید ساقه و برگم شبــــانه می میرد

تمام پنجره ها گل نمــوده اند امشب

ندیده روی تو را ناشیــــانه می میرد

تو را سکوت و مرا حـرف بسیار است

مرو که حرف دلم جاهـــلانه می میرد 

منی که همدم روز و شبش وفـا بوده

به کنج خانقهی صوفیـــــانه می میرد

سکـــــوت قافیه ام  آرزوی دشمن بود

مرو که در نبود تو این شاعرانه می میرد

محمود مسعودی

به جه آید

دستی که نباشد به تو دستان به چه آید
قلبی که ندارد به تو ایمان به چه آید
من جنگلی ام چشم رضاخان تو تیری
جنگی که نباشد به تو میدان به چه آید
مشروط نخواهیم لبت را که بدانی
مشروطه ز شاهنشه ایران به چه آید
تبریز دلم منتظر شمس نگاهت
آتش که نیفتد به نیستان به چه آید
چنگیز مغول فتح کند شهر نشابور
عطار نباشد به خراسان به چه آید
در قلعه قیامت شده برخیز خدا را
بعد از تو دگر ملک قهستان به چه آید
گر یار نداند که دلم منتظر اوست
بی چشم غزالش تو بگو جان به چه آید
از قصه ی فرهاد برون آمده کوهی
شیرین نشود کام من از آن به چه آید
محمود مسعودی

کوتاه بینی

عمر کوتاه است یا کوتاهی از افکار ماست

راه ناپیداست یا بی راهی از رفتار  ماست

دلخوشی گم گشته ای از ادمیزاد است یا

یا که شهر ناخوشی زاییده ی پندار ماست

زندگی دام است یا آدم به دام افتاده است

چشم نابیناست یا ناگفته ای در کار ماست

شربت شیرین ز فرهاد زمان جامانده  است

یا که خسرو استخوانی در دل غمدار ماست

آسمان  لطفش به نوع   آدمیت  کم  شده

یا که دست  ناکسی در آستین یار  ماست

باد و طوفان  بیش از  اعصار  تاریخست  یا

صبر ما کاهیده و مشکل  خود بیمار ماست

زندگی زیباست  کوته بین خرابش می کند

کوتهی عذری  برای غفلت  از پرگار  ماست

ساده زیبا بین شو  از  کوتاهی  دنیا  مگو

گر که کوته هم بود  زیباترین بسیار  ماست

"محمود مسعودی"

این جماعت

کوه هم باشی میان دشت چالت می کنند
گر الف باشی میان جمـــــع دالت می کنند
پیش رو از مهر می گویند و از مـــــــردانگی
پشت ســـر تقلید اعمال و مقالت می کنند
گاه با تیر جفا گنجشـــــک دل را می کشند
گر نمیــــــــــری تیغ تیزی زیر بالت می کنند
گر که شاخت میوه ای رنگین و دل انگیز داد
با هـــــــزاران زیر و بم یکباره کالت می کنند
گر تحمل کـــــرده و جان در بری از طعنه ها
وصـــــــــله ای ناجورتر آورده لالت می کنند
در حیاتت بارها زنده به گــــــــورت می کنند
وقت مــــــردن یادشان افتاده زالت می کنند
ای دریـــــــغ و درد از همسایگان روز و شب
بر سر آتش نهاده چــــــــون بلالت می کنند
گــــــــوش را دروازه کن زیپ دهانت را بکش
کین جماعت عاقبت مــــرغ حلالت می کنند
"محمود مسعودی"

فتنه بر پا می کنی

با نگاهـــــــت در دلم هی فتنه بر پا می کنی

گه گــــــره می بندی و گاهی گره وامی کنی 

تیر مـــــــــژگانت رهــا گردیده ، تا بر دل رسد

می نشینی گوشه ای تیرت تماشا می کنی

بهر یک بــوسه که خواهی داد روزی یا که نه

هی مــــــــرا در کوه غم پایین و بالا می کنی

می نویسم قصه را وقتی به زلفت می رسم

با طناب گیــــــــــــــسوان  فکر بلندا می کنی

تا که ماه ابروانت سایه دارد بر ســـــــــــــرم

هی لبت را از لبانم از چه حاشـــــا می کنی

اینقدر گفتم ولـــی در جنگ عقل و عشق ما

دانم آخـــــــــر عاشق بیچاره رسوا می کنی

بی مـــــــروت تو که آخر میزنی تیر خلاص

پس چــــــــــرا افتاده را امروز و فردا می کنی

ترس بدنامی ندارم حـــــــــــــــرف آخر را بزن

تا همه عـــالم بدانند آنچه چه با ما می کنی

"محمود مسعودی"

لعنت به شیطان

ای وای تو  و چشـــــم تو و حال عجیبت

کافر شده ایمان من از شرم نجیبت


با ناز چو شیطانی و بی ناز چو شیطان

ابلیس فــــــــرومانده از این رسم غریبت


این شهـــــر پر از فتنه که دربند تو باشد

ای وای جـــــوانی که شود یار و حبیبت


من قصه مــرغی که فتادست به طوفان

از آن بتر آن کو که خورد گــــــول و فریبت


برگیر ز سر روســــــــــــری نصفه و نیمه

کامل شود این آتش ســـــوزان و لهیبت


لعنت به پدر مادر شیطان هــــــوس باز

شیطان شده ام تا که برم گاز ز سیبت

"محمود مسعودی"

بی غلط نیست

یار می آمد و در دل هیجـــــــــان می افزود

قلب تنگیـــــــده ی من را ضربان می افزود
گه به چشمان من از مهر نگاهی می کرد
نگهـــــــــــش تاب و تبم را نگران می افزود
من که مشتــاق ترین بوته ی باغش بودم
حس مشتاق مــــــــــرا ناز عیان می افزود
روزه ی بوســـه که از کنج لبش می گفتم
وقت عید امده بود و رمضــــــــان می افزود
دل افتاده به دریــــــــــــــــــای خیالاتش را
موج و طوفــــان بد هر دم جریان می افزود
هر نگه کز سر احساس رقیبــــــم می کرد
خون جوش آمـــــــده ام را غلیان می افزود
گفتم اخر که به وصلت نرسیدیم و گذشت
او فقط ناز چــــــو شیرین دهنان می افزود
بی غلط نیست درین معرکه عاشق بودن
عشق هــر لحظه مرا حرف نهان می افزود
"محمود مسعودی"

این روزها

مثل مرغی کز مسیر خــویش پس افتاده است 
بال و پر می کــــوبد از نای و نفس افتاده است
مثل شاعـــــــــــــــــــر با ردیف واژه های منتظر
آن همه حس غــــــزل هایش عبث افتاده است
مثل یک دیــــــــــــــــــوانه که از فرط داروی زیاد
بانـگ عاقل گشتنش در صد جرس افتاده است
مثل یک عاشق به پشت شیشه ی مات حیاط
دل درون سینه اش فکــــــر هوس افتاده است
مثل شـــــاهی که اسیر خیل دشمن گشته و
زان بتر در دست جــــــلاد عسس افتاده است
اری این است روزگــــــــــــار خسته ام اینروزها
بلبل باغــــــــــی که در کنج قفس افتاده است
"محمود مسعودی"

عشق یکسویه

گل اگر بی باغبـــان گردد ز بستان می‌رود
کاروان بی سـاربان تا مرز طـــوفان می‌رود
آب اگر راهی نیابد ســــوی باغ و سبزه زار
رو به صحرا می نهد تا دق بی جان می‌رود
طفل اگر دامان مـــــــادر را نبیند گرم و نرم
عاقبت روزی بسوی ظلم و عصیان می‌رود
ابر اگر باران نــــــزاید بر گل و دشت و چمن
از نگاه ادمی بی جسم و بی جان می‌رود
غم اگر زانـــــوی گرمی یافت سر را می‌نهد
ورنه تا اعماق احســــاسات انسان می‌رود
فارغ از پستی بلنــــــــــدی های راه زندگی
عشق و ایمان گر نباشد دل ز میدان می‌رود
گر بشر تنها بماند بی دل و صبــــــــــر و قرار
دین و دنیا می نهد تا حـــــــد کفران می‌رود
عشق یکسویه اگر گرمــت کند جند روزه ای
عـــاقبت یخ می زند تا قطــب فقدان می‌رود
"محمود مسعودی"

بس کنید

بس کنید ای نارفیقان  طعنه را

ترک باید  کرد  روزی  صحنه  را

هر کسی را باغ و ناری داده اند

نو کنید این رنگ  و روی کهنه را

سکه را  از روی  دیگر رو   کنید

آب شیرین باید این لب تشنه را

تا که ابلیس از شما بیرون شود

جستجو بنموده  راه و  رخنه را

طفل جان باید بزرگی ها کند

بس بفهمید راه و رسم ختنه را

گر مغیلان   خار  عالم  رو  کند

بشکنید این  خار تلخ   فتنه را

کوس رسوایی  دنیا   می زند

دیده اید آیا به دستش دشنه را?

ساده روزی دستها رو می شود

کم کنید جولان دشت و پهنه  را

بسترید شک را ز عمق جانتان

باد گردید   ابر  ظلم و  محنه  را


همه دارن میگن بارون

نگا کن بوته و شبنم همه دارن میگن بارون 
نه یک دم هر دم و بی دم همه دارن میگن بارون
ببین ابرا پریشونن مث دیوونه می مونن
اگه شرشر نشد نم نم، همه دارن میگن بارون 
نگا کن دشت خشکیده ،زمین از مرگ ترسیده
نه زخمی مونده نه مرهم،همه دارن میگن بارون
دلای ادما تنگه ،کی میگه که دل ازسنگه
حتی سنگای بی غم هم، همه دارن میگن بارون
 رودا دارن کجا میرن چقد بی سر صدا میرن
اگه واضح اگه مبهم ،همه دارن میگن بارون
نگو تقصیر ادم نیست نگو ابروها تو هم نیست
 همه شون کلهم سرهم ،همه دارن میگن بارون
دیگه صبر و تحمل نه ،به روی شاخه بلبل نه
درخت و جنگل درهم ،همه دارن میگن بارون
همه دستا دعا دارن، توکل بر خدا دارن
بقولی،عالم و ادم ،همه دارن میگن بارون

عاقبت

 از نگاهت شعــله ای در ما گرفت

کار عشـــــــق و عاشقی بالا گرفت

قصـــــــــــــــه لیلی ز نـــــو آغاز شد

پای مجنــــــون راه در صحـــرا گرفت

گوییا فرهاد در کوهـــــــــــــــی دگر

تیشــــــه ای بر کوه غم ها پا گرفت

چشم وامــــــــق قصه گویی کرد باز

عین عذرا عشــــــــق را معنا گرفت

با حسودان کار  مشکـل می نمود

شکــــر حق ترس از خدایا ها گرفت

تا کــــــه از دریــــــای دوری بگذرم

جمله دریا ها به چشمــم جا گرفت

خواب نامــد در دو چشـــــــم منتظر

تا کــــــــــه در رویا تو را همپا گرفت

طعــــــــــــــم لبهایت مرا پنهان نبود

بس که شب ها خواب را از ما گرفت

آتش هرمـــــــــــــــت مرا دیوانه دید

شعله ای زد جملـه ی اعضــا گرفت

گفته بودند سیب سرخ ممنوع شد

گوش من کی از کجــــــــا آنرا گرفت

گفت اگر خوردی جهنــم می شوی

گفتم آدم خورد دنیــــــــــــا را گرفت

خوردم و خوردیم و خواهند خورد هم

در تقاصی که بهشــــت از ما گرفت

ساده بس کن تا که حوا زنده است

سیب ســـرخش جنت الماوی گرفت

آدم و آدم شدن در کـار آدم ها نبود

کز بهشت بگذشت و این دنیا گرفت

این همه گفتم گه گـــــــویم عاقبت

عاقبت عشــــــــقت دل ما را گرفت

"محمود مسعودی(ساده)"

تو را انبـوه می خواهم

تو را چون جنگل سبزی میان کــــوه می خواهم

 نه یک دانه،نه صد دانه، تو را انبـوه می خواهم

مثال آبشاری که فــــــــــــراری گشته از کوهی
برای وصل دریایت تو را، نستــــــــوه می خواهم
تو باشی و مـــــــن و احساس باران های پاییزی
حضورت واجب است،حتی اگر مکروه می خواهم
ز خود رفتم زبس با عقــــــــل بی تدبیر جنگیدم
درآ در جســــم بیجانم ببین من روح می خواهم
به حکم معرفت چون سایه شــو بر خاک تفتیده
تو را چون سایه ساری بر غم و اندوه می خواهم
خنک باشد زمین و گرم باشد شاعــــــری هایت
تو را چون مرهمی بر سینه ی مجروح می خواهم
وصیت کرده ام بر سنگ قبـــــــرم لاله ای باشد
که رنگ سرخ عشقت تا ابد مفتوح  می خواهم

آن هم رفت

مرا از یار تنها یادگاری بود ک ان هم رفت
به چشمش وعده ی فصل بهاری بود کان هم رفت
میان سنگفرش کوچه تنگی های دلتنگی
امیدم چشم درچشم نگاری بود ک ان هم رفت
ز چشمم رفت و از چشمانش افتادم
 مرا در پیشش اندک اعتباری بود ک ان هم رفت
شرر می ریخت بر جانم سکوت خفته اش اما
برایم از نگاهش انتظاری بود کان هم رفت
نه تنها سبزه زار وصل را خشکیده می بینم
ز خاک کوی او تنها غباری بود کان هم رفت
به عطر میخک مویش وجودم زنده می گردید
که در آن خاطرات جوکناری بود ک ان هم رفت
نه بهر شکوه می گویم که رسم روزگارست این
ز بعد رفتنت شعر خماری بود کان هم رفت
 مرا که با گلاب و عطر کویش زندگی کردم
ز لب هایش شراب خوشگواری بود کان هم رفت
نمی دانم به نفرین حسود افتاد تقدیریم
که در تقویم من صبر و قراری بود کان هم رفت
چنان خاکسترم کردی که یادم رفت باران را
ببین کز آتش عشقت شراری بود کان هم رفت

خواهد گذشت

زندگی با بیش و کم خواهد گذشت
خوش نشینی یا دژم خواهد گذشت
سفره گر خالی و گرسرشار نان
بر سر و قلب و شکم خواهد گذشت
شاعری ،صنعتگری یا محتسب
اهل عشقی یا درم خواهد گذشت
گر سحرخیزی و گر خمر مدام
خرسواری یا بلم خواهد گذشت
مفلسی یا پادشاه شرق و غرب
اهل خست یا کرم خواهد گذشت
ناگهان گویند فردایی نماند
لا بگویی یا نعم خواهد گذشت
خوشدلی تنها شراب زندگیست
عمر آدم لاجرم خواهد گذشت

به بیرجند دلم

ز چشمت می روم اما به دل سوگند می ماند

دلم در کوچه و ساباط ها دربنـــد می ماند

تمام لحظه هایی را که با او همسفر بودم

میان آب هایی در دل یک بنــــد می ماند

امانم می رباید اشک های خفته در ذهنم

که عناب لبت دور از من و فرزنـد می ماند

بیاد صبح های زعفرانی شعر خواهم گفت

خوشم با حس شیرینی که درلبخند می ماند

بیاد باغرانت قله ها را فتح خواهم کرد

ولی نام تو در اندیشه ام چون قند می ماند

اگر چه ساقه و برگم هوای تازه می جوبد 

ولیکن ریشه ام در عمق این برکند می ماند

چنین گردید تقدیرم که با یاد تو خوش باشم

که یادت چون گلی بر سینه ی دلبند می ماند

مرا از مردمت مهر و ز کاجت حس سرسبزی

به سان خون درون هر رگ و آوند می ماند

ز بیرجند می روم اما دلم بیرجند می ماند

به بیرجند دلم* صد دانه صد  پیوند می ماند

"محمود مسعودی(ساده)"

اخرین روز در بیرجند


*ترکیب "بیرجند دلم "را در یکی از اشعار زیبای شاعر محترم آقای حسینی مود دیده بودم

به بیرجند دلم در شب رحیم آباد.........


دربدر قافیه ها

اشک در چشم من و شعله ز چشمان تو بود
سوز در شعر من و فتنه ز پیکـــــــــــان تو بود
هر چه کردم نشد از دیده ی پر خـــــــــون بروی
شعر در فکر من و چشمـــــه به مژگان تو بود
شبی از دست تو رازم به خـــــــــــدا می گفتم 
شور در ساز من و نطفه به دامـــــــان تو بود
بس که در آتش حرمــــــان تو می سوخت دلم
دل ز یاران من و کشتــــــه به میدان تو بود
قالب مردم چشمم به تو حیــــــــــران شده بود
صبر در کار من و خدعـــــــــه به پیمان تو بود
شمع می کشت مرا کاتش پروانـــــه ی عشق
روی در روی من و عشـــــوه به مهمان تو بود
رفت این عمر گـــــران در طلب یـــــــــــــار جوان   
دود هیزم ز من و حجلـــــه به سامان تو بود
آنکه عمری به رهـــــــــــــت دربدر قافیه هاست
سخت در کار خود و ســـــــاده به زندان تو بود

به خودت بد کردی

من نگویم تو به من بد کردی

جوی احساس مرا سد کردی

ولی ای دوست نگفتی که چرا

دست یاری مرا رد کردی

شهد همچون عسل باغ مرا

تلخ دیدی و مرا حد کردی 

من از این گردنه هم می گذرم

گرچه یک چند مردد کردی

سنگ صبر ارچه به خاک آلودست

یکه بودم تو مرا صد کردی

فرصتی نیست بنالم ز جهان

هر چه کردی به خودت بد کردی

"محمود مسعودی(ساده)"

شب وصال

ای شمع ها بسوزید
احساس نو بپوشید
پروانه ها بچرخید
امواج برخروشید
ای بلبلان بخوانید
گلپونه ها برویید
ای چشم ها نخوابید
ای چشمه ها بجوشید
ای عشق ها بجنبید
تا صبح گل بگویید
امشب ترانه ها را
از بر ز نو بخونید
با تار و طبل و شادی
مستانه ره بپویید
دانی که چیست امشب
با دشمنان نگویید
امشب شب وصال است
جز عطر او نبویید
شهد وصال او را
از عمق جان بنوشید
با ساغر حقیقت
تا حد جان بکوشید
سرمست و شادمانه 
تا عرش برخروشید
القصه بار دیگر
فخر عیان فروشید

چرا رفتی؟

چرا رفتی چــــــــرا من بی قرارم*

چـــــــــرا سیمین و نیما را ندارم

در این دنیا ی غـــم آلود بی درد

ســـــرم را بر چه آغوشی گذارم

ندیدی فصل مــرداد است و میوه

که دل در پیچ ابـــــــــروی تو دارم

غزل هایت که عمری ماه من بود

ببین حالا چـــــــو آه از دل بر آرم

دل دیوانه هم دیـــــــوانه تر شد

ولیـــــــکن روز و شب دیگر ندارم

نمی بینم شــرابی تازه امشب     

که امـیدی بود، ابـــــــــــــر بهارم

چو شمع مهر خـاموشی گزیدی

ولی من طــــــــاقت دوری ندارم

تو را بر لطـف یزدان می سپارم

برایت تا قیامـــــــــــــت داغدارم

"محمود مسعودی(ساده)"


*بیاد نیمای غزل و سیمین ادب 

بی وفایی

تو آنشب بی وفـــــایی کردی و رفتی

به زعم خود خـــــدایی کردی و رفتی 

بدون گفتن حتـــــی خداحـــــــــــافظ

ز ذاتت رونمـــــایی کـــــــردی و رفتی

من آنشب ماندم و دلــواپسـی هایم

گمانم دلــــــــــــــربایی کردی و رفتی

نگو باغ هــــــــــــوس پر کرده دامانت 

مبارک ،بی ریایی کــــــــردی و رفتی

گـــــریزی نیست ازافسانه های چرخ

مسلّم جـــانمایی کــــــــردی و رفتی

تو را امشب به وجــــدان می سپارم

که از او هـم جـــــدایی کردی و رفتی

"محمود مسعودی(ساده)"

تَرَک احساس

وای آن روز که احساس تــرک بر دارد 

زخم جان گردد و از خاک نمک بردارد

محرم دل که تو را مهر بیان می فرمود

دل به دریا زاده از چهــره کلک بردارد

طوطی جان که شکر همسفر راهش بود

شکر بگزارد و چند دانـــه کپک بردارد

دل دریایی یت اندازه یـــــک بغض شود

لطف بگذاشته از قهـــــــــر کتک بردارد

صبرت از کف برود راه گلـو تنگ شود

سینه از تنگـــــــــــی دل آه خنک بردارد

سبزه ای خار شود خـــوار نگاهت گردد

عشــــــق پنهان شود و لفظ درک بردارد

آنکه یک عمـــر برای رخ او پر زده ای

بال و پر بشکنـــــــد و فکر  الک بردارد

آری آن روز هوا ابـــری بی باران است

گر چه احساس تو را مـاه و ملک بردارد

وای آن روز کـــــه بر ساده دل محفل ما

دل به تنــــگ آمده از دوش برک بردارد


"محمود مسعودی(ساده)"

در کهکشان شیری

قند و شکر میریزد از لحــــــــــن کلامت
مهر و گهر میپاشد از کــــــــــوه مرامت
درکهکشان شیری شب های حسنت
بوی هنر می اید از چشـــــــــم بر آبت
گلدان پنهان دلــــــــــــت گل داده امروز
ابراز هر نوعی وفـــــــــــــا کرده نگاهت
هر قافیه رمز دگر می گــویی از عشق
شعر و غــــزل خیزد ز احساسات نابت 
سیب و گلابی بر لبـــــــــانت دانه داده
بس میوه خواهم چید از  کنــــج لبانت
تفتیش دامان تو می ســــــازد مبرهن
آتش زدی من را به افســــــــون زبانت
در باغ کنعان زمـــــــــــــان یعقوب دورم
یوسف شدی بر من بیا با جامــه دانت
شیر و عسل میخواهم از دست تو امشب
روشن چراغ کلبه از نــــــــــــــور وصالت
گویند ساده عاشقی افســــانه گشته
خواهم به برگیرم شبی وصـــل مدامت

محرم دل

 گله از کس نتوان کرد که فریــــــاد شکست

حس شیرین تو بر سینــــــه ی ما بازنگشت

انکه خود مـــــــــــرغ دلــم را به هوایی آورد    

به هوای دگــــــــری کرد دلــــم بازنشست

خواستم تا بنویسم هنــر خویش به سنـــگ

دیدم از پایه و پاکار نمـــــــــودست نشست

آتشی را که فــــــــراق تو به جان می فرمود

روز وصل تو چو دودی شد از خــــــاک نرست

مدعی خواست بگوید که منم مقصــــــد راه

کردمش راه طلب صـــــــاف بماند سرمست

طبل رســــــــوایی آنشب که تو می کوبیدی

عاقبت کرد صـــــــــدایی چو دل باده پرست

مـــــــــــــرغ دل را که امید شب دیدار تو بود  

در خودش ماند، چـــرا طرفی از آن یار نبست

می روم با دل بشکسته و مـــــــی مانی تو

حیف و صد حیف که این حلقه دیدار گسست

ساده بودم  که کسی محـــرم دل می دیدم

محـــــــــرم عشق نباشد به جز از یار الست


"محمود مسعودی(ساده)"

از تو چه پنهان تو مشو

من که عاشق شده ام از تو چه پنهان تو مشو

چون   شقایق شده ام از تو چه پنهان تو مشو

آتش افتاده به جانم نکند دیر شود

زود بالغ شده ام  از تو چه پنهــــــــــــان تو مشو

تا سر کوچه به اندازه یک عمر ره است

پر هق هق  شـده ام از تو  چه  پنهان  تو مشو

بال و پر کرده ام و در هیجان پرواز

مثل وامق  شده ام   از تو  چه  پنهان  تو مشو

شاعری حرفه ی هر روز و شبم گردیده

شعــــر ناطق   شده ام از تو چه پنهان تو مشو

صبر را داده ام از کف ، به دریاچه و موج

مثل قایق شـــده ام  از تو  چه  پنهان  تو مشو

قدر آرامش احوال  دل  خویش بدان

بخدا  دق  شــده ام از تو  چه  پنهان  تو  مشو

گفتمش تا که بدانی و نیقتی در دام

اهل نق نق  شده ام از تو چه پنهـــان تو مشو

"محمود مسعودی(ساده)"

بســرا شعــر و غــزل

بســرا شعــر  و  غــزل تابســــراید دل من      

بنما عهــــد و وفا ساده شود  مشکل من  

بنشین بر سر زانـــــــــوی محبت  به ادب         

به دو صد صلح و صفا تا به دم آید هل من

بدرا با گل احساس که شــــــــــادم بکنی    

به دو لبخند که برآید ز لب خوشــــگل من    

مشکن شبنم پنــــــــــدار به تنگ امده را        

به تکــــانی که دهی در صدف ساحل من     

به تمنــــــــا برســـــــان صحبت ما را بخدا             

سخــــن لطف و صفایی نفس محفل من      

بچشـــــــان قطره ی آبی به دم آخـــــر ما            

منما ظلم مضاعف به غمین بسمــل من     

نه بیفکن ز رخـــــــت برقع و نه آخـــــر کار         

به شــــــط انداز سراپرده ی ناقـــــابل من          

تب و تابنــــــدگی مهـــــر تو در باغ سخن         

به سر ارد شب تاریک و پر از حنظـــل من

 دل دیوانه همان به نشود عاقل و  خوش

 که نباشد به از این قصه به آب و گل من
غم عالم همه بر سینه ی من مـی کوبد
تو نبین شعر فقط  در صنم و  کاکــــل من
در دلم حضرت ایوب به تنگ آمـــده است
همه از دست تو و این دل بی حاصـل من

نتوان پرده بر انداخت ز اســــــــــــرار نهان            

برسان جـــــام وصـــالی به سرامنـزل من
"محمود مسعودی(ساده)"


با تشکر فراوان از استاد فقیه و استاد دلجویی که در محفل شعر مجازی شان استفاده ها بردم و تشکر از همه ی دوستان همراه   

به اوج تمنا (برای صدای استاد شجریان)

مرا    با  صدایت  ز دنیا ببر

بسوی افق  های  فردا ببر

فراتر ز احساس سرد زمین

مرا  تا  فراسوی  معنا  ببر

به هاهای تو بس تمنا بود

تمنای من هم  به  بالا ببر

به آواز خود زنده کردی غزل

غزل را به لب های زیبا ببر

به تصنیف و آواز ایزدنشان

دلم را  به  اوج  خدایا  ببر

فرود آر بر قلب انسان خدا

خدا را  به  قلب مصفا ببر

خدایا به احساس آن  ربنا

بشر  را به  اوج  تمنا  ببر

"محمود مسعودی(ساده)"

بعد تو

بعد  تو  هیچ  لبی  بر لب  من جا نگرفت

دیده  دریا  شد و احساس دگر پا نگرفت

گل   و   بلبل    نسرودند   برایم   غزلی

غزلی  جز تو  مرا  در صف صهبا  نگرفت

سرخ و سبز لب دیوار که همبوی تو بود

پرپری گشت و دگر بر دل من را  نگرفت

دلم   افتاد   به میدان  و به وقت  بسمل

غیر   روی  تو   خبر از  همه دنیا  نگرفت

سبزه زاری که  مرا بر تو اشارت می کرد

دگر  از شرم  ز دست کجم  امضا نگرفت

عطر تو کز همه سو تشنه ی آنم  میکرد

تشنه گردید  و  دگر  یاد  من آنجا نگرفت

لای هر برگ   کتابم اثری از  تو  نشست

جز خیالم  که  بجز  کوی  تو  ماوا  نگرفت

بی سبب نیست که هر لحظه گرفتار توام

بعد تو   هیچ دلیلی  غمت  از ما   نگرفت

ساده در کوی  طلب  منتظر  فردا  نیست

هیچکس جای تو را بی شک و امّا نگرفت

"محمود مسعودی(ساده)"

میل تو دارم

عمریست که دل در گرو  مهر  تو   دارم

غافل ز همه  بر لب خود  ذکر  تو   دارم

ساکت شده ام از همه و با تو سخنگو

اندیشه ز تو  ، شعر ز تو ، فکر تو  دارم

در  فصل  زمستان  و میان شب سرما

بس گرم  توام  بر  دو  لبم شعر تو دارم

محنت  بسیار  است  در این  بادیه اما

من دل به تو و لطف تو  و  سحر تو دارم

صورتگر     نقاش   نزادست   به  گیتی

زیباتر از این نقشه که  از چهر  تو  دارم

ای  محور  امواج   رها  در  دل  عاشق

هر لحظه به سر میل تو و سیر تو دارم

"محمود مسعودی(ساده)"

قدر قدر

ای خوش آن شمع که تا صبح بنالید  سحر
شعله  بر خود  زد و  از غیر رهانید سحر
ما  که   جامانده ی   اسرار   حیاتیم  ولی
ناز  آن  چشم  که  شوق تو چکانید  سحر
به  دعای  سحری  خانه ی  دل  شاد نمود
به   سجودی کمر  خویش    کمانید  سحر
هر  که  بشکست  دلش در  الف قامت یار
دست   بر حلقه ی  زلف  تو  رسانید سحر
عاشقان    نوش شما  باد  که  در ره طلب
کوبه   بر  در  زده    الغوث   کنانید   سحر
هر   که   در  راه  طلب  راه به جایی ببرد
دل  سر  کوی تو  را  نقطه   گذارید سحر
قدر قدری که یکی هست  و هزارش  دانند
رشحاتیست  که   جز  عشق   نزایید  سحر
به   گمانم  که  سخن  از  الف  و  لام  نبود
فرصتی  هست  که در  خویش نمانید سحر
ساده  در  حلقه ی  قدر  تو به  دام   افتاده
کاش می شد  که به سرحلقه  رسانید سحر

شمع یا پروانه

شمع یا پروانه ام یا اتش سوزان ندانم
عاشقم،معشوق یا یک روح سرگردان ندانم
از زمینم ، اسمان یا آنکه دنیایی فراتر
بلبلم، برگ گلم یا عشق بی پایان ندانم
زین زمینی آدمان بیگانه گردیدم و لیکن
آدمم ، حوا و یا تعبیری از شیطان ندانم
شاعرم، دیوانه ام یا راهی ملکی خیالی
طایرم،طیاره ام یا مرغک طوفان ندانم
گاه در خاک زمینم ،گاه در چال هوایی
خاکیم، افلاکیم یا طفل نافرمان ندانم
بس که چرخیدم میان کهکشان آدمیت 
ثابتم، سیاره ام یا نور خود گردان ندانم
زودتر باید حساب لحظه هایم را بسنجم
ساده ام، آواره ام یا مشکل پنهان ندانم

روی ماه

موج اگر برخود نپیچد  مرده  است

گر ز ساحل لب نگیرد مرده  است

ساحل ار تنها نشیند  با   خودش

دل ز  دریایی  نگیرد  مرده   است

گر صدف  بگریزد  از دریای   عشق

گر چه با ساحل نشیند مرده است

ماهی   زیبا  به  ابی  زنده  است

خاک  پر گل  گر ببیند  مرده  است

ساحل و ماهی  و  موج  بی امان

بارش    از ابری  نخیزد مرده است

هر کسی   را روی  ماهی داده اند

شاه اگر  ماهش  نبیند مرده است

"محمود مسعودی(ساده)"

نه دل ارامیم و نه دلواپسیم

نه  دل ارامیم  و  نه  دلواپسیم

نه ز شهر  یار  پا پس میکشیم

هر  که  از مهر  و وفا شد یار ما

تا  ابد  از   جام  او  سرمیکشم

ما  برای  با  تو   بودن  زنده ایم

روز بی تو خاک بر سر میکشیم

شهریار    قلب های   خسته ای

کی ز پشت بام  تو  پر میکشیم

حال تو خوش باد خوشتر حال ما

تا خیالت را  به  ساغر  میکشیم

"محمود مسعودی(ساده)"

کشتی عشقت

کشتی عشقت به دریای دلم پهلو زده

لشکر مهرت به شهر سینه ام  اردو زده

طبل  جنگ می آید  از هر سوی  شهر

بس که سربازان تو بر برج و  بر بارو زده

هر طرف  احساس جنگی نابرابر داشتم

تیر مژگان  هم شکنجی بر خم ابرو زده

تیشه ی آهن به جان بیستون افکنده ای

سوز شیرنت به فرهاد دلم  هو هو  زده

صبر و طاقت را ز کام  خلوتم   بگرفته ای

چشم مرواید تو در هر طرف سوسو زده

عاقبت هم ساده را غرقاب دریا می کنی

بی مروت رحم کن بر  این  دل  جادو زده

"محمود مسعودی(ساده)"

جدول زندگی

خانه های زندگی را یک به یک پر  می کنیم

هر زمان فرصت  دهد صد بار غرغر می کنیم

عمر  همجون موج می کوبد به دریای  زمان

ما همه  عمر عزیز خویش مفخور  می کنیم

چون صراط مستقیمی نیست در چشمان ما

گه خراسانیم  و گه دل روی سنقر می کنیم

گرگ باران  دیده می نامیم  خود را هر طرف

گر چه در خلوت بسی حس  تهجر می کنیم

ای فلک  افسانه ات روزی به پایان می رسد

ما ولی  هر لحظه  احساس  تنفر می کنیم

تا به اصل  خویش    برگردیم   روزی  لاجرم

روز و شب در آتشی افتاده  گرگر  می کنیم

غفلت از چرخ زمان ما را به ویرانی    کشاند

دلخوشیم اما که داریم  باز کرکر    می کنیم

ساده خوش باش و مگو از طعنه های روزگار

کوتهی از ماست گر بد  خانه را پر  می کنیم

"محمود مسعودی(ساده)"

جان برکف

آن ابرو و مژگان و  دو چشمان که تو داری

آن گیسو و  آن  زلف پریشان که تو  داری

آن جام عسل  بر لب و دندان که تو داری

آن خط لب   و   چاه زنخدان که تو   داری 

آن روی مه و ماهک رقصان  که  تو  داری

آن خال لب  و طبع  سخندان که تو داری

آن غبغب افتاده  به میدان   که  تو  داری

آن محو ترین حس گل افشان که تو داری 

شیرین دهن و سبزه ی عریان که تو داری 

زان شرم هماهنگ دل و  جان که تو داری

آن بوسه ی جامانده ز جانان  که تو داری

آن آتش طوفان به شبستان  که تو داری

جان بر کف  و دل  در کف جانان  بنهادیم

زان آتش سوزان به  نیستان که  تو  داری

هوش از  سر این  میکده  بازار  فراریست

زان عطر گل افشان به گلستان که تو داری

جان کی برم از کوی تو تا مسکنت خویش

زان  رهزن و برنده ی  ایمان  که  تو  داری

"محمود مسعودی(ساده)"

سرشته از ازل

ای  که  سرشته از ازل مهر تو با خمیر من

کی به  کجا رود غمت از دل و از ضمیر من

بس که به جان تنیده ای تار محبت از  وفا

جان رود و نمی روی  از دلم  ای منیر من

ای  همه آرزوی من  لطف  تو   آبروی  من

راه نما بسوی خود ای شه بی نظیر  من

تاب و تحملی نما تا  به صراط  عشق  تو

چاه فراق پر  شود در شبم ای  مجیر  من

من به تحیرم چرا  یا به کجا و کی ، که را

باغ تو گل نمی دهد بر دل بس فقیر  من 

ای تو امید زنده ها بیش مکن به من جفا

سوخته گشته ام بیا ای مه مستطیر من

طفل گریز پا شدم ،از خود خود جدا شدم

گم شده ام بیا بیا در نظر، ای مسیر من 

راه تو راه کعبه نیست راه صفا و مرو نیست

راه تو از همه جداست پادشه کبیر من

ساده ز سادگی مگو ساده نبود راه عشق

جمله اگر همو شوی شاه شوی اسیر من 

"محمود مسعودی(ساده)"

دنیای وارون

دنیا بنگر که  جمله وارون شده  است

مردانه  گدا ببین که قارون شده است

بی همت و اعتبار  و  بی کار و تلاش

صاحب نطر  شهر فلانون  شده است

از فضل نیای  خویش  و   فامیل  عیال

یکباره نماینده ی جیحون شده  است

گیریم  که  ما  غافل   و   کوته  بینیم

بنگر که دل  زمانه پرخون شده  است

تا کی به خیال خویش دلخوش باشیم

روزی خبری رسد  بهارون  شده است

نتوان به  کسی  گفت  تخلف   کردی

بدتر ز همه به حکم قانون شده است

ای  حاکم   شرع    دادمان  را  بستان

بگذر ز نما  که  پایه  ویرون شده  است

ای ساده  سخن  بگو خموشی تا کی

بگذار  بگویند  که  مجنون  شده  است

سهم من از این سفره رنگینک چیست

سهم دگران  اگر فسنجون  شده است

"محمود مسعودی(ساده)"

طبس :درّی به دریای کویر

طبس چون دُر به دریای کویر است
چو انگشتر  که  زیبایی منیر است
میان رمل و ماسه  ،کوه  و   صحرا
طبس چون گل به پهنای کویر است
ز کال  سردرش   آبی روان   است
که بر هر تشنه معنای مجیر  است
به باغ   گلشنش    دل تازه  گردان
که گلشن پیش او خاکی فقیر است
به هر سو بنگری   تاریخ  و فرهنگ
به اهل دل همیشه چشمگیر است
چو نارنج   بهارش  پیک شادیست
غروب نخل هایش بی نظیر  است
نگو از    مردمان   صاف   و  صادق
 که دریایی  صفا در او خمیر  است
نه تنها   ساده  دل  در  وی  نهاده
که هر سو بنگری دل ها اسیر است
"محمود مسعودی(ساده)"

انگشت نما

دل را به سر  کوی تو  دیوانه نکردیم که کردیم
انگشت نمای خود و  بیگانه نکردیم که کردیم
از شوق تو در باغ غزل قافیه گفتیم
هر قافیه   را همدم پیمانه  نکردیم  که  کردیم
هر جام که از دست تو گردونه به ما داد
آنرا به رهت گوهر  یکدانه   نکردیم  که  کردیم
در حسرت خال لب و آن چاه زنخدان
هر روز سفر تا  در   میخانه  نکردیم که کردیم
گفتند که کس جان نبرد از سر کویش
چان را به کف خویش نمایانه نکردیم که کردیم
امواج طلب بر  سر کوی تو روان است
زلفت به نهانخانه ی دل شانه نکردیم که کردیم
از بخت بد ماست که تیرم به خطار رفت
ورنه به کمین گاه وفا لانه   نکردیم که   کردیم
ای ساده ز اوضاع جهان شکوه نباید
راهش طلب از عاقل و فرزانه  نکردیم که کردیم

سرگردان

تو هم آخر ز دستم می روی ای ماه تابنده

تو هم آخر به پایان می رسی  ای راه آینده

شرابی ده و جامی نوش و خوش می باش

منم آخر به زندان  می رسم ای دام  پاینده

سرودی گوی و می می جوی و شادی کن

تو هم آخر خیالی می شوی در چرخ زاینده

تو در شهر و میان سینه ها افسانه می گردی

منم آخر  غباری  می شوم  از پای  افکنده

حساب چرخ گردون دائما یکسان نمی ماند

همه خورشید بر بامیم،اگر صد سال بالنده

دلم را در میان بوسه ات پنهان نخواهم کرد

که می دانم بخاری می شوم  تنها و بازنده 

همه دنیا ز دست آدمی یک روز خواهد رفت

خوشا آنان  که  می دانند  قدر  این نوازنده

به خورشید رخت  ماه دلم  هر روز می نازد

که جان می گیرم هر روز از  فرود تیر  بارنده

من ساده میان ماه  و  خورشیدی سرگردان

نه خورشیدم رضایت می دهد نی ماه تابنده

"محمود مسعودی(ساده)"