چراااااا؟خداااااا؟

چراااااا؟خداااااا؟
هر بار که انتحاری،انفجاری در اطراف می شود انگار لرزش ها و ترکش های آن مستقیم بر روح و روان مان وارد می شود و یک چرا به بزرگی تمام عالم دین و سیاست در مغزمان سرخ می شود، هر بار که کودکی در سوریه ضجه می زند، مادری در عراق خون گریه می کند، دخترکی در افغانستان سراغ پدرش را می گیرد و حتی وقتی که در گوشه ای دور از دیار ما در عمق اروپا انسانی مچاله می شود با خودم می گویم چرا؟ و جوابی نمی شنوم جز اینکه می گویم خدا کاش به ما آدم ها هم نه عقل داده بودی و نه هوش و نه احساس و نه تفکر،در آنصورت دلمان خوش بود که حیوانیم و تنازع برای بقا است.اگر می کشتیم هم یک همنوع یا دگرنوع را برای قوت لایموت مان می کشتیم که آن هم طبیعت مان بود و ایرادی نداشت.کاش اگر انسان مان آفریدی هم هدایت مان نکرده بودی کاش دیندارمان نکرده بودی، کاش بهشت و دوزخ مان نشان نداده بودی تا برای بهشتت اینگونه همدیگر را قلع و قمع کنیم. وقتی تاریخ می خوانیم باور بعضی چیزها سخت است اینکه در تفلیس چه گذشت و در کرمان چه و در جنگ های صلیبی چه و چه ،ولی با یک انفجار و انتحار همه ی آنها برایت به راحتی آب خوردن قابل فهم می شود. 
با خود می گویم ما انسان ها واقعا وحشی ترین موجودات کره ی زمین هستیم و از اینکه خودم را وحشی بنامم ناراحت نمی شوم ،می دانید از چه ناراحت می شوم از اینکه همه ی این کشت و کشتارها حداقل در دوره ی زمانی و مکانی ما ریشه در دین دارد،از اینکه دین این قدر استعداد دارد که یک نفر در یک لحظه صدها بنده ی آفریننده ی دین را بکشد و همیشه آن چرای گنده در مغزم زبانه می کشد: چرااااااا؟خداااااااا؟