به جه آید

دستی که نباشد به تو دستان به چه آید
قلبی که ندارد به تو ایمان به چه آید
من جنگلی ام چشم رضاخان تو تیری
جنگی که نباشد به تو میدان به چه آید
مشروط نخواهیم لبت را که بدانی
مشروطه ز شاهنشه ایران به چه آید
تبریز دلم منتظر شمس نگاهت
آتش که نیفتد به نیستان به چه آید
چنگیز مغول فتح کند شهر نشابور
عطار نباشد به خراسان به چه آید
در قلعه قیامت شده برخیز خدا را
بعد از تو دگر ملک قهستان به چه آید
گر یار نداند که دلم منتظر اوست
بی چشم غزالش تو بگو جان به چه آید
از قصه ی فرهاد برون آمده کوهی
شیرین نشود کام من از آن به چه آید
محمود مسعودی
نظرات 1 + ارسال نظر
اشرف 1394/02/20 ساعت 06:54 ب.ظ

سلام
شعرزیبایی که درسطح نسبتا بالایی سروده شده .قوه تخیل و تشبیهات عالی و دلنشین هستند. لذت بخش است که با یک استعاره مناسب و قشنگ به قصه صد سال پیش سرزمینت مهاجرت میکنی. در بیشتر ابیات معنای عمیقتری نهفته است .
خیال شاعرانه شعر قابل تحسین است

قلمتان مانا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد