دلم برای تو تنگ است دماوندجان

دلم برای تو تنگ است تو چی دماوندجان


دلم برای تو تنگ است تو چی دلت تنگ است؟

میان عقل و عشق در کشور تو هم جنگ است؟

باورم نمی شود: 

 هنوز ۳ روز نگذشته دلم اینگونه تنگ تو شده است

آخه راستشو بخوای من از دیدارت سیر نشدم

راز دهان گوگردیت را سیر نفهمیدم

هوایت را سیر تنفس نکردم

در طوافت کوتاهی کردم

نتوانستم در خلسه ی خویش شناور شوم

اعتراف می کنم جو مرا گرفته بود

وقت نشد بگویی چرا دریاچه بی آب است

چرا در سینه ی گرم درونت سنگ بی تاب است

در حضورت هیچ چیز به اختیارم نبود

ولی خوشحالم 

چونکه :

کوله ی پر از  خالی ام خالی برنگشت

تو به من آموختی مقاومت را

تو به من آموختی رفاقت را

تو به من آموختی شهامتِ داشتن جسارت را

جسارتِ جستجوی شجاعت را

آنجا که در برگشت نفسم بریده بود

آنجا که اگر می نشستم نای بلند شدنم نبود 

آنجا که پلک بر هم نهادن می توانست خواب مرگ باشد

آنجا که دره ی یخار با یخ های خط خطی اش شیطنت آمیز نگاهم می کرد

آنجا که جو ارتفاعت مرا گرفته بود

همنوردان یک لحظه هم تنهایم نگذاشتند.

آنجا که در انتهای راه بر زمین‌نشستم و نای بلند شدنم نبود، و همنوردانم با زحمت زیاد چای نبات فراهم کردند و من جان گرفتم.

آنجا که هر کسی باری برگرفت که باری بر زمین نماند

آنجا که بعد از ۱۲ ساعت صعود و فرود تازه ۸ ساعت دیگر پیوسته در تاریکی های شب راه پیمودم به من آموختی :

 که تو بیش از آنی که خود می دانی. 

تو بیشتر از آن می توانی که خود می اندیشی.

به من آموختی:

که حتی در اوج خستگی ها آسمان پرستاره قشنگ است

 می توان به رقص شهاب ها دل بست 

می توان با صدای سکوت آشنا شد.

بخدا اغراق نمی کنم تو بیش از تمام عمر به من آموختی.

دلم برای تو تنگ است تو چی دماوند جان 

تو پایان آرزوهای من نیستی

تو نقطه ی سرخطی هستی که خط ها در پی دارد.

تازه خریدارت شده ام 

تو آغازی بر یک عشق که مرا سخت خریدار تو کرده 

آغاز بر عشقی که رهایم نخواهد کرد

تو جوانه ای در وجودم کاشته ای که شکوفه خواهد کرد و دانه خواهد داد.

تو باده ای در جامم ریختی که مست نگهم خواهد داشت 

دماوند جان کمکم کن که احترام تقدست را نگه دارم

و مرا بخوان که سخت تشنه ی دیدار مجددم


محمود مسعودی ۹۷۰۵۲۸

@sadeabad