دام گوزن

گوزنی تشنه سوی چشمه آمد

ز بهر آب و جست لقمه آمد

چو در آب زلال افتاد چشمش

دوباره زنده شد خوابیده زخمش

که پاهایش چو نی باریک بودند

نحیف و کوته و  ناشیک بودند

جو شد غمگین ز پاهای نحیفش

به یادش آمد از شاخ ردیفش

دگر باره نگاهی کرد و گفتا

چه زیبا و قشنگ است باریکلا

به دیگر سو پلنگی روبرو بود

نه قلبی ماند و نه رنگی به رو بود

چنان چالاک از جا جست برداشت

که رد پا ز خود بر جای نگذاشت

گوزن می رفت پلنگ او را به دنبال

چنان می رفت که دارد صد پر و بال

تصور کرد که رست از تیز دندان

هزاران آفرین گفت از دل و جان

به ناگه شاخ زیبای قشنگش

به شاخی گیر کرد و شد به جنگش

پلنگ آمد به دندان برگرفتش

ولی حیران شد از حال شگفتش

گوزن گفتا به خود ای وای دنیا

که افتادم به دام از شاخ زیبا

چهارپایم مرا پیروز می ساخت

اگر شاخم مرا در دام ننداخت

گهی آنرا که پنداری بهین است

تو را چون دشمنانی در کمین است

همانی را که پنداری نه خوب است

رسد روزی که محبوب القلوب است

مکن تکیه به رنگ و روی و رویا

حقیقت جو حقیقت هست زیبا

محمود مسعودی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد