به سرم می زند

به سرم می زند این بند ز بن پاره کنم

بدرم پیله ی خودساخته را 

بفریبم خود خودباخته را

به سر کوی نگاری

یا سر کوه بلندی بروم 

بنشینم به سر صخره ی از سنگ سیاه

رو به دشتی که فقط سبزه و گل می روید

پشت بر هرچه دلم تنگ کند

نی چوپان بستانم 

بزنم نی بزنم نی

ز پی اش ها، ز پی اش هی

کوله ام را به زمین بگذارم 

با گداجوش پر از خاطره ام 

آب از چشمه ی احساس زمان بردارم

گوشه ای دنج 

به دور از خس و خاشاک و هوس

غافل از جمله ی افکار عبث

آتشی تازه مهیا سازم

آنقدر با نفسم بر دل آتش بدمم

تا که گر گیرد و قرمز گردد

تا که آب از هیجان بر سر آتش بپرد 

و بترکد دل هر کنده ز دود

چای را دم کنم و غرق خیالت خودم

تا به آنسوتر از احساس رضایت بروم

به سرم می زند 

از شهر و خیابان بروم

تا به اعماق پر از حرف بیابان بروم

خیمه ام باز کنم رو به احساس کویر

دور از عالم و ادم روی یک  فرش حصیر

با کمی نان و پنیر

میهمان لحظاتی پر از خلوت و رویا باشم

در همین  حال غریب

سر به یک بوته ی تنها بزنم

دل به یک مور به دور از غم دنیا بدهم

دانه هایی ز عقیق

ز کف دست زمین بردارم

هی چپ و راست کنم 

تا بگویند به من

 رمز تنهایی زیبای کویر

و بگویند

 چه توان کرد به یک مرغ اسیر

"محمود مسعودی"


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد